بگذار آتش این اجاق، خاکستر خود را فراموش کند...


لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند                         
شرافتشان را
با گنج قارون معامله نمی‌کردند
ذکرشان چاکری مردم
و خیره نگاهشان بر روی نامردمان
(که دشنه؛ نه از رو، بل از پشت بسته‌اند)

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های قدیم
عرق‌شان با مسیح گره می‌خورد
و نعره‌ي یا حقشان به مرتضی

* * *

سر هر کوی و برزن
نالوطیان عنتر مرده
تیغ در پشت شب می‌کارند
(با ذکر؛ و تسبیحی از یسر)
و می‌پندارند این ندا
که از حلقوم فواره می‌زند
سه قطره خون است
و هیچ فریاد نخواهد زد
که "یاری کننده‌ایی هست؟"

* * *

حسین که خود سر بریده از پشت است
فریاد می‌زند مدام:
"دشنه از پشت بستگانند
تشنگان قدرت
خودکامگان ولایت
دزدان قافله،
ای دشت کربلا
از من گذر؛ که من از عشق نگذرم."
بعد از هزار سال
هر شب که پنجره را باز می‌کنی
از دور دست
می‌آید این صدا
الله اکبر
هل من ناصر ینصرنی؟

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند
و شرافتشان را؛ با گنج قارون به گرو نمی‌گذاشتند
اینک اما
سرمستان قدرت
دشنه بستگان از پشت
در چشمانت نگاه می‌کنند و دروغ می‌گویند
پوزخند می زنند به ریشت
که از صبح بگویی
لبانت  از گوش تا گوش؛ بسته خواهد شد

* * *

داش آکل
دشنه از پشت که می‌خوری
فریادت
زبانزد طوطیان نظر باز می‌شود
"آی عشقت مرا کشت"
و سه قطره خون
پیراهن شبت را؛ گلگون می‌کند
و بوفی کور؛ فریاد می‌زند
"یا ثار الله و بن ثاره
جمع شوید و سی مرغ
که بشارت دهنده سیمرغ است"

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
تار مویی که در گرو بود
ناموست را پشتبان بود
اینک اما
نگاه در نگاه
زنانت را می‌دزدند
کودکانت را "شیشه" آجین می‌کنند
و دست در جیبت
به طعنه می‌گویند
حق در جیبانت می‌گذاریم
و تو می‌مانی و اندوهی سبز
و انتظاری عبث؛ که داش آکل دوباره می‌آید؟

* * *

داش آکل
با سه قطره خون در سینه
چشم به آسمان مرده است
گویی به انتظار سیمرغ است...


"نام شاعر محفوظ است." 

والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود


بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن، برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز: (بيش مرنجان مرا برو)
آن گفتنت كه: (بيش مرنجانم آرزوست)
وان دفع گفتنت كه: (برو شه به خانه نيست)
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر كي هست ز خوبي قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل‌ست بي‌وفا
من ماهيم، نهنگم، عمانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي‌زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول
آن‌ هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و، افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي‌گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند: ( يافت مي‌نشود جسته‌ايم ما)
گفت: (آنك يافت مي‌نشود آنم آرزوست)
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
كان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده‌ها و همه ديده‌ها از اوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و، مست شد
كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
مي‌گويد آن رباب كه (مردم ز انتظار
دست و كنار و زخمه عثمانم آرزوست)
من هم رباب عشقم و، عشقم ربابي‌ست
وان لطف‌هاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي‌شمار، كه زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز، رو ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست

به روان بهنود شجاعی و نوجوانان ایستاده بر آستانه؛ صفر انگوتی، محمدرضا حدادی، امیر امرالهی،...


