رهایم کنید...


حوصله ام را سر می برند این آدم های آدم فریب. خسته ام از شلوغی این جمعیت دوره گرد. بیزارم از سماجت آدم ها در ایجاد رابطه پنهان. دلتنگ تنهایی بی آزار خویشم. رهایم کنید... هوا می خواهم. بند آمده در من نفس. حس نوع دوستی، مرا به تهوع می اندازد. ملولم از تقرب. رهایم کنید... دلگیرم از لحظه های به دیروز پیوسته، لحظه های ابهام انگیز. دلواپس ثانیه های در پیش ام. می خواهم سفر کنم، به عبادتگاه زنبق ها. میخواهم با سوسن ها، قنوت سبز بگیرم. می خواهم صداقت شبنم را در سپیده دم، با سر انگشتانم، لمس کنم . رهایم کنید... نگاه کنید، دو مردمک سیاهم را دیگر توان خیره شدن نیست!!! دستانم دیگر واسطه هم آغوشی نخواهند شد!!! دیگر هرگز، رد قدم هایم بجا نخواهد ماند!!! رهایم کنید...

مناجات

عرب الله و عجم خدا، نام نهادت. اما من چه به نامم ترا که برایم ناشناخته ای؟ روزها و شبها در گذرند و تو همچنان شگفت انگیز و دست نیافتنی!!! گاهی می بینمت. گاهی می شنوم، لمس می کنم، می بویم و مزه مزه می کنم ترا. به یقین، حجم کروی زمین، گنجایش عظمتت را ندارد و حجم کروی مغز، ظرفیت شناختت را. چه بی تابم در این زیستگاه! چه نیازمند! چه نا توان! خطوط دستانم ترا معنا می کنند و من نمی فهمم. نیاز دست نیافتنی دست یافتن تو، تا همیشه با من هست؟؟؟ نیک میدانم، توان مقابله در من نیست. می خواهمت. بر من فرود آی که دیرگاهیست دست نوازش به سر نداشته ام. محتاجم به فراموش نشدن. مرا در این سرگشتگی محو نگردان. از یاد مبر که به خود نیامدم و به خود توان رفتنم نیست. مرا به خود وامگذار...

عاصی


روباه صفت، پنجه در خاک می نهیم تا رد انسانیت خود را به جا گذاریم، به نامی تاریخی و ماندگار. روابط ریاکارانه را آنگونه با صداقت در آمیخته ایم که خود به باور آن رسیده ایم. رندانه، افتخار اینگونه زیستن را ارج می نهیم. اینک عاصی از آنچه بر من گذشت، قصد آن دارم تا تمام خطوط منتهی به دروغ را قطع نموده، تا دیگر بار، بذر راستی در من به جوانه در آید.

من نه منم!


تاب نمی آورم این روزگار را، که خشم راه گلویم بسته. به نمایش می گذارم همه ناتوانیم را در بیداد زمانه، بی پرده آخر. قلم به کاغذ می سایم تا به بازی در آیند، مبتدا، خبر، فعل، فاعل و من!!! این روزها، فرصتیست بر من در اندیشه ای نا تمام. هپروت واقعیتی تلخ. مخروبه زیستگاه آدمیت در پس تهاجم اشکهای به تقدیر فرو چکیده. هوئیت به ستوه آمده. هجم سنگین و سیاه مردمک های آویزان از شاخ و برگ های خزان دیده. گیج می شوم و به زانو می نشینم. دستانم به هرزگی به خاک می لغزد. بر می خیزم، به دار می کشم من را. این من در اندیشه غوطه ور را...

اصحاب رسانا

هی لبه تیز سیاست و رو آتیش می زارن٬ رو دلامون می کشن. آخ که اینهمه داغ و واسه چی٬ رو دلامون می زارن؟ شهد شیرین شهادت رو تو حلق جوونامون می ریزن٬ پا پس می کشن!

پاپتی قطعه های بهشت زهرا شده ایم. چله نشین سوگ های تمام نشدنی عزیزانمان. این حکایت تمامی ندارد که روزی به نام دفاع مقدس و روزی دیگر٬ تهاجم فرهنگی و سیاست بی رگ و ریشه و سهل انگاری مسؤالان فلان سازمان و انفجار قطار و آتش سوزی اتوبوس مسافربری و سقوط هواپیمای باربری مسافرکش... که این یکی از همه عجیب تر بود  پرواز بزرگ مردان رسانا با هواپیمای باربری C-130 ارتش٬ دقایقی بیش! بطول نیانجامید که به پروازی ابدی منجر شد . عروج ملکوتی و شهادت گونه! چه بگویم که از صلح نامه ۶۹ تا کنون٬ ده ها هزار تن٬ به سهل انگاری مسؤلان٬ به مقام شامخ شهادت٬ نائل گشته اند. این نیز دیری نپاید که غبار زمان به عادت بر آن بنشیند و به فراموشی رود که آن مادر پیر کارتن خواب٬ که چندی پیش صحبت از آن بود٬ همسر و مادر شهید است. دریغ و صد افسوس. دریغ مادرانی که تکه تکه های فرزندان به آتش کشیده شان را با بوی خاکستر پیراهنشان٬ شناسایی کردند و بریانی اندامشان را به تابوت نشاندند. افسوس مردانی که به هزار امید و آرزو٬ به ناچار و بی تقلا٬ به پرواز در آمدند٬ که رسم شهادت را دیگر بار٬ بجا آورند. یادشان گرامی٬ نامشان ماندگار...

آنجا!


آنجا که مرا٬ ترا٬ به هم پیوند زدند٬ آنجا که نگاهمان در بینهایت٬ تداخل یافت٬ آنجا که سکوت از بغض ترکیده مان شکست٬ آنجا٬ آنجا و آنجا ها که با هم٬ به هم پیوستیم در یکپارچگی بی نظیر دایره خلقت٬ آفریده شدن را دیگر بار٬ تجربه خواهیم کرد به یقین.

روشنفکری!

دوباره شروع شد. این حس در من حل نمی شود. تنها گاهی رسوب می کند. گاهی و کوتاه. امروز وقتی به وبلاگ سارای عزیز، سر زدم، صحبت از مردانی بود که خارج از حیطه تملکشان، با نگاهی امروزی، روشنفکریشان را به طبل می کوبند و با بادی به غب غب، مفتخرند که سیگار دوستان خانمشان را به آتش کشند و به کنسرت و تأتر و سینما روند و بوی ادکلنشان با بوی الکل در آمیزد و با چشمانی شهلا و دندانهایی ردیف، به مردم لبخند زنند و... اوه که اگر بخواهم به توصیف اینان در آیم، می شود قصه شبستری و از حوصله من خارج. اما همین افراد وقتی پا به چهار دیوار اختیاریشان می گذارند، رجوع می کنند به بوی گند عرق، بیژامه راه راه، عرق گیر از جنگ برگشته و باد روده و گلو و هوس هم آغوشی عاری از حس عشق بازی و... انگار؛ سیگار، الکل، کراوات، ادکلن، لباسهای مارک دار، دوستان دختر مدرن و هر آنچه که نشان شخصیت و روشنفکریشان است را به پشت در میگذارند، باشد برای فردا. 
چه بگویم که زبان کوتاه است در توصیف این همه روشنفکری درون شهری. و اما خانواده، اجتماع کوچک چهار چوب دار، مرکز ثقل سنت و غیرت، محیط بسته و نفوذ ناپذیر تملک با سند شش دانگ منگوله دار، که امروزه پایه اش به دروغ استوار است و حکایت از بی جنبگی صاحبانش دارد. مرد که سرشار از غرور و خودخواهی، رگ گردنش بنام غیرت ورم میکند و قانونش مردسالاری بی چون و چراست و زن که عاری از هرگونه حس زنانگی، تنها به فراهم نمودن نیاز شکم عادت نموده... هر دو که جز خدانگهدار اول صبح و سلام آخر شب، کلامی به صداقت بر زبان نمی آورند و به پنهان کاری روزمرگیشان مشغولند و غرق در برنامه ریزی اصولی برای روشنفکری های فردا. این است که در نهایت، زن عاشق قصاب محله میگردد و مرد واله خانم ارباب رجوع. این است روشنفکری امروزی ما. خط بطلان سادگی و صداقت و بی ریایی ما.

چند؟

به قول آن استاد ارجمند جامعه شناسی، شهر پر شده از مردان و زنان خیابانی. تفکیک گروه های اجتماعی مردم، سخت دشوار است. اگر بگویم بسان بازیگری که هر روز به ایفای یک نقش می پردازد، در آمده ام، دروغ نگفته ام، که روزی مؤمنه ای هستم و فردا فاحشه ای. روزی کودکی سرشار از هیجان و فردا سالخورده ای فرتوت. روزی مادری در اتوبوس پستان به دهان نوزاد نهاده و فردا باکره ای که از اولین هم آغوشی به دلهره افتاده. از این همه تضاد، در حیرتم! 
هرگاه که به شهر درمی آیم، هجوم بی وقفه نگاه های هیز و دست های هرز، مرا به ترس وا می دارد. هراس تهاجمی فراتر از این. چه بی شرمانه به بازی هوس نشسته ایم. دیروز مرا به پنج هزار تومان می خریدند و امروز به پشیزی و فردا به هیچ. به کدام واحد نرخ می گذارند این تاجران هوس باز آدم شناس؟ با کدام ترازو می کشند سنگینی تن را؟ به مثقالی چند؟؟؟

سیل زمان روزی ز خاطر برد مرا


ساعت چهار بامداد روز چهارشنبه، نهم آذر ماه هشتاد و چهار، مرگ بمانند نوزادی به ونگ در آمده، مرا به خود می خواند. وقتی در آینه خود را تمام شده می یابم، آنجا که به صراحت گفته ام که در واپسین دقایقم، همچون آخرین جرعه نوشابی که فرودش به تأخیر افتاده، به یاد می آورم جمله ماندگار بامداد سفر کرده را که "رخست زیستن را، دست بسته، دهان بسته گذشتم" نیک می دانم که به نام عاشقی به ابتذال کشیده شده ام. در این دیار، هر که را یافتم جز من نبود و من جز همه. براستی در واپسین دقایق شبی تیره، به اعتراف می نشینم که آنچه به آن دچارم، موریانه های نابودگر زمان اند که وجود پوسیده ام را به بازی گرفته اند. به گرد و غباری نشسته می مانم که نسیمی ملایم، مرا بس است به پرواز. خوب می دانم که آن آخرین نسیم خواهد بود و این آخرین اثر. هجوم بی امان موریانه های نابودگر زمان بر من، مرا به انهدام میرساند. این چنین است که نسل انسانی آدمیان، به انقراض میرسد. من انقراض انسانیت خود را در آینه می بینم. من انقراض های بسیاری را به چشم می بینم. آی انسانهایی که هنوز دربندید؛ بگوئید؛ بر من بنمائید که چگونه است رمز این ماندگاری. من در واپسین دقایقم، بوی مردارم به مشام می رسد، مرا از اینهمه شوریدگی برهانید.

گلشن آشنایی!


