دیدی که چگونه اشک من در بی تفاوتی تو گره خورد! هرگز، هرگز٬ آنچه که مرا به تو پیوند زد٬‌ دوباره مقدس نخواهم خواند. تقدس من، با اشکهایم فرو ریخت و هرزگی تن برایم ماند و گرمای بوسه هایی که سر انگشتانم را به آن سو٬ سوق میداد! بگو٬ بگو چگونه مرا از کنج آن معبد روشن٬ به خرابه فاحشگی کشاندی؟؟؟ بگو٬ شهادت ده که کور کورانه٬ طوق بندگی تو را به گردن گرفتم و راهی دیار آشفتگی شدم...

هیچ نظری موجود نیست: