حسرت تلخ

انگشتان ترکیده بهمن
شتا را دو نیمه کرد
نیمه ای تاریک و تاول زده
نیمه ای ستاره جوانه زده
من در مه
تو در غلظت شفاف شکوفه زده
من در حسرت تلخ ترنم بهار
تو به پرواز در آمده
سبک بال
من مرثیه خوان این تقدیر
تو آوازه خوان با نسیم
حصار بینمان سربی و سرد
و فاصله مان هزار سال نوری شاید.

شوکران

زخم خورده روزگار
تلخ می روم از این دیار
با دستان تهی مانده
و مغز معیوب!
سرشار از حس جنسیتی کاذب!
بی شکیب
ته مانده شوکران زیستن را
به یک جرعه نوش می کنم...

هوای عشق تو


با هوای عشق تو
برف میبارد 
من میبارم
و عطر یاسهای قندیل بسته 
حبس میشود در روزن خیال.
با هوای عشق تو 
نه این چنین سرد 
که آسمان یکسر 
در تهاجمی به تحریر کشیده شده 
سرود بالهای به پرواز در آمده کبوتران سبز را
به خط قرمز تاریکی خورشید نا توان
فریاد میزند.
با هوای عشق تو...

تقدیر تهی مانده


آرزوهای کوچک، رویاهای خام و تمایلات احمقانه من، چونان پلی است سوق دهنده بسوی همه ناکامیهای زندگی ام. خسارات ناشی از آن، قابل جبران نخواهد بود. تنها می توان سری جنباند و نفس را با همه توان به قعر بی ثباتی رساند. دنیایی رنگارنگ با همه سیاه و سپیدی، زمینی هموار با همه ناهمواری و دلهایی صادق با همه ریاکاری، این است آنچه که باید بعد از سالها بی ثمری به نظاره نشست. دلتنگی های آدمی، فریادهای خفته در گلویی است که یارای تحقق یافتن را از دست داده و چونان غباری نا شکیب در فضای خالی از تهیج محو می شوند. همین که به دنیا می آییم در معرض قضاوت قرار می گیریم. تسلیم محض پیشامدها می شویم. مظلومانه در مقابل جبر زمانه سر خم می کنیم که گویی از خود اختیاری نداشته ایم. آرزوهای من چونان جوانی ام ناکام ماند و رویاهای خامم، نپخته مرد. تمایلات احمقانه ام مرا به بن بست خیال رساند و تنها گذاشت. چنان محو در سرنوشت شومم  که اختیار بی هیچ صدایی از کنارم می گذرد و من بی اختیار می مانم. کلمات در هم ریخته ذهنم مرا به بازی گرفته اند و راه بیان همچنان مسدود است. این است تقدیر تهی مانده من... و در نهایت گزلیک مرگ بر قلب فرو خواهد آمد و سگ کش روزگار خواهم شد.

مرگ

عصر شنبه٬ دهم دیماه٬ خبر دار شدم که یکی دیگر از آشنایان٬ در تنهایی٬ دار فانی را وداع گفت. با عجله خود را به آنجا رساندم و پیکر بی جانش را٬ تا آمدن ماشین نعش کش بهشت زهرا٬ به تماشا نشستم. جالب آنجا بود که در سال روز تولدش٬ تولد دوباره را تجربه کرد٬ در تنهایی و آرامش! چه سعادتی! صبح یکشنبه برای مراسم تشییع جنازه به بهشت زهرا رفتم٬‌ حالم بهم میخورد از اینهمه مرده پرستی و جیغ و فریاد. کنجکاو دیدن غسال خانه شدم و به اصرار٬ همراه یکی از دوستان به قسمت شستن خانم ها رفتم. وای که چه تعفن انگیز! سر در نمی آورم که این همه خشونت برای چیست؟ سنگ پا روی ناخن های لاک زده؟ روی خال کوبی ها؟ نمی دانم و نمی فهمم. کافور٬ صدر؟ پنبه در حلق و دهان و...؟ کفن سفید؟ خدا را شکر میکنم که زنده ام. دوست ندارم اینجا بمیرم. این مراسم مرا به وحشت می اندازد. براستی قانون خدایی ما اینگونه حکم میکند؟