آن موقع ها، بی بی ناز آنقدر تکیده بود که فقط تو رویاش حیاط و آب و جارو می کرد. همیشه وقتی پامو می ذاشتم تو حیاط صِدام می کرد و هر وقت ازش می پرسیدم که از کجا می فهمه که منم، فقط یه لبخند می زد. انگار من تنها کسی بودم که از نسلش بجا مونده. پیش تر ها که سرحال تر بود بهم گفته بود که وقتی منو می بینه، یاد جوونی هاش می افته. راست می گفت. تنها عکسی که بعد از عروسیش با آقاجون داشت، اینو تأیید می کرد. انگار جوونیهاشو داده باشه به من. همیشه وقتی می رفتم پیشش، موهامو شونه می زد و با وسواس می بافت، در صندوقچه قدیمی شو باز می کرد و از تو خرتوپرتاش یه انگشتر و دوتا النگوی بدلی در می آورد و می داد بهم. بعد هم منتظر می شد که دستم کنم. دوستش داشتم. اون تنها بازمانده اجدادی من بود. آقاجون که رفت، بی بی ناز خیلی تنها شد. همدش شد گرامافون آقاجونو صفحه گلشن آشنائی بدیع زاده. چای اش همیشه براه بود. می گفت آقاجونت فقط، چای تازه دم می خورد. آقاجونو زیاد بخاطر ندارم. هفت سالم بود که رفت. وقتی که به عکسش، رو طاقچه خیره می شدم، خیلی کمرنگ از ذهنم می گذشت، با عصا و کلاه و سبیل کاملاً سفید. بی بی ناز می گفت، آقاجونت وقتی راه می رفت، زمین زیر پاش به لرزه می افتاد. وقتی حرف می زد، دیگه هیچ صدایی نمی شنیدی. وقتی نگات می کرد، تو چشاش غرق می شدی. وقتی بغلت می کرد، تو بغلش محو می شدی. کاش وقت رفتنش یه کم بزرگتر بودم، اونوقت پر رنگ تر می موند تو ذهنم. اون روز صبح، حیاط خونه بی بی ناز پر بود از قاصدک هایی که انگار موسم مرگ رو باخودشون آورده بودند. وقتی حیاط و پر دیدم از قاصدک هایی که حزن انگیز بهم خیره شدن، ته دلم خالی شد. همون جا اشک تو چشمام حلقه زد. وقتی رفتم بالای سرش، بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. صدای نفسهاش همه اطاقو پر کرده بود. صداش که کردم، بی آنکه چشاشو باز کنه، اسممو صدا زد. لبخند زد. با اشاره گرامافونو نشون داد. فهمیدم که باید راش بندازم. دوباره همون تصنیف، شد خزان گلشن آشنایی، باز هم آتش به جان زد جدایی. آروم پلکهاشو باز کرد. دستاشو گرفتم و رو صورتم کشیدم. رگ های ورم کرده دستاش مثل خطوط بریل یه عالمه حرف داشت واسه گفتن که من ازشون سر در نمی آوردم. به آخر تصنیف که رسید پلک هاشو بست، بکن ای گل با من هر چه توانی ناز، هر چه توانی ناز، کز عشقت می سوزم باز... و آروم خوند و رفت. خدارو شکر که خاطره اش پر رنگه، که هنوز وقتی وارد خونش می شم، سماورو راه می اندازم و حیاط و آب و جارو می کنم و گرامافون و روشن. حالا هر وقت اون تصنیف و گوش میدم یاد رگ های ورم کرده دستاش می افتم و سنگینی پلکهاش و لرزش صداش. حالا دیگه آقاجون هم پررنگ شده. انگار جون گرفته. وقتی به عکسش رو طاقچه نگاه می کنم، دلم می لرزه، صداش گوشمو پر می کنه. کاش تا وقت رفتنم، همینجوری پر رنگ بمونن.

زخمه


تــــــا چند زنی زخمـه
بــر ســــاز دل دنیـــــا
این را تـــــو بدان تنهـا
آن ساز ٬ دل من بــود
ریش است کنون دنیـا
چون قلب جفــا دیــده
بر من گذری کـن تــــا
مرهم بنهـی بــــر دل
دیدار تـــــو را من یـک
تــــــــاریخ صدا کــردم
آن روی خــــداگــــونـه
بــــر یــــاد بنــا کــردم
سجــــاده عشقــم را
بــــر آب بپـــــا کــردم
زخــــم دل دنیــــــا را
اینگـــــــونه دوا کـردم

گذر زمان


برخاطر یقین های زخم خورده به خطا بدل گشته٬ آنچنان بتاز که اسب سرکش زمان٬ به جا ماند از راه٬ تا دیگر بار٬ آنچه را که به تلخی طی نمودی٬ بر تو وارد نیاید. در گذر زمان٬ طریق باور نیک زیستن را٬ در پیش گیر که هر آنچه در این راه بدست آوری٬ سوقات سفر بی بازگشت زمان خواهد بود.

رویای واقعی!

