نازک خیالی


روباه صفت، پنجه در خاک می نهیم تا رد انسانیت از خود به جا بگذاریم، به نام تاریخی و ماندگار انسان. روابط صادقانه را آنگونه با ریا در آمیخته ایم که خود را از یاد برده ایم. رندانه، افتخار اینگونه زیستن را بدوش می کشیم.
تاب نمی آورم این روزگار را، که خشم راه گلو بسته. به نمایش می گذارم همه ناتوانیم را در بیداد زمانه، بی پرده ی آخر. قلم به کاغذ می سایم تا به بازی در آیند؛ مبتدا، خبر، فعل، فاعل و من!!! این روزها، فرصتیست در من بر اندیشه ای نا تمام؛ هپروت واقعیتی تلخ، مخروبه ی زیستگاه آدمیت در پس تهاجم اشکهای به تقدیر فرو چکیده، هویت به ستوه آمده، حجم سنگین و سیاه مردمک های آویزان از شاخ و برگ های خزان دیده، گیج می شوم و به زانو می نشینم و دستانم به هرزگی به خاک می لغزد.

به قول آن استاد ارجمند جامعه شناسی؛ شهر پر شده از مردان و زنان خیابانی! تفکیک گروه های اجتماعی مردم، سخت دشوار است. اگر بگویم بسان بازیگری که هر روز به ایفای یک نقش می پردازد، در آمده ام دروغ نگفته ام، که روزی مؤمنه ای هستم و فردا فاحشه ای. روزی کودکی سرشار از هیجان و فردا سالخورده ای فرتوت. روزی مادری در اتوبوس پستان به دهان نوزاد نهاده و فردا باکره ای که از اولین هم آغوشی به دلهره افتاده. از این همه تضاد؛ در حیرتم! هر روز که به شهر درمی آیم، هجوم بی وقفه نگاه های هیز و دست های هرز، مرا به ترس وا می دارد و شاید هراس تهاجمی فراتر از این. چه بی شرمانه به بازی هوس نشسته ایم. دیروز مرا به پنج هزار تومان می خریدند و امروز به پشیزی و فردا به هیچ. به  کدام واحد نرخ می گذارند این تاجران هوس باز آدم شناس؟ با کدام ترازو می کشند سنگینی تن را؟ به مثقالی چند؟؟؟
صدایِ قدم هایِ ساعتِ رویِ دیوار مدام می آید که مدام می رود، دور می شود و صدا همچنان باقی، درست ساعتِ پنج صبح با قار قار کلاغ ها گره می خورد و برایم سؤال می شود که آیا کلاغ های همه ی سرزمینها، قار قار می کنند؟ یا اینان اینجائیند و با گویش اینجایی؟ و چرا قار قارشان با قاف است و نه با غین؟ و اصولاً فرهنگِ لغتِ ما با کدام بینش این دو را از هم متمایز نموده که غار و قار دو واژۀ کاملاً مجزاست با دو مفهوم کاملاً متفاوت؟ به خود می آیم که هنوز قدم می گذارد روی دیوار، هنوز به پیش، هر چه دورتر؛ رساتر! با ریتم تندتر، ملودی تیک تاک، موسیقی ای می سازد از گذر زمان... نشسته به گوشه ی تخت، باز خواب رمیده و من مانده، خسته از این فرار، سمفونی قار قار که تمام می شود؛ کلاغ ها می روند، آفتاب می آید. پرسشی دیگر که این رفت و آمدها، با کدام قانون اینچنین به نظم در آمده؟ و لحظه رفتن من با کدام آمدن همراه؟؟؟... سایه ی روی دیوار نشسته منم که زانو بغل گرفته، لمیده ام به کنج! تنهایی اتاق با من و سایه ی روی دیوار، شلوغ می شود...