اپیزود اول: سلام عزیزکم
تو که کودکی‏‏ ات را پا به پای بزرگی من بازی می‏کنی و قصه‏ ات که با شب به سر می‏رسد و کلاغ‏ها که به خانه می‏روند، مشتی پول کثیف به کف داری و دست و سر کوچکت را بالا می‏گیری تا صورت من که بگویی مردی و مردانگی و نان‏ آوری را مادر با تو زاییده است... و من به کودکی‏ های دور خود بیاندیشم و بادبادک‏های حصیری و فرفره‏ های رنگی، که تو هرگز به دست نگرفتی و آبی آسمان را با آن از آن خود نکردی.

اپیزود دوم: سلام پسرکم
تو که قد می‏کشی میان شلوغی شهر و بازار کساد مهرورزی و تبلیغات دروغین "بگذاریم کودکان‏مان کودکی کنند" و گله نمی‏کنی از این‏همه حق پایمال شده ‏ات و سر به کار خویش، گل می‏فروشی و آدامس و کبریت و هزار چیز دیگر تعارف می‏کنی در قبال اسکناسی کثیف و سکه‏ هایی سرد و سیاه، تو که گنجشک رنگ می‏کنی به قفس و اقبال روزهای‏مان را می‏ سپاری به نوک‏های کوچک‏شان تا سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت، باشد اندر شهریاری بر قرار و بر دوام...

اپیزود سوم: سلام مرد کوچک بزرگ
تو که سرشار شده‏ ای از احساس و خواستن و توانستن در میان آن‌همه نداشتن و نتوانستن، وقتش رسیده ‏است تا میان آن‏همه عقده و سرخوردگی و کار و خیابان و خرابه، میان آن‏همه شخصیتی که شکل می‏گرفت و سهمی به تو نرسید، میان آن‏همه هنجاری که آموزش داده می‏شد و به تو بیش از "نا"یی از آن نرسید، وقتش رسیده‏ است، سنگی، شیشه‏ ای، دشنه‏ ای، بر گرده‏ ی همه‏ ی سال‏های فلاکت خویش زنی، وقتش رسیده ‏است کسی از جنس خود را فدای سال‏های سیاه کودکی‏ ات کنی، وقتش رسیده ‏است ندانم کاری کنی دلبندم.

اپیزود چهارم: سلام بزرگ مرد کوچک ایستاده بر آستانه
تو که میله می‏ بینی و قرار است زمان چون باد تو را پای چوبه‏ ی دار بکشاند، تو که کودکی نکرده مرد شده‏ ای و حُکمت نه از سوی آن‏که جان داد، همان‏ها که به کودکی روزی هزار بار جانت گرفتند، به فنا صادر شده است. آن‏قدر مرد شده ‏ای که مردان آویخته بر دار، تنت را نمی‏ لرزانند از ترس، هراس مرگ نداری می‏دانم، که زندگی را هزار بار مرده ‏ای، با همان‏ها که در جلوی کودک چشمانت، گلوی‏شان طناب مرگ را بوسید، حتی با همان‏ها که آزادی را پشت میله‏ های سیاه زندان، به یادت جشن گرفتند... زنده ‏گی را مرده‏ ای می‏دانم. کاش، کاش، کاشکی این‏همه فقر و درد و اشتباه و انتقام نبود، آن‏وقت تو هم کنار کودکی‏ های من کودکی می‏ کردی و با من قد می‏ کشیدی و درس می‏ خواندی و بزرگ می ‏شدی و لبخند می‏ زدی... البته نه این لبخند تلخ و کشنده ‏ای که حالا من به انتظار آزادی‏ ات به صورتم پهن کرده ‏ام.

اپیزود آخر: سلام مرد مرده‏ی بر دار...!!!



چند كلمه كنار هم، يكي براي فرياد و يكي براي نفرين، جرم است.

