یادواره


شب تاریک رفتنت، دوباره نزدیک است، ستاره های آسمان را به گردن انداخته، ماه بر پیشانی و مفتخر از نبودنت در بیعت تلخ زندگی، به لبخند نشسته ای بر سریر بی ستون سپهر. خاطرۀ به شنبه رفتنت را در چهار شنبۀ  نبودنت، زنده می کنم؛

یــادت می آید آن شبهـای رویــــایی
بـودم غـــرق آن دو چشمـان دریایی
ماند از آن شبها، بر لبها داغ حسرت
هر شب در خوابت، می بینم که می آیی
 
جریان داری... بی وقفه... مدام... نظاره گر این همه خلاقیّت... کنار من نشسته ای...  دست در دست... چشم بر چشم... نه اشک می ریزم... نه پلک می نهی... می خوانی ام... "دل من گله از شب هجران... به دو چشم سیاه تو دارد" لنگرگاه نگاهت... طوفان هراسم را مأمنی می شود... باز می خوانی ام... "چشمت می خواند مرا... عاشق می داند مرا" نوایت در ایوان دلتنگی ام می پیچد... شمعدانی های عاشق به رقص می آیند... پر می شوم از خیال خاطره های حیات... از تو اشارتی به سکوت... من زُل زده بر هراس ابدی فنا شدن... نگاهم در خون منبسط شقیقه های کبودت... محو می شود... اندوه رفتنت را به خاک می نهم... خطوط کمرنگ هویّت انگشتانت... به اندوهم می ساید... چانه ات به لرزه... آرام... پلک می نهی... حیات... در هیأت حیاط... هلاک... به فراز بر شدی... پیکر تراش پیر... خستۀ تراشیدن سالهای بلوغ... به تماشا... سرمه بر چشم... حنا بر ناخن... خال گوشتی کنار لب... گیسوان بافته... من و عطر یاس و بوی کافور و سدر و سیگار... سپیده نزده... با قاصدک های سپید پوش... به پرواز... می روی... می روی...

تیک تاک


صدایِ قدم هایِ ساعتِ رویِ دیوار مدام می آید که مدام می رود، دور می شود و صدا همچنان باقی، درست ساعتِ پنجِ صبح با قار قار کلاغ ها گِره می خورد، چه رفتن و چه آمدنی! پرسشیست که آیا کلاغ های همۀ سرزمینها، قار قار می کنند؟ یا اینان اینجائیَند، با گویشِ اینجایی؟ و چرا قار قارشان به قاف است و نه به غین؟ و اصولاً فرهنگِ لغتِ ما با کدام بینش این دو را از هم متمایز نموده که غار و قار دو واژۀ کاملاً مجزاست با دو مفهومِ کاملاً متفاوت؟ هنوز قدم می گذارد روی دیوار، هنوز به پیش، هر چه دورتر؛ رساتر! با ریتم تندتر، ملودی تیک تاک، موسیقی ای می سازد از گذر زمان... نشسته به گوشه تخت، باز خواب رمیده و من مانده، خسته از این فرار، کلاغ ها که می روند، آفتاب می آید. پرسشی دیگر که این رفت و آمدها، با کدام قانون به نظم در آمده اینچنین؟ و لحظه رفتن من با کدام آمدن همراه؟؟؟... سایۀ روی دیوار نشسته منم که زانو بغل گرفته، لمیده ام به کنج، به سالی دیگر نزدیک و دریغ اما عمر باقی کوتاه! تنهایی اتاق با من و سایه روی دیوار، شلوغ می شود... 

خیره به خشکسالی آسمان
لمیده به سایۀ درخت
روی دیوار
من چه می دانستم؛
نطفه ام در چندم آبان ببستند؟
یا کدامین دست، مرا از واژن مادر
برون آورد در فرخنده میلادم؟
من چه می دانستم؛
در آینۀ خیال،
روزگاری قحطی رویا بیاندازد نقش؟
حکمت دریاچه چیست؟
من چه می دانستم؛
باد با خود می برد از یاد
زلف مشکی مرا در خواب؟
من چه می دانستم؛
چند قرن می توانم زیست؟
نیک می دانم؛
این زمین در زیر پای من نشسته سرد
می کوبد مرا بر سنگ
لیک در من شوق پرواز است
حیف اما حیف
تابش خورشید
دست و پایم را به دیوار سخت بسته است...

ریشه های پوسیده


کودکِ دل، جوانه زده از شاخۀ کهنسالِ تناسخِ دایرۀ خلقت... از در و دیوارِ زمان بالا می رود ...می پیچد بر روزنِ خیال... وَهم انگیزترین سکوتِ تاریکی را به سبزینۀ امید، پیوند می زند... تلاطم بی امانِ لحظاتِ به دیروز پیوسته را در گلبرگ های صورتیِ فردا، ورق می زند... لالاییِ باد را در هم آغوشیِ بی واسطۀ شب، به نبضِ رگهای به صدا درآمده می برد... سیاهی شب را به شلاقِ ترکه های تَر و تازه می گیرد... آسمان را به فریاد می دَرَد... خروشِ سرکشِ عقده های نگشودۀ غروری کاذب، در پسِ هجومِ بی امانِ واژه های بی پردۀ آینه های دردار، مرا به آستانِ ریشه های گره خورده و پوسیده می کشاند که چنانیم و چنین!... یادت می آید که گفته بودم؛ تاب صفحۀ دوازده را ندارم!... رویَم سیاه که تمامَش کردم... و باز از نو... به ذِبحِ ابراهیم تن می دهم و به صفحۀ نخست باز... کاش قدرتِ سکوت، جاودانه بود، که دل بسته ایم به فرجامِ باختن... چه فرق می کند که گامهایمان کوتاه باشد یا بلند؟... آینه اینجاست... من نیستم... خیابان به راه... من ایستاده به تماشا... چه اصراریست که باشم!... همدوش... هم پا... هم سایه... هم آوا... هم کیش ...هم خویش... هم ریش... هم... اینجا که نمی دانم کجاست! پُر است از درخت هایی که ریشه های پوسیدۀ شان از خاک سر بر آورده... که سایه پهن کرده اند در تاریکی... بی خیالِ تبریزی... سایۀ تبریزی طلب دارم... سکوت ابدی ...ریشه در خاکِ بلوغی به تاریخ پیوسته...

در هیئت سکوت


در این شب ِ سیاه
در این شب ِ معمایی بلند
با دشنۀ برهنه
در اوج ِ حادثه
در انتظار ِ کیستم؟
با گلولۀ فریاد
با یاد و خاطر مردان ِ آفتاب
در فصل ِ بیداد
خنجر به دست
فرمانِ حمله ای از سوی ِ قلب
"زخمِ قدیم ِ اسارت"
در هیئت ِ سکوت
در انتظار ِ کیستم؟