اين تقدير نبود؛ اين يك انجماد ارادي بود...

چنينم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ي آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوكران به دست، چنين كه تنهايم من، تو را نشاني نيست!
خيره به مردار خاكيان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمي كه منم، تويي! ميان سرودن سرانگشتان، به باران بي‌امان واژه‌هاي دفتر سپيد، حوالي شبهاي سرد محسوس...
اين‌همه كه اهل احتياط بودم من، در چند و چون زيستن و گريستن؛ گزمگان پير سراغ راز رفتن مرا از دريچه‌هاي شب، هرگز نخواهند گرفت.
- مهم نيست؟
- هست!
دريغا! از تكلم بي‌سرانجام، از زمزمه‌ي ترانه‌ي تاريك، از چشمي براي گريستن...
من از شمارش اين‌همه هنوز در سرانگشتان ترد و شكننده‌ي خود، هر شب بيدارم بي‌آنكه به صبح بي‌انديشم و تو هر شب، خواب يك انار نوشكفته را مي‌بيني...!
- مهم نيست؟
- نيست!
من بيدار خوابي خود را هر شب به بيداد، با خيال زلال آب باران خواهم شست.

هی آقا:


تازه شده‌ام به سرزميني كه بودنت در آن طول و عرض ندارد، حجم ندارد؛ تا غرق غلظت آن شوي، به عمق روي و جان دهی و من پا بگيرم و عيان شوم در نظربازي مخاطبان، تا "دل گره بزنم" بر انديشه‌شان، تا دل بدهم به كلامشان، حتي به قافيه‌ي تنگ، تا ساز مخالفت ديگران را به ميدان كشانم كه اگر اينهمه، خوب نداني، بايد كه با ساز ناكوكت، پنجه در پنجه‌ي افلاس برقص درآيي…
سخت بود دل کندن از صفحه ای چند ساله که مأنوس شده بودم با آن، اما به همت دوستان سانسورچی، مقدور آمد و همین مقدمه‌اي شد براي آغاز اين صفحه، باشد كه اینجا مستدام بماند از دست درازی بی امانشان.

"سرطان زمان به جانم افتاده..."
درست همين جا، بر مچ دست چپ، تپش نبضم از حركت بازمانده، شايد از اين روست كه زمان را گم كرده‌ام؛ پس و پيش ثانيه‌ها را نمي‌دانم، مي‌گذرند يا باز مي‌گردند؟! همين‌قدر مي‌دانم كه گمگشته‌ي خيالات موهومم، از گذشته تا فردا؛ بي حد فاصل...
اينگونه؛ اينجايم حالا و در گذشته سير مي‌كنم و به آينده اميدوارم. تقويم‌هاي كهنه‌ي ساليان پيش را ورق مي‌زنم به جستجوي فردا و فرداها... اين ميان آنچه بر من مستولي مي‌شود، آهي‌ست از نهاد بر آمده... آري!
هي روزگار نامراد، هي دلتنگي‌هاي جا خوش كرده در دل، هي بغض‌هاي فرو خورده، هي اشك‌هاي يكي يكي، تنها راه گريزم از خويش، همين واژه‌هاي نابكارند كه افسار قلم به دست مي‌گيرند... چه شكايت!! چه گله!؟ شب‌هاي بي سحري را گذشتن و انتظار، انتظار سپيده‌اي كه پشت هيچ كوهي پنهان نيست...

"دریغا از بی امان مردن..."
خاموش مي‌شوم به پا در مياني آواز تار و كمانچه، تنها به اشكي كه جاري نمي‌شود از چشم و مي‌ماند در حصار تنگ و تاريك مژگان...
آي دل‌آرا؛ خوش نشسته‌اي به دل‌آزاريم در زمستاني كه به نيمه رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو مي‌خورند و تن مي‌دهند به نسيان زخم‌هايي كه كبودشان كرده...
خوش زخمه مي‌زني به تار و بد پود مي‌شوم به كرشمه‌ي انگشتانت آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفه‌ي نور چشمت، به لطف نازك زلفت، به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...