سي سالِ بي‌پدر و سي سال بي‌پدري از پس روزهايي كه ذبح مي‌شود به دست بي‌صفت جلادان، به روزهاي بغض مادران شهيد... مادران شهداي جنگ تجويزي! مادران شهداي خاوران! مادران شهداي 18 تير! مادران شهداي خرداد امسال، نه بگذار بگويم؛ مادران شهداي 88! به اينجاي قصه كه مي‌رسم؛ غصه‌ام مي‌گيرد، نفسم مي‌گيرد، بغضم مي‌گيرد، گريه‌ام مي‌گيرد، مي‌گيرد و مي‌گيرد... دلم مي‌گيرد كه مادر من، نمي‌تواند شروع نوشته‌اي تازه باشد!؟
باران پاييز اين سال‌ها را دوست ندارم، عجين شده با داغ دل ما اما! سال‌هاي غربت، سال‌هاي بي‌پدري ايران، بي‌پدري اين ستمگران و ستم‌ديدگان، بي‌پدري من و تو و ما...
وقتي كه برادر به برادركُشي دل خوش مي‌دارد و ظالم به ظلم دل مي‌بندد، وقتي كه جهاد و شهادت در ميدان جنگ عليه دشمن تحميلي! بدل مي‌شود به اعدام و تيرباران و خاوران، وقتي كه گفتگوي تمدن‌ها مي‌رسد به خون‌هاي ريخته بر تقويم 18 تير، وقتي كه مهرورزي مي‌كِشد به تير و شلاق و باتوم و تجاوز، دلت مي‌خواهد روي تمام تخته سياه‌هاي دانشگاه‌ها، نام‌هاي خونين ياران دبستاني‌ات را حك كني... دلت هزار جور شعار و فرياد مي‌خواهد... دلت...
آري! سال‌هاي سياه بي‌پدري! لعنت به آزادي كه شعار و شعور اين روزهاي‌مان، اين سالهاي‌مان، اين سي سالِ بي‌پدر شده است. لعنت به تمام گلوله‌هاي نشسته بر تن. لعنت به تمام باتوم‌هاي شكسته بر تن. لعنت به تمام تركه‌هاي خورده بر تن.
لعنت به تو آقا كه كودكي‌مان را به خيابان و كار و جواني‌مان را به بيابان و اعتياد مي‌خواهي. لعنت به تو كه نمي‌دانم زندان را دانشگاه مي‌داني يا دانشگاه را زندان. لعنت به تو كه جمهوريت نمي‌خواهي و حكومت نمي‌داني، كه سياست را با مديريت هم تراز كرده‌اي. لعنت به تو آقا كه انسانيت را قورت داده‌اي و حيا را قي كرده‌اي بر تريبون سازمان دولي كه متحد است!!!
آري! لعنت به تو آقا كه دستم را به قلم، قلم كردي و پايم را به راه شكستي...


باردار از برودت باروتی خام


صبر کن دلتنگی‌هایت را جا گذاشته‌ای روی دیوار دلی که مادرزاد، مرده بود. تو که مي‌داني کنار دیوار، دلتنگی‌های بسیاری مدفون است. بیا و پیش از آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم، دلتنگي‌هايت را از این سرای بی سر بردار و برو.
ببین کنار این‌همه فاصله، نمی‌شود قد کشید و علم شد بر آنها که قامت‌شان رعنای شهامت و گاهاً شهادت‌شان است. کنار خوشبختی آدمی، درست کنارش، بدبختی با ردای شوم و سیاه نشسته است تا شیرینی زننده‌اش را گس کند به کام آدمی.
با نگاه سنگین و منحوس؛ وقتی که رو در روی آینه می‌شوم، زل می‌زند به من تا نقاب بردارم و قضاوتم کند. میان این‌همه آدمی که دست به قلم برده‌اند تا دست دلم را قلم کنند، زیستن را دوست ندارم. رفتن به گود زورخانه‌ی حرام زادگی را نتوانم.
بخشیده‌ام ترا به دست‌های سپید نخ نمای‌شان، به چشم‌های پر سوی وقیح‌شان، به قلب‌های تپنده‌ي تاریک‌شان، من از قد کشیدن در دنیای شما بیزارم آقا، از عرض اندام و خوش جلوه دادن خود هم، از ریا و بی‌صداقتی و بی‌کفایتی و بی‌لیافتی شما هم، از داستان لیلی و مجنون هم، من عاشق قصه‌ی شنگول و منگول و حبه‌ي انگورم. حکایتش را که می‌دانی؟ باید درید شکم گرگانی که به لباس میش می‌آیند!
داد که قرار نبود بیداد تو را به گاه رفتن فغان کنم. همین بس... مرا با من خوش است و نه غیر... بیا و پیش از آنکه دست به کار کندن گوری دگر شوم، دلتنگی‌هایت را از این سرای بی سر بردار و برو.