شب اول مردن محمد، اصلاً نتونستم بخوابم. از شب دوم به بعد هم هر شب خوابشو میدیدم. تموم روز رو به امید شب سپری میکردم. هوا که تاریک میشد، دیگه دوست نداشتم خورشید طلوع کنه. دو ماه و نیم بعد آرش هم رفت. اون شب خواب اونو هم دیدم. انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم. کلی کلاس روح و روان رفتم تا بتونم خوابهامو تحت کنترل در بیارم. واسه خودم عالمی ساخته بودم از جنس رویا. تا اینکه بعد پنج ماه، خواب دیدم زنده شده، از این بابت کلی خوشحال بودم. بهم گفت میخواد برگرده. با تعجب گفتم که برگشته و الان هم پیش منه. گفت نه لاله، در همسایگیتان خانمی هست که بارداره و بچه اش پسره، فقط باید بهشون بگی که اسمش را محمد بذارن. صبح که شد باورش برایم مشکل بود. نمیدونستم چه کنم. بناچار موضوع را با کسی مطرح نکردم. بعد از آن هم دیگه خوابشو ندیدم. هر چه بیشتر تقلا می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم. بعد از یک هفته، مریم، خانم ساکن واحد کناری منزلمون، خبر داد که بارداره. انگار داشت واقعاً می آمد. گفتم بچه پسر است. خنده اش گرفت. گفت تو از کجا میدونی؟ گفتم خواب نما شده ام. گفت امکان نداره چون تازه یک ماه و نیمش است. گفتم اما پسره و باید اسمشو بذارین محمد. چیزی نگفت و فقط با ناباوری سری تکون داد به تأیید. قرار شد موضوع رو به همسرش بگه. چند روز بعد، منو به منزلشون دعوت کردنو گفتند که قبلاً نذر کردن که اگه بچه پسر بود اسمشو بذارن حسین. قرار شد که صبر کنیم تا چند ماه بعد که نتیجه را سونوگرافی مشخص کنه و بعد تصمیم بگیرن که چه کنن. گذشت. نتیجه سونوگرافی همون شد که باید. جنین پسر بود و من مصمم که آنچه دیده ام تنها خواب نبوده. نوزاد به دنیا آمد و نامش را محمدحسین گذاشتند. وقتی برای اولین بار بچه را بغل گرفتم، به خنده در آمد و حجت بر من تمام شد که آمده است و دیگر خواب نخواهم دید.

ترس

ترسم به فاصله افتد،
نبض سکوت ماسه های شب
نگاه کن،
گوشهای زمین چه ناشنواست،
فریاد آسمان چه کوتاه
و تقلای انسان چه بی فایده.


درد بی پایان!

