سیل زمان روزی ز خاطر برد مرا


ساعت چهار بامداد روز چهارشنبه، نهم آذر ماه هشتاد و چهار، مرگ بمانند نوزادی به ونگ در آمده، مرا به خود می خواند. وقتی در آینه خود را تمام شده می یابم، آنجا که به صراحت گفته ام که در واپسین دقایقم، همچون آخرین جرعه نوشابی که فرودش به تأخیر افتاده، به یاد می آورم جمله ماندگار بامداد سفر کرده را که "رخست زیستن را، دست بسته، دهان بسته گذشتم" نیک می دانم که به نام عاشقی به ابتذال کشیده شده ام. در این دیار، هر که را یافتم جز من نبود و من جز همه. براستی در واپسین دقایق شبی تیره، به اعتراف می نشینم که آنچه به آن دچارم، موریانه های نابودگر زمان اند که وجود پوسیده ام را به بازی گرفته اند. به گرد و غباری نشسته می مانم که نسیمی ملایم، مرا بس است به پرواز. خوب می دانم که آن آخرین نسیم خواهد بود و این آخرین اثر. هجوم بی امان موریانه های نابودگر زمان بر من، مرا به انهدام میرساند. این چنین است که نسل انسانی آدمیان، به انقراض میرسد. من انقراض انسانیت خود را در آینه می بینم. من انقراض های بسیاری را به چشم می بینم. آی انسانهایی که هنوز دربندید؛ بگوئید؛ بر من بنمائید که چگونه است رمز این ماندگاری. من در واپسین دقایقم، بوی مردارم به مشام می رسد، مرا از اینهمه شوریدگی برهانید.

هیچ نظری موجود نیست: