گم مي شوم ميان اندوه آدميان...

آن خطاط سه گونه خط نوشت٬ یکی خود می خواند، نه غیر. یکی هم خود می خواند٬ هم غیر. یکی نه خود می خواند و نه غیر.
خط سوم من تویی... نه می توانمت بخوانم و نه خود می توانی بگویی چیستی؟ کودک که بودم وقتی از چیزی دلم می گرفت و می گریستم٬‌ دلم سبک می شد. اما من هر چه از تو گریستم٬ دلم پر تر شد!
دستانت را بازکن... در کف دست تو چیزی هست... من میان دستان توام و قلب من در کف دست چپ تو می زند... آن خطوط پرمعنا٬ مرا معنی می کند...

پي نوشت: هنگامی که به عمق مسائل حیاتی می اندیشم٬ یعنی آن هنگام که دیگران به عبادت می پردازند٬ مینویسم... «مجذوب ارتباط ساکت و ساکن بودن از عبادت ناکامل عابد فراتر است.»
پي نوشت: باد میرفت به سر وقت چنار                         
                من به سر وقت خدا میرفتم


برای او که مرا با خود می برد به بهشت...

تثبیت می شود در من چیزی به نام عشق وقتی نگاهت تنگ می شود بر نی نی چشمانم. تصویرت که بر آینه ی اشکهایم می افتد، زیبایی ات تکثیر می شود.
قرار نبود که عاشقی را دیگرگونه تسلیم شوم اما، تقدیر گویا همیشه دست پُر می آید سراغم و حالا دستهایش؛ شکوفه بر گیسوانم، اشک بر دیده گانم، گل بر گونه هایم و عشق در رگهایم نشانده...
قرار نبود که زمانه مرا بی زمان بگذارد در هجوم اینهمه دلبستگی...
قرار نبود که "خرما بر نخیل باشد و دستهامان کوتاه"...
قرار نبود که روزگار خودخواهانه ما را به شلاق عشق تازیانه زند...
جرممان مگر چه بود که اینهمه سال عاشقانه زنجیر به پا می کشیم و می رویم و نمی رسیم؟!
حالا که همه ی قرارهای عالم، بی قرار شده اند؛
میخواهم تائب شوم و بر پیشانی ات، پشیمانی هایم را نماز بگذارم اگر که بگذاری!!!
میخواهم همه ی خاطر نوازی هایت را صاحب شوم، اگر که بگذاری!!!
میخواهم تسلسل اشکهایم را به نام تو زنجیر کنم و اسیرت شوم اگر که بگذاری!!!
کاش در رنگ زیتونی چشمانت غرقه شوم وقتی اشک می نشیند در نگاهت...
بگذار شورآب دیده گانت شراب هفت ساله ام شود، مست شوم، هر چند که می دانم سیر نمی شوم از تو... که اینهمه شوق را حتی اگر به یکباره سر کشم، باز شایق و راغبت خواهم بود...

فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب

درود بر لیلای عزیز؛
تو که می دانستی بازی با وطن، سوزش زخم های کهنه است؛ پس چرا راضی به یار کشی شدی؟! برای شِکوه گویا دیر است و نوبت من، تا سنگهای نمک، بر زخم کهنه ی دلم سائیده شود. به دیده ی منت می پذیرم، از دوست هر آنچه رسد نکوست که این درد را سالهاست به درمان نداده ام. آری من ادامه می دهم بازی تو را مختصر و تلخ تر؛ این بار واژه ی این روزها نامأنوس ِ "وطن" را، که ستون تق و لقم را بسیار لرزانده، واگویه می کنم؛ "وطن" این روزها یعنی کراک، تریاک، هروئین، کوکائین، یعنی بوی ادرار پیاده روها، مدفوع زیر گذرها، یعنی وجب به وجب این مملکت را توالت عمومی فرض کردن، یعنی شربت، قرص، دوا، یعنی ایران لهیده و خاک فرسوده و تاریخ ریده مال شده