سه شنبه صبح، دلم هوای یه عزیز از دست رفته را کرد، راهی تربتش شدم. حیاط امام زاده شلوغ بود. ظاهراً خانم کوچولوهای یه مدرسه را آورده بودند آنجا به عنوان اردوی زیارتی. کنار سنگ قبر نشستم. یادش کردم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که از در ورودی حیاط، یک بچه گربه سیاه خیلی قشنگ، با چشمهای سبز تیله ای، آمد داخل و کنار من نشست. همان موقع سمفونی کلاغ ها شروع شد و گربه به بازی در آمد. سمفونی قارقار کلاغ ها و حرکات موزون بچه گربه روی سنگ قبر صیقل خورده، مرا یاد مطلبی انداخت که چندی پیش، با عنوان کلاغ در اینجا آوردم. ظاهراً خیابانی بود اما از من پاک تر. میگویند از گربه های سیاه باید حذر کرد. حیوونی خیلی معصوم بود. نیم ساعتی با هم سر گرم بودیم تا اینکه سمفونی پایان یافت و به یکباره رفت. بعد از کمی درد دل و خالی کردن عقده های فروخورده ام، قصد رفتن کردم. روز نخست که پایم به اینجا باز شد، با خانم میان سالی آشنا شدم که در کوچه امام زاده با فروختن فال و شمع و... اموراتش را میگذراند. رابطه مان زیاد شد. هر بار که به آنجا میرفتم، پای درد دلش مینشستم و گاهی... سه شنبه که وارد کوچه شدم، دیدم با یک چادر گل دار روی زمین نشسته و جلوش قرآن بازه و یک پیرمرد، که ظاهراً سید هم بود، کنارش نشسته. پشتش به من بود. از پشت بغلش کردم، وقتی برگشت اشک تو چشم هاش حلقه زد. بوسیدمش و کنارش نشستم. برایم حرف زد. اشک میریخت و می گفت. اشک میریختم و می شنیدم. یک هفته ای هست که کارتن خواب شده است. دخترش، نه دریغم می آید بگویم دختر. نمیدانم چه بنامم این جماعت بی صفت که رابطه مادر و فرزندی را به افتضاح کشیده اند. مگر میشود کسی مادر پیر و از کار افتاده و بی سر پناهش را رها کند. مگر میشود کسی هویتش را از یاد ببرد. چه بگویم که زبان در بیان این همه پلیدی نیز کوتاه است. چقدر گفت و چقدر اشک ریختیم، بیاد ندارم. کی به هم خدانگهدار گفتیم، یادم نیست. غرق در ناباوری بودم که خود را در آژانس املاک آقای افشار، دوست عزیز و قدیمی، دیدم. موضوع را برایشان گفتم. ایشان نیز تحت تأثیر قرار گرفتند و قول دادند که هر کاری از دستشان بر بیاید، برایمان انجام دهند. اما باز راضی نشده ام. انگار این آوارگی از آن من است. منی که سالها آواره در خویشتنم. به او هم حسودیم میشود. دلی دریایی دارد. بقول خودش، چون قرآن میخواند، صبرش زیاد است. تازگیها فقط غبطه میخورم به دارایی ها دیگران و نداری های خودم...

کلاغ


دم صبح٬ هر روز٬‌ کلاغ ها مرا به خود میخوانند تا چشم بگشایم به روشنایی روز و طلوعی دیگر را به تماشا بنشینم. گویا رسالتی دارند اینگونه! مردمک چشمانم٬ از سیاهی پرهاشان٬‌ لبریز میشود و به درازای قارقارشان کر میشوم. قرنهاست که خورشید را با کلاغ ها شروع کرده ام. هر سپیده٬‌ حکایتی نو به منقار میگیرند تا به دهان گذارند کودکی را که هنوز رمز پر گشودن را نیاموخته. تداخل قارقار کلاغ ها و طلوع آفتاب و شروع روزمرگی ها. تناسبی عاری از هارمونی! آواز گوش خراش٬ نه٬ گویا نیست. قارقار خشونت بار٬ طلوع دل انگیز٬ اپرای کلاغ ها٬ رقص بالها و بازی رنگها با بی حوصلگی موروثی و اشتیاق مادرزادیم٬ پیوند میخورد. بی دلیل٬ حکایت آن روزشان را به دوش میگیرم تا انتهای آفتاب. گنگ میشوم. تا سپیده دمی دیگر٬ طلوعی نو٬ حکایتی تازه و قارقاری تمام نشدنی...

