با شمایم؛


غبار چشم آلودم را مقابل آینه فوتی می کنم تا غبار آینه آلود را هم زدوده باشم. کجای این زندگی، دینازادی را می شناسید که می تواند گوش خدا را بگیرد و بکشد پایین و در آن فریاد زند که شاکیست؟ تهوعم می گیرد از کشمکش تازگی های این سردرد های بی وقفه. پاهایم را که بلند می کنم، نفسم بند می آید. پاورچین قدم می گذارم در این سگدونی تا مبادا پاچه هایم از ترس دریده شوند. چین و چروکهایش را هر روز خطی به دیوار می کشم. از آمدنم زیاد نمی گذرد که باز می آیم. قهرم گرفته از اشتیاق جویایی ندانم های مدام. تاول می زنم از درمان و عفونت می کنم از دردهای بی درمان. کجای این دنیا، شنیده اید که صحرا پشت دستش را بو می کند تا بداند آسمانش صاف است؟ آتشهای گوشه و کنار شهر، گُر می گیرد و بخار گرم بازدم های زمین، سرد می شود و زندگی جریان می یابد. اما من، های و هوی سیاسی ام در نمی آید و اوراق نا خوانده ام انباشته و واژه واژه های نا نوشته ام، به هم می پیچند و می شود همان تهوع های... سایه را از میان هاشورها می کشم بیرون، چهره نا آشنایش خنکم می کند. بساط هاشورهایش را پهن می کند بر چهارچرخه ی  دوره گردی ام. تازه دارم جان می گیرم گویا... پا می گیرم گویا... حالا تو هی بگو زنده ام تا روایت کنم. بیا تازه وارد اهورائیت را روایتی تازه تر کن. رد پایم را بر پیوندهایت می بینم و باز خفه خوان می گیرم. غدیری شاید بتواند کنار تخت آق ممدل، جایی هم برای من خالی کند. ملافه ی صورتی میخواهم و لالایی چند قرص خواب آور. جای فرشته اینجا... جای هزاران فرشته اینجا خالی ماند.

کنار تنهایی


قصّه ی تنهایی و من همچنان ادامه دارد...
با تنهایی، بهترین رفیق همه ی سالهای زندگی ام خلوت کرده ایم. باز اینجا نشسته ایم پشت درهای بسته. آن بیرون ابرهای پاییزی می آیند و باد میهمان نوازیشان می کند. تنهایی آلبوم عکسهایم را ورق می زند و من شک می کنم به همه ی آنچه گذشته. زبان گوشتی ام بوی تعفن می دهد، تخیلم پوسیده و مغزم بخار شده، همین روزهاست که دستم نیز قلم شود. از اینکه وصیت نامه ام را سالها پیش نوشته ام، خنده ام می گیرد، اما نه، راستش را بخواهید گریه ام می گیرد. اعتراف سختی بود. نگاهم می کند و می گوید؛ مرگ می خواهی برو قبرستان. می دانم کم تحمل است. اشک می ریزد، دستم به گونه هایش نمی رسد. مردمکهایش زل زده به ناکجای هپروت خاک گرفته ی من. آن دورها صدای ساز می آید و آن بیرون ابرهای پاییزی و باد عشق بازی می کنند. تاب بیاور، آن شب ستاره راست می گفت؛ ماه قُلدری می کند و انسان فخر می فروشد.