آنچه اسلام به ایران داد


نوشتاری از صادق هدایت:
ما که عادت نداشتیم دختران‌مان را زنده به گور کنیم، ما برای خودمان تمدن و ثروت و آزادی و آبادی داشتیم و فقر و فخر نمی‌دانستیم. همه اینها را از ما گرفتند و بجاش فقر و پشیمانی و مرده‌پرستی و گریه و گدايي و تأسف و اطاعت از خدای غدار و قهار و آداب کون‌شوئی و خلاء رفتن برایمان آوردند. همه چیزشان آمیخته با کثافت و پستی و سودپرستي و بی‌ذوقی و مرگ و بدبختی است.
چرا ریخت‌شان غمناک و مؤذی است و شعرشان چوس‌ناله است، چون که با ندبه و روزه و پرستش اموات همه‌اَش سرو کار دارند.
برای عرب سوسمارخوری که چندین صد سال پیش به طمع خلافت ترکیده، زنده‌ها باید به سرشان لجن بمالند و مرگ و زاری کنند.
...، در مسجد مسلمانان، اولین برخورد با بوی گند خلاءست که گویا وسیله تبلیغ برای عبادت‌شان و جلب کفار است تا به اصول این مذهب خو بگیرند. بعد این حوض کثیفی که دست و پای چرکین خودشان را در آن می‌شویند و به آهنگ نعره مؤذن روی زیلوی خاک‌آلود خودشان دولا و راست می‌شوند و برای خدای خون‌خوارشان، ورد و افسون می‌خوانند.
...، عید قربان مسلمانان، با کشتار گوسفندان و وحشت و کثافت و شكنجه جانوران برای خدای مهربان و بخشایشگر است، خدای جهودی آنها قهار و جبار و کین‌توز است و همه‌اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را می‌دهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می‌فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتل و عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.
تازه مسلمان مومن کسی است که به امید لذت‌های موهوم شهوانی و شكم‌پرستی آن دنیا با فقر و فلاکت و بدبختی عمر را به سر برد و وسايل عیش و نوش نمایندگان مذهبش را فراهم بیاورد. همه‌اش زیر سلطه اموات زندگی می‌کنند و مردمان زنده امروز از قوانین شوم هزار سال پیش تبعیت می‌کنند. کاری که پست‌ترين جانوران نمی‌کنند.
عوض اين که به مسائل فکری و فلسفی و هنری بپردازند، کارشان این است که از صبح تا شام راجع به شك میان دو و سه استعانه قلیله و کثیره بحث کنند.
این مذهب برای يك وجب پائین تنه از عقب و جلو ساخته و پرداخته شده. انگار که پیش از ظهور اسلام نه کسی تولید مثل مي‌کرد و نه سر قدم می‌رفت، خدا آخرین فرستاده خود را مأمور اصلاح این امور کرده!
تمام فلسفه اسلام روی نجاسات بنا شده، اگر پائین تنه را از آن حذف کنیم، اسلام روی هم می‌غلتد و دیگر مفهومی ندارد. بعد هم علمای این دین مجبورند از صبح تا شام با زبان ساختگی عربی سر و کله بزنند، سجع و قافیه‌های بی‌معنی و پر طمطراق برای اغفال مردم بسازند و یا تحویل بدهند.
سر تا سر ممالكي را که فتح کردند، مردمش را به خاک سیاه نشاندند و به نکبت و جهل و تعصب و فقر و جاسوسی و دورويي و دزدی و چاپلوسی و کون آخوند لیسی مبتلا کردند و سرزمینش را به شكل صحرای برهوت در آوردند.
...
اما مثل عصای موسی که مبدل به اژدها شد و خود موسی از آن ترسید، این اژدهای هفتاد سر هم دارد این دنیا را می‌بلعد. همین روزی پنج بار دولا راست شدن جلوی قادر متعال که باید به زبان عربی او را هجی کرد، کافی است تا آدم را توسری‌خور و ذلیل و پست و بی‌همه‌چیز بار بیاورد.
مگر برای ما چه آوردند؟ معجون دل به هم زنی از آرا و عقاید متضادی که از مذاهب و ادیان و خرافات پیشین، هول هولکی و هضم نکرده استراق و بی‌تناسب، بهم در آمیخته شده ‌‌‌‌‌است، دشمن ذوقیات حقیقی آدمی، و احکام آن مخالف با هر گونه ترقی و تعالی اقوام ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زورچپان کرده‌اند. یعنی شمشیر بران و کاسه‌ی گدايي است، یا خراج و جزبه به بیت‌المال مسلمین بپردازید یا سرتان را می‌بریم. هر چه پول و جواهر داشتیم چاپیدند، آثار هنری ما را از میان بردند و هنوز هم دست بردار نیستند؛ هر جا رفتند همین کار را کردند.