واسه رفتن٬ خیلی دیره

- من می‌گم نره، تو می‌گی بدوش. بدون پول، نصفه شبی راه بیوفتم تو کوچه ها واسه یه بس تریاک.
- زری، من دارم می‌میرم. جونه مادرت یه فکری بکن. برو زنگ بزن به صادق، بگو لَشِشو بیاره اینجا.
بابا این وقت شب، تو این خراب شده، تلفن کجا بود. باجه سر خیابون هم گوشی نداره.
 زری، من اگه بمیرم تنها می‌شیآ.
 به درک. یه عمر با خفت زندگی کردم، بعدش هم همینجور.
 برو در خونه سِد محمود، بگو جعفر خماره، حالش بده، داره می‌میره، یه بس ازش قرض بگیر، بگو فردا پسش می‌دیم.
 اِ!! فردا از کجات می‌خوای در بیاری که پسش بدی؟ من از سِد محمود بدم می‌آد. چندشیه. اون دفه یادت نیس، چه بلایی سرم آورد، مردیکه چروک.
 زری بخاطر من برو. اگه چیزی گفت، برو خودت نیار. اصلاً...
چیه؟ می‌خوای بخاطر خماری آقا، برم به یه پیر مرد نود ساله لبه گوری بدم. آدم قحطه آخه؟ ولم کن. اینقدم تو گوشه من روضه خماریتو نخون. از روز اول باید فکر اینجاشو می‌کردی.
 پدر سگ یادت رفته از کجا کشیدمت بیرون.
می‌خواستی نکشی. تازه تو که ضرر نکردی. یادم نرفته هر شب ده پونزده تا حرومزاده رو جمع می‌کردی که من تیغشون بزنم. زری برقص، زری چایی بیار، زری ذغال بگیر. زری بمال، زری بده. بدبخت، تا اینجا هم که رسیدی از صدقه سری منه. از گور بابات که نیاوردی. من باز یه بابا داشتم که حالا بشم پدر سگ، تو چی؟
 اصلاً هر چی تو بگی، من آشغالم، حرومزاده‌ام، کثافت‌ام، بی‌رگ و ریشه‌ام، ...ام، ...ام. زری استخونام داره می‌ترکه.
 آخ جعفر؛ اگه بدونی چقدر منتظر این لحظه بودم. وقتی نَنَم مُرد، فقط نُه سالم بود. اون موقع‌ها باید هر شب واسه عروسیه بابام، جا پهن می‌کردم. بابام هر شب دوماد می‌شد. منم حجله دارش بودم. رنگو وارنگ خانم می‌اومد خونمون. بعد هم تا استخون ترکوندم و به خونریزی ماهانه افتادم، شدم عروس بابام. شدم زن خونه، اما بازم حجله دارش بودم. وقتی بابام بدبخت شد و همه چیزمونو از دست دادیم، خونمون شد شهرنو. دیوس واسه یه بس زهره ماری، منو پیش کش می‌کرد. اون موقع ها 17 سالم بود. تو که اومدی، دیدی کارو کاسبیه بابام بد نیست، اموراتش می‌گذره، منو ازش گرفتی. راستی جعفر، چقدر پول بالام دادی؟ فکر کردم از اون جهنم نجات پیدا می‌کنم، اما نه، کور خونده بودم. از چاله تو چاه افتادم. شد قوز بالا قوز. حالا که حرف شد، بذار اعتراف کنم، یه وقتهایی که بابام خمار بود، می‌رفتم پیشش تا حق اولادی رو ادا کنم. یه وقتهایی هم که نشئه بود، باهاش می‌خوابیدم. اما نمی‌خواست تو بفهمی. راستی چرا ازت حساب می‌برد؟ روزای آخر جون کندنش، هی می‌گفت جعفر مرد بدی نیست! چرا؟ مگه تو براش چیکار کرده بودی؟
 بسه. تو امشب دیوونه شدی. بابات گُه خورد با جدوآبائش.
 آره. بابام از این گُه‌ها زیاد می‌خورد. بیچاره ننم. خیلی مظلوم بود. تا وقتی که زنده بود، ایمونشو نفروخت. بابام از اونم حساب می‌برد.
 گور به گور بشن جفتشون که تو رو پس انداختن.
 من می‌خوام بخوابم. سعی کن خفه شی.
زری پاشو برو پیشه سِد محمود، وگرنه خودم می‌رم می‌آرمش اینجاها.
 خفه می‌شی یا خودم خفت کنم؟
 زری به پات می‌افتم. گُه خوردم. غلط کردم. ارواح خاک ننه خدا بیامورزت یه کاری واسم بکن.
 اون وقت تو واسم چه کار می‌کنی؟
 هر کاری که بخوای. قسم می‌خورم، هر کاری که بگی بکنم.
 باشه. من می‌رم، اما نه پیش سِد محمود. هر چند واسه رفتن، دیگه خیلی دیره. هر چند...
کجا می‌ری؟ کی بر می‌گردی؟
 نمی‌دونم. اما اگه ناراحتی نرم.
 نه... باشه. هر کاری می‌خوای، بکن. برو... فقط زود برگرد، من دیگه تحمل ندارم

