"همچو پاييز بشو زرد كه حقت اين است"


توبه شكستم به باده نوشي و راستي و هستي و مستي و مستي و ياد و يار و ياد يار و "معشوقه‌بازي‌هاي عرفاني"، بي‌انديشه‌ به فردايي كه وعده داده‌اي به بهشت... عريان و مست مي‌پويم و مي‌پايم زندگي پست را تا قلب تو كه نامت را خدا نهادي، به دردم درآيد و با من هم پياله‌ي اين‌همه اشك‌هاي زنانگي و پُر بهانگي شوي... مرا جز اين چه هنر كه توبه بشكنم و تو را جز اين چه هنر كه دل بسوزاني؟!
مست و بي‌قرار، نعش زنانگي‌ام را به دوش مي‌كشم و پشت دل به كعبه نشان مي‌دهم و روي از آسمان نه... از آسمان روي نمي‌گردانم كه ماه را تا سحر به نظربازي چشم بر نخواهم داشت... اين‌همه اشك، بيا و جام پُر كن از اشك‌هايي كه به خون دل مي‌چكد از مژگان سياهم، بيا و سياه مست اين اشك‌ها شو كه من مستم، ناخورده مستم به ياد و يار و ياد يار...
 اين زندگي يكپارچه‌ي بي‌رحم، آستين عصيانش را پايين نخواهد كشيد و شمشير كينش را غلاف نخواهد كرد بر مظلوميت من و ماي "زن"، چه باك! كه آرام آرام دل‌هايمان به درد خو كرده و از زمان و زمانه دل سرد شده‌ايم... گويي حق همين است... همين است؛ كه تو آن روز كه خشت زنانگي‌مان را مي‌زدي، خوب مي‌دانستي كه روزي به جهالت زنده بگورمان مي‌كنند و روزي به كنيزي دست به دستمان و روزي به غيرت به زنجيرمان و ديگر روز، امروز... چه بگويم كه مي‌شود مثنوي هفتاد من حقوق پايمال شده‌مان...
شما را به خدا نگوئيد كه دلم از جايي پُر است كه دل همه‌مان اين روزها از همه چيز و همه كس و همه جا، تا خرخره پُر است از بي‌مروتي و نامرادي... "هشت مارس" هم مي‌آيد و "روز زن" را به روزمرگي مي‌گذرانيم بي‌اتفاق و حادثه‌اي حتي دهان پُر كن... لطفاً؛ تبريك نگوئيد، شعار ندهيد، شعر نسراييد، تجمع و تحصن نكنيد، بيانيه صادر نفرمائيد، امضاء نكنيد، تنها كمي با من و ماي "زن"، انساني رفتار كنيد...