قصابخانه بشریت:


"در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است،
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است ،
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی‌شود: تو آلمان هیتلریی می‌کشتند که یهودی است،
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است،
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است،
صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است،
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،
و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -

"احمد شاملو"

هي هنوز هميشه!


وقتي سر زده سر مي‌زني به تنهايي تاريكم و مرا از من مي‌بري به تو، از واژه‌هاي مبهمت سُر مي‌خورم تا مشكل‌ترين پرسش اين زندگي؛ چرا؟ چگونه؟ و تا كي؟
بي‌راه مي‌گويند بادها؛ كه جهان به قدر دلخواه ماست، تا مرز چشم‌هاي چشم‌ براه...
همه‌ي راز زندگي، علاقه‌ي آدمي به آدمي‌ست؛ از روياي رفتن و بي‌خبر آمدن... تا خود تو.
تكرار مي‌كنم؛ بي‌هودگي! نه ماندنِ جايي! نه دل دادنِ كسي! نه حضور توأمان تو! هي بي‌هودگي! زنده‌گي با طعم گس بي‌هودگي...
از پنجره‌ي باز اتاقم كه رفتي... بي انصاف! رفتن هيچ ربطي به رسيدن ندارد! فرياد زدم... نشنيده رفته بودي كه به مرور، با خود زمزمه‌اش كردم تا اگر رفتني باشد، براي رفتن باشد نه رسيدن...
بي‌هودگي! از آمدنِ بي‌دليل آفتاب تا مرگِ ذره در وهم بي‌كجايي خويش... از آفرينش آدمي به روز نخست تا عبور آهسته از كنار مردگان خويش... از فراموشي اوقات تا نشستن، ديدن، گفتگو، گذران خويش... هي بي‌هودگي!
كه زندگي اسم مستعار توست.

براي امروز؛ هفتم مرداد
"ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
ــ معذرت می‌خواهم چندم مرداد است؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده‌است..."

بگذارید این وطن دوباره وطن شود...

بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود(.
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
)
این وطن هرگز برای من وطن نبود(.
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.
)در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی(.
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند و
دشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.
آزاده‌گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،
در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان، و در زیر باران خیش‌هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!


لنگستون هیوز / احمد شاملو

اي كاش هرگز شاعر نمي‌شدي...


