من به پروانه شدن نمی رسم

تا در تو نیز سقوط نکردم، بگذر از من. حالا که هوای همه چیز بارانی است، کوه و بیابان، چندان فرقی ندارند. تقصیر قصه ها نبود که کلاغ ها به خانه نرسیدند، سپیده هم بر ما ندمید. تو تلاشت را کردی تا دردهایم را بفهمی اما در این تنهایی، تلاش در و دیوار هم بی فایده بود. سقوط می کنم در خود و مردمک هایم زل زده اند به قله ی قاف. کفن کودکی ام سالهاست پوسیده و نه شیطان و نه بادبادک حصیری و نه فرفره ی رنگی و نه بستنی قیفی و نه آدامس خرسی و نه... و نه حتی همه شان یکجا، نمی توانند مرا از سوگ در آورند. دلخوش مباش که پای جوانی ام نیز، لب گور است. آن روز که قاصدک را پای درخت بهار نارنج کشتم، خوب می دانستم که پایم قلم خواهد شد. کف دستهایت را پس بکش که قوزک پایم زنگار ناقوس زمان را عمریست به مساوات تقسیم نکرده. ابرهای این روزها شکلت را فراموش کرده اند! ابرهای این روزها سبک نخواهند شد و لاک من چکه می کند قطره های تنهائی را بر تارک. مجال هر روز دیدن و شنیدنت را در کدام گور مدفون خواهم کرد، نمی دانم؟ خدای اینجا، قدش آب رفته و عرضش زیاد شده، پیر شده و خوب می داند که دیگر دنیایش صفای قدیم را نخواهد داشت. اعتراف برایم سخت است اما باید بگویم که دلم برای تنهایی اش می سوزد. او هم برای غربتم. چیزی به پُر شدن چوب خط جوانی ام نمانده که به تو هم نرسیدم. نه اینکه رفته باشی، نه. پای قلم شده ام کاغذ سیاه می کند و سگ کش ثانیه ها شده ام. دلت برایم نسوزد که سنگهای یه قُل دو قُل را بایگانی دارم، گلوله هایت باشد برای گرگ های پیر که تنم با بوی باروت معطر است. من آتش به زخم می نهم و تو از ابلیس می گویی! چگونه می توانی؟ طلوع، رها شد در سیاه بالهای پر پر شده و وا مانده ایم با هپروت نشئگی دودها. دلت را که به دریا زدی، پهنه ام را خشکسالی گرفت. نه ایهام و نه ابهام و نه ایجاز و نه استدلال و نه حتی هجای ناقص دوس... بید مجنونم نخواهد کرد که مادرزاد مجنونم. تو روان پریشی ام را روان بگذر، حوصله ام را یافتی، سوت سوتکت را راه بیانداز تا با هم دودش کنیم، اگر نه جلوی باد را نگیر تا فرفره ها بچرخند، که من به پروانه شدن نمی رسم...

آخرین شکوفه ی امسال

بهانه های بودن را
فراتر از بودن
سامورایی شمشیرهای پوشالی
خمیازه می کشد
یکی در میان!!!
قصه های به آخر نرسیده
کلاغ می شوند و خطوط کف دستانم
اشک می چکانند بر فاصله های ملعون این تراژدی
آری
مرور می شوم
در روایت خورشیدهای غروب کرده ی بیست و چند ساله ام
سم ــ فونی جیرجیرکها
در خفقان بودها و نبودها
اضطراب ماهی قرمز تنگ را
در تیک تاک آخرین ثانیه های خروس خوان
نو می کند
ایوان خیال
پر می شود از شکوفه های باران
با عطر خاک و بوی غربت چند صد ساله ی گیسوان باد
رد سم اسبی شاخ دار
پشت پلک شاهدخت سرزمین اهورایی
وا مانده در عصر ماموتها
سرعت نور را
بر عقربه ی ساعت
چرخ می زند
فنجانها
فال حافظ می گیرند و پُک ها کش می دهند
سه ساعت و سی و هفت دقیقه را
در بیست و شش ثانیه ی آخر
من اضطراب ماهی را
بر کف تابه می پاشم
و آماده می شوم
تا جشن خوک بگیرم و سکسکه ات را بند بیاورم
نقطه
سر خط را در ثانیه های نو
آغاز می کنم
...

دشت جوان چشمهایتان، سبز و شکفته باد! سال خوک خجسته!!!