پشت به باد نشسته ام تا مویه ام را به زوزه اش نیالاید... خیالت جمع که ناخن هایم را یکجا کشیده اند و جای خون آمیخته با جان، قطره قطره هوس صدایت و نگاهت، یک در میان می چکد از آن. کوفتگی سازهایت را بر تنم هزار کبودی جا مانده و باز دلتنگم. هزار حرف نگفته و درد مگو و قطره قطره... عذاب علاقه ای مقدس شده که هر چه اصیل تر، تازه تر... دنیا تریبون شکوه های طویل و فریادهای خفه و تمدنهای خاک گرفته و تعاملات اجتماعی بی رویه و تنهایی های مدام... شام مادر را با طعم و بوی ماندگی بغض چند ساله، جویده نجویده، پایین دادیم آن شب... مادر! فرقی نمی کند، که من زائیده ی همه آنانم و پستان همه شان را به دهان گرفته ام... جایت خالی آن شب... باد خبرچینی ات را می کرد و تو لبخند می زدی و فریاد می کشیدی و مشت می کوبیدی بر پوست بزهای ییلاقهای تالش... تمام شب را کسی نبود که زیستگاهش جایی دور تر باشد و زاد بومش جایی سبزتر و لهجه اش متفاوت تر... تو هم نبودی... تنها صفحه ات بود و تنها من... شمارش معکوس شروع شد و تیک تاک ساعت شنی درآمد... دلم شمع توت فرنگی می خواهد و سایه بازی و دود سیگار اُلترا لایت و شرابی که قولش را داده بودی... هر شب بوی کهنگی اش شامه نوازی میکند، خمارم می کند... یادت نمی آید! آن شب تا صبح اشکت را بوسیدم...