"براي ندا"

رو به قبله نباشد

من زاده‌ي حـرامي‌ترين آغـوش زمينم

تشييع كن مرا در چشم‌هاي قابيلي‌ام

...


"مهرداد رحيمي

اي كاش...


با چشم‌ها
ز حيرت اين صبح نابه‌جای
خشکيده بر دريچه‌ی خورشيد چارتاق
بر تارک سپيده‌ی اين روز پابه ‌زای،
دستان بسته‌ام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.
فرياد برکشيدم:
اينك
چراغ معجزه
مردم
تشخيصِ نيم‌شب را از فجر
درچشم‌های کوردلي‌تان
سويي به جای اگر
مانده‌ست آن‌قدر،
تا از كيسه‌تان نرفته تماشا كنيد خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوش‌های ناشنواي‌تان
اين طُرفه بشنويد:
در نيم ‌پرده‌ی شب
آواز آفتاب را
ديديم
گفتند: خلق نيمي
پرواز روشن‌اش را آری
نيمي به شادي از دل
فرياد برکشيدند:
با گوش جان شنيديم، آواز روشنش را
باری
من با دهان حيرت گفتم:
اي ياوه
        ياوه
             ياوه
                  خلايق!
مستيد و منگ؟!!
يا به تظاهر تزوير مي‌كنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگي.
ور تائبيد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!
هر گاوگند چاله دهاني
آتش‌فشان روشن خشمي شد:
اين گول بين
که روشنيِ آفتاب را
از ما دليل مي‌طلبد.
توفان خنده‌ها...
خورشيد را گذاشته،
مي‌خواهد
با اتكا به ساعت شماطه‌دار خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
كه شب
از نيمه نيز بر نگذشته است
توفانِ خنده‌ها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزي نظير آتش در جانم پيچيد.
سرتاسر وجود مرا
گويي
چيزي بهم فشرد
تا قطره‌اي به تفتگي خورشيد
جوشيد از دو چشم‌م.
از تلخي تمامي درياها
در اشکِ ناتوانيِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتشان بود
احساسِ واقعيتشان بود.
با نور و گرمي‌اش
مفهوم بي ‌ريای رفاقت بود
با تابناکي‌اش
مفهومِ بي‌فريب صداقت بود.
اي کاش مي‌توانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بي‌دريغ باشند
در دردها و شادی‌هاشان
حتي
با نان خشكشان
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيرون نياورند
افسوس
آفتاب مفهوم بي‌دريغِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه‌اي
آنان را
اينگونه دل فريفته بودند!!
ای کاش مي‌توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
       قطره
             قطره
                   بگريم     
تا باورم كنند.
ای کاش مي‌توانستم
يک لحظه مي‌توانستم ای کاش
بر شانه‌های خود بنشانم
اين خلقِ بي‌شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
مي‌توانستم!


"احمد شاملو"

صدا به صدا نمي‌رسد...



