گلشن آشنایی!


آن موقع ها، بی بی ناز آنقدر تکیده بود که فقط تو رویاش حیاط و آب و جارو می کرد. همیشه وقتی پامو می ذاشتم تو حیاط صِدام می کرد و هر وقت ازش می پرسیدم که از کجا می فهمه که منم، فقط یه لبخند می زد. انگار من تنها کسی بودم که از نسلش بجا مونده. پیش تر ها که سرحال تر بود بهم گفته بود که وقتی منو می بینه، یاد جوونی هاش می افته. راست می گفت. تنها عکسی که بعد از عروسیش با آقاجون داشت، اینو تأیید می کرد. انگار جوونیهاشو داده باشه به من. همیشه وقتی می رفتم پیشش، موهامو شونه می زد و با وسواس می بافت، در صندوقچه قدیمی شو باز می کرد و از تو خرتوپرتاش یه انگشتر و دوتا النگوی بدلی در می آورد و می داد بهم. بعد هم منتظر می شد که دستم کنم. دوستش داشتم. اون تنها بازمانده اجدادی من بود. آقاجون که رفت، بی بی ناز خیلی تنها شد. همدش شد گرامافون آقاجونو صفحه گلشن آشنائی بدیع زاده. چای اش همیشه براه بود. می گفت آقاجونت فقط، چای تازه دم می خورد. آقاجونو زیاد بخاطر ندارم. هفت سالم بود که رفت. وقتی که به عکسش، رو طاقچه خیره می شدم، خیلی کمرنگ از ذهنم می گذشت، با عصا و کلاه و سبیل کاملاً سفید. بی بی ناز می گفت، آقاجونت وقتی راه می رفت، زمین زیر پاش به لرزه می افتاد. وقتی حرف می زد، دیگه هیچ صدایی نمی شنیدی. وقتی نگات می کرد، تو چشاش غرق می شدی. وقتی بغلت می کرد، تو بغلش محو می شدی. کاش وقت رفتنش یه کم بزرگتر بودم، اونوقت پر رنگ تر می موند تو ذهنم. اون روز صبح، حیاط خونه بی بی ناز پر بود از قاصدک هایی که انگار موسم مرگ رو باخودشون آورده بودند. وقتی حیاط و پر دیدم از قاصدک هایی که حزن انگیز بهم خیره شدن، ته دلم خالی شد. همون جا اشک تو چشمام حلقه زد. وقتی رفتم بالای سرش، بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. صدای نفسهاش همه اطاقو پر کرده بود. صداش که کردم، بی آنکه چشاشو باز کنه، اسممو صدا زد. لبخند زد. با اشاره گرامافونو نشون داد. فهمیدم که باید راش بندازم. دوباره همون تصنیف، شد خزان گلشن آشنایی، باز هم آتش به جان زد جدایی. آروم پلکهاشو باز کرد. دستاشو گرفتم و رو صورتم کشیدم. رگ های ورم کرده دستاش مثل خطوط بریل یه عالمه حرف داشت واسه گفتن که من ازشون سر در نمی آوردم. به آخر تصنیف که رسید پلک هاشو بست، بکن ای گل با من هر چه توانی ناز، هر چه توانی ناز، کز عشقت می سوزم باز... و آروم خوند و رفت. خدارو شکر که خاطره اش پر رنگه، که هنوز وقتی وارد خونش می شم، سماورو راه می اندازم و حیاط و آب و جارو می کنم و گرامافون و روشن. حالا هر وقت اون تصنیف و گوش میدم یاد رگ های ورم کرده دستاش می افتم و سنگینی پلکهاش و لرزش صداش. حالا دیگه آقاجون هم پررنگ شده. انگار جون گرفته. وقتی به عکسش رو طاقچه نگاه می کنم، دلم می لرزه، صداش گوشمو پر می کنه. کاش تا وقت رفتنم، همینجوری پر رنگ بمونن.

هیچ نظری موجود نیست: