آرزو


پروردگارا؛
آرامشی عطا فرما
تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
شهامتی که
تغییر دهم آنچه را که می توانم
و بینشی
تا تفاوت این دو را بدانم 
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند...
                                                                  «جبران خلیل جبران»

پندار عزیز؛ بی صبرانه میخواهی از آرزوهایم بدانی، اما چنان مظلومانه در مقابل جبر زمانه سر خم کرده ام که از خود اختیارم نیست، چه آنکه آرزویی باشد. این حقیقت تلخ زندگی من است؛ آرزوهای کوچک، رویاهای خام و تمایلات احمقانه ام مرا به ناکامی چیزی به نام زندگی کشاند و خسارات ناشی از آن، اینک قابل جبران نیست. آرزوهایم چونان جوانی ام ناکام ماند، رویاهای خامم نپخته مُرد و تمایلات احمقانه، مرا به بن بست خیال رساند. آرزو چیست وقتی پشتت خم شده ی اجبار است؟ یاد داستان دختری می افتم که هر روز کنار رودخانه می نشست و گریه می کرد و چون پرسیدند چرا اشک می ریزی؟ پاسخ داد که من عکس خود را در آب نمی بینم. پاسخ من نیز همان است. آرزوهایم در گوری یکجا مدفون شده اند و حالا خزه ی بیهودگیشان در و دیوار شهر را بالا می آورد. عزیزی می گوید که تمام آرزوهایش هستم و آرزو می کند، کاش یکی از آرزوهایم باشد. وای بر من! چگونه بی آرزو باشم وقتی دوستانی نازک تر از خیال، تنهایم نمی گذارند؟ کودکی را یک پله در میان جسته ام تا اینجا، با آرزوهایی کودکانه... چه کسی می تواند مرا به آرزوی کودکی باز گرداند؟ خدای توانا؟؟؟!!! من کودکی معصومانه ام را می خواهم با بادبادکهای حصیری و فرفره های رنگی... من سادگی و رضایت بچگانه ام را می خواهم با یک جعبه مداد رنگی... کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم، آهسته بخوابم تا دنیا در نظرم یک خانه خالی و غم انگیز نیاید. روزگاری دور آرزوی خودکفایی و استقلال داشتم، به بلوغ که رسیدم استقلال برایم بی معنی شد و گرفتار چیزی شبیه عشق شدم که در اوج علاقه ی شدید قلبی!!! بی فرجام ماند، آرزوی مرگ کردم که بیمار شدم و آرزوی بهبودی. سگ کش روزگار شدم و در  شلوغی های مدام، گزلیک تنهایی را بر سرم کوفت. علامت سؤالهای زیادی را به پاسخ رساندم تا حقیقت این زندگی را بیابم اما هراس نبودن پاسخی حقیقی در من ریشه دواند. چه زیبا و ستودنی است این جمله که "از بخت یاری ماست شاید که آنچه می خواهیم یا به دست نمی آید و یا از دست می گریزد. آنکه ما را به حقیقت می رساند، خود از آن عاریست حال آنکه تنها حقیقت است که رهایی می بخشد." مدتها به جستجوی حقیقت گذشت و گرفتارتر از همه، آرام و خوشحال زندگی کردم و بر شکنجه های باور نکردنی که اهانت کنندگان بر من روا داشتند، خندیدم. در برابر آنهمه نقد که دفاعی نداشتم، نیازی هم به تبرئه ی خود احساس نمی کردم، اصلاً حوصله ی دلهره ی قضاوت این و آن را نداشتم. تا اینجا و حالا و آرزوی عشقی دوباره که گویا خیلی زود مستجاب شد و من تمام آرزوهای کسی شدم که عشق برایش تقدسی اهوراییست. حالا تنها می توانم اینگونه بخواهم که کاش صلابتی شایسته ی زنانگی ام داشته باشم با آرامشی ابدی و عشقی بی حد، که جز این سه آرزویی ندارم... دوستی می گفت؛ آرزوهایت را جایی یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه، خداوند یادش نمی رود ولی تو فراموش می کنی که چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده است. 

ویکتور هوگو می گوید: زنده آنهایند که پیکار می کنند. آنان که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است. آنان که از شیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند و روز و شب پیوسته در خیال خویش یا وظیفه ای دارند و یا عشقی بزرگ...  

تبر را رسالتی است به لمس تنه ی بی ثمر

دیوار سه تار می زند... آواز نمی خواند... من با لباس بالماسکه می رقصم... سکوت مویه می کند... هوار می شود... آوار می شود... انگشتهای پایم سنگین می شود... منحنی ام می چرخد... چای سرد می شود... تلخ می شود... من مست می شوم... کرم سیب می خورد... گاز می زند با پوست... این پا و آن پا می کند تا دالان تنگ بهاری را بگذرم... گیلاسها می پزند... من عرق می کنم... زنانگی ام کش می آید... تابش بی تاب می شود... سرش گیج می رود... می نشیند همین جا که حالا نشسته... کلاغ جای کرکس تیربار می شود... موریانه به صندلی می زند... عاری می شود از زاویه... مثلث تاریک خانه ام گرد می شود... پرده کنار می رود... دو آتش گردانم منعکس می شود بر اندام اثیری اش... شب می شود... پریشانی اش را گیس می کنم... صندلی در من فرو می رود... غفلت می کنم... لم می دهد... به بازوانم شانه می کشد... کدر می شوم... سه تار می زند... درخت می شوم... آب می آید... خرگوش هایم خیس می شوند... هراس بی واهمه ی ثانیه ای دیگر... گرومب گرومب می شود... از دهان می زند بیرون... یک انار می ماند بر درخت... هوار می کشد... تو هم باش... هستی... آب زیر پایت هم... هراس بی واهمه... می شویدت... فرسایش می یابی... کوتاه می شوی... آب می روی...فاصله می گیری... با انار... با درخت... زنبور نیشت می زند... بی هوش می شوی... خاک یک وجبی ام باتلاق می شود... فرو می روم... شاخه ی انار آن بالا... بال پروانه را می چینم... خواب پرواز می بینی... دست خدا دراز می شود... انار می چیند... تو پلک می زنی... انار می شکفد... خدا می رود... خورشید می آید... یک انار بر درخت مانده... دیوار عریان... آوز می خواند... درخت می رقصد... انار می لرزد... زنبور خدا را نیش می زند... خدا بی هوش می شود...

ادامه اش را با کمی تغییرات از اهورا آگر اینگونه می آورم؛

مردادی داغ، بهار را بخار می کند... هراس در نطفه خفه می شود... مولکولهای اتاق منهدم می شوند... هراس، کات می شود به تکرار گناه همیشگی... دل دل چیدن میوه ی ممنوعه؛ دیوار را پرچین می کند.... سیب نگاهش دزدیده می شود... زاویه های شکسته باز می شوند... اتاق لبریز پروانگی می شود... شعله شمع را باد می کشد... پروانه پیله می گیرد... خدا خورشید می شود... پیله بال در می آورد... هزار تاک خمار نشئه زیستن می شوند... تمام جغرافیای دلتنگی یک وجب زمین می شود... زمین زیر پاهایم تهی می شود... بی خیالی می شوم... دستانش به شعور حلقه می رسد... مدارها مغناطیس یک وجب زمین می شوند.... استوای فاصله، بی مرز می شود... اتاق پر از بلوغ می شود... جنون به بعد حقیری از فاصله می رسد... تو تکثیر می شوی در تپیدن پنجره ها... فاصله در بخار نفسها محو می شود... هراس در ترافیک شاخه ها انار می شود... شاخه می رقصد... دیوار فوران دریچه می شود... ترک بر می دارد... فرو می ریزد... آوار می شود... درخت می شود... گنجشک می شوی... درخت لانه می دهد... تو لم می دهی... او می میرد... تو پر می کشی... تخته سیاه می شود... تو عشق می نویسی؛ من پرنده ام... کلاغ پر... تخته سیاه فسیل می شود... تو باز می نویسی... دیوار دیگری می شوم... بودن را ضرب در نبودن می کنم... خیلی پیشتر از این ثانیه باید می بودم... تو پرنده... من یک تاک پر پیچک... پر انگور... تو هورینا می شوی... خدا به هوش می آید... کار از کار می گذرد... آب از آب تکان نمی خورد... خدا ککش هم نمی گزد...