با وجود محدودیت‌هایی که در طول تاریخ برای زن در فرهنگ ایران وجود داشته، شعر تنها رشته‌ي هنری بود که زن امکان یافت تا به وسیله‌ي آن ابراز اندیشه و احساس کند. در فرهنگی زن ستیز که یکی از دانشمندانش معتقد است: "فضل هزار بهره است، یک بهره از آن زنان است و دیگر از آن مردان است."(غزالی) و وزیر متفکرش روایتی نقل می‌کند که: "زنان را از آموختن سوره‌ي یوسف منع باید کرد که استماع امثال آن قصه موجب انحراف ایشان باشد از قانون عفت."(خواجه نصیرالدین طوسی) و نویسنده‌ي مشهور دیگری می‌نویسد: "که دختر نا بوده به، و چون بوده باشد، به شوهر به، یا در گور."(عنصرالمعالی کیکاوس)
در چنین فرهنگی حضور و فردیت خود را اعلام کردن، نیاز به تیز هوشی، درایت و خردمندی دارد و کار چندان آسانی نبوده است که به گمان ویرجینیا ولف "با ارزان‌ترین و آسان‌ترین وسیله" زنان توانسته باشند اعلام وجود کنند. در دوره‌هایی از تاریخ که تعصب مردانه چنان حکمی می‌کند که: "صدای زن باید چنان ضعیف باشد که کسی او را نشناسد و انگشت در دهان کنند و جواب دهند تا آواز ایشان مانند پیر زنان شود."(غزالی) از احساس، تجربه، اندیشه و هویت فردی گفتن از خود گذشتگی، جسارت و شهامتی غیر متعارف می‌طلبد. در طول تاریخ ادبی ایران حدود 400 زن در این فرهنگ زن ستیز به عنوان شاعر هویت خود را از پس درد و رنجی مضاعف به ثبت رساندند تا فریاد بی‌صدای خود را به ما برسانند. "من از میان تاریخ گذشتم / با کوله باری از تحقیر / و شاعران را برهنه یافتم / و زنانی که عشق را سروده بودند / در انزوای حجب..." مهستی، جهان خاتون و جمیله اصفهانی به جرم سرودن شعر بد نام شدند. " آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟" حتی مردان شاعر، آنها را جدی نگرفتند و تذکره‌ها بی‌نام زنان نوشته می‌شد و در مجالس علی شیر نوایی، زنان شاعر را راهی نبود.(مجالس النفایس) گاه می‌پرسم در تمام طول این سده‌های سیاه بر ما چه گذشته است تا به اکنون تاریخ رسیده‌ایم. "زن در چهار پنجره‌ي بسته / پرسید از خودش / تاراج ناتمام / تو کیستی؟" کم ندیده‌ایم در فرهنگ مکتوبمان که تیز هوشی زنانه را مکر و حیله خواندند و حکایت‌ها نوشتند و شعرها در بد گویی از زن سرودند، اما زنان خردمند و بیدار سرودند تا بمانند و ما از پس غبارها، سرکشی‌هاشان را بنگاریم اینجا و اکنون...
از او که صدایش نخستین بود و گفت: توسنی کردم ندانستم همی / کز کشیدن تنگ‌تر گردد کمند (رابعه)، تا مهستی که رباعی فلسفی‌اش را به نوای چنگ خواند و ستیز های مردانه و دنیا را به هیچ گرفت: چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست / چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست / پندار که هر چه هست در عالم نیست / و انگار که هر چه نیست در عالم هست. و بی‌بی دولتی که اعتراض‌اش را به پادشاه جبار وقت تیمورلنگ با شعر سرود که: آتش در شهر سمرقند باد / این تمر لنگ چو اسپند باد. تا سال‌هایی نه چندان دور که یکی دیگر از این رنج دیدگان بدون ترس از مرد سرود: "قید عفت، قید عصمت، قید شرع و قید عرف / زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست". (عالمتاج) زمانی دراز بر ما رفته است تا به سال 1331 رسیدیم که زنی تنها و عاصی، ساکن جامعه‌ای سنتی و بسته به درد گفت: "وقتی که چشم‌های کودکانه‌ي عشق مرا / با دستمال تیره‌ي قانون می‌بستند / و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من / فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید / وقتی که زندگی من دیگر / چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری / دریافتم باید، باید، باید دیوانه‌وار دوست بدارم." او بی‌واهمه با چشم‌های زنانه‌ي خود دید و درک کرد و صمیمانه پته مردان ریاکار را به آب ریخت. "چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه‌ترین یار / چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی!"