مرغ عشق

اولین بار که مست شدم یادت هست؟ آنروز٬ دو بال کوچک مرغ عشق خانه تان را به من پیش کش کردی تا پر بگشایم به شاه راه عالم مستی. من اوج گرفتم در افق و مرغ عشق به تماشا نشست در قفس٬ پر گشودن مرا چونان مادری دلواپس. من خود به چشم دیدم که مرغ عشق اشک میریخت در قفس٬ تو می می ریختی در ساغر و من اوج میگرفتم در آسمان خیال. هر جام٬ مرا از تو دورتر میکرد٬ مرغ عشق را دل نگران تر و تو را مغرور تر. آن دو بال کوچک مرغ عشق٬ مرا تا بینهایت برد و تو٬ تنها ماندی٬ تنها با جام تهی مانده از عشق...

بارون

قرار بود بنویسم٬ اما وقتی بارون پا پیش گذاشت و پا در میونی کرد٬ یه جورایی سبک شدم و دیگه گله ای ندارم. اینو هم که نوشتم، واسه قدر دانی از آسمونه. بقول یه دوست نا آشنا٬ وقتی بارون می باره٬ دل زمین خنک میشه.‌ دل منم خنک شد!‌ واسه همین دیگه لازم ندیدم٬ دل کاغذو سیاه کنم و پرش کنم از شکوه. فقط٬‌ یادمون باشه که خدا خیلی بخشندس. وقتی بارون بتونه دل این همه آدمو بشوره٬‌ حتماْ‌ صاحب بارون خیلی... نمیتونم چیزی بگم٬ فقط باید قدر این روزها رو بدونیم... شاید به پاییز دیگه، نرسیم.

نرگس!

بهم گفتی؛ گل لاله دوست داری٬ بعد که گفتم اسمم لاله ست، ساکت شدی و دیگه چیزی نگفتی. یه بار دیگه گفتی؛ گل نرگس دوست داری٬ تا اومدم بگم اسمم لاله ست٬ سرتو انداختی پایین و رفتی؟؟؟!!! اما منم گل نرگسو دوست دارم٬ اینو میخواستم بگم.

دیدی که چگونه اشک من در بی تفاوتی تو گره خورد! هرگز، هرگز٬ آنچه که مرا به تو پیوند زد٬‌ دوباره مقدس نخواهم خواند. تقدس من، با اشکهایم فرو ریخت و هرزگی تن برایم ماند و گرمای بوسه هایی که سر انگشتانم را به آن سو٬ سوق میداد! بگو٬ بگو چگونه مرا از کنج آن معبد روشن٬ به خرابه فاحشگی کشاندی؟؟؟ بگو٬ شهادت ده که کور کورانه٬ طوق بندگی تو را به گردن گرفتم و راهی دیار آشفتگی شدم...

؟؟؟


من در انتظار واهی پاسخی هستم که از من٬ شنیدنش را دریغ میکنی! من تمام عمر منتظر خواهم ماند و تو تمام عمر دریغ میکنی!!!

آمدم!

اینبار با کلامی دیگر! سخن از آن دارم که هر آنچه به تازگی مینماید٬‌ دیری نمی پاید که دچار روزمرگی شده و ماهیت مجازیش نمایان میگردد٬‌ که هر آنچه بیشتر می پویم به مجازی بودن حتی اندیشه آدمیان نزدیکتر میشوم. دریغ!‌ که آنچه می آید در پی اش رفتنی است خیلی پیش تر از آنکه به واقع رفته باشد. کافیست به عادت بگراید. آنوقت بی آنکه قدم در راه نهاده باشد٬ رفته است. و من سالهاست رفته ام٬‌ این را با تک تک سر انگشتان عادت شده ام٬‌ لمس کرده ام. در این میان٬ چه بسا آدمیانی که حقیقت را جوری دیگر مینمایانند، غافل از آنکه چند صباحی بعد٬ خود دچار میشوند آنچه را که به انکار میکشیدند٬ که من نیز...