(فروغ) و من به بخش هفتم نصیحت الملوک امام محمد غزالی رسیده‌ام که نوشته است: "به حقیقت هر آنچه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاکت، همه از زنان رسد." در زمانه‌ي ما بی‌مجوز دیگری بر آن شد تا فرزندانش را بیدار کند: "کولی! به حرمت بودن باید ترانه بخوانی / شاید پیام حضوری تا گوش‌ها برسانی / دود تنوره‌ي دیوان سوزانده چشم و گلو را / برکش ز وحشت این شب فریاد اگر بتوانی."(سیمین) آیا آسمان گرفته‌ي جبر و تقدیر روزنه‌ای دارد؟ با این همه دیوار و در زیر این همه سقف به کجا می‌روم؟
گراناز فریاد می‌زند: "ولم کنید / چرا همیشه زنی را نشانه می‌گیرید / که دل از دیوار می‌کند / قلبی به پیراهنش سنجاق می‌کند / در چمدانم چیزی نیست / جز گیسوانی که گناهی نکرده‌اند / ولم کنید / ته جیبم آهی پنهان است که مدام شنیده: ایست" و به گفته‌ي پگاه اگر چه "ما در جمله‌های بسته روایت شدیم" اما "به بچه‌های من نگاه کنید / بر تیغه‌های خودکشی شهر / کوچه‌های بنگ / سلول‌های دانشگاه / تیمارستان / زندان / زیر چراغ‌های خیابان / و مادران بر سجاده‌های آه... / به بچه‌های من نگاه کنید/ نسلی گلوی خیابان را گرفته است و می‌بارد." و لیلی پیچیده در چروک پارچه و سکوت هویت "زن" را در فرصت اندکش فریاد می‌کشد: "نه می‌بینم / نه می‌شنوم / بله همه چیز رو به راه است." و در "خانه داری" خیال مردان را راحت می‌کند که ما وظایف قراردادی خود را می‌دانیم. "ابری بر می‌دارم / آسمان ته گرفته را می‌سابم / این شب تمیز روی میز تو / تا هرچه می‌خواهی در آن بکشی." و نگاه سنتی را بلندتر می‌خواند: "با چشم‌های ریز و دور / به من چشمک نزن آسمان / زنم / که به لبخندی حتی کوچک در شب / فاحشه خوانده می‌شوم."
و صدای بی‌اجازه‌ي صدها زن دیگر از گذشته‌های دور تا همین اکنون چنان در هم آمیخته که "صدا به صدا نمی‌رسد" آمده‌اند تا دغدغه‌ي خویش را فریاد کشند و بیداد را به داد بخوانند.
"من آمده‌ام / از نفس‌هايم بگویم / من آمده‌ام آواز بخوانم"(گراناز) بی‌آنکه انگشتی در دهان کنم. و من چشم به راه... "بر می‌خیزم / سنگ گورم را بر می‌دارم / و می‌بینم /خورشید از شانه‌های دخترانی بر می‌دمد / که سر افشان و پر بار / زمین بر شانه‌هایشان سنگینی نمی‌کند." 

ـ می‏خواهم از تو چیزی به یادم نباشد / وقتی برای خودکشی / کنار خنده‏های تلخ خدا زانو می‏زنم...

"من اگر نيكم، اگر بد، تو برو خود را باش"


دستت را روي شانه‌هاي باد جا گذاشتي و دل دادي به پر پرواز. تماشايم كردي به آينه‌ي خيال! بس كه به ساعت‌هاي رفتن و آمدن عادتم دادي، گم شدي ميان هپروت تنهايي‌ام، تنها! گم شدم ميان مني كه من نبودم و نيستم باز!
تلخ و مَلخ، پير ميدان شديم و گفتيم و گفتم باز، چه سود اما كه راه نرفته را بي‌راه مي‌رفتيم، مي‌رفتم، سخت و لَخت.
پا به ماه كودكي كه مرده بود به كودكي، درد كشيديم و به گاه زا، مُرديم... با جاني كه به جانمان ماند، با شائبه زيستيم.

- كسي چه مي‌داند كه چه مي‌گويم؟!
- يك خاطره با من باش... يك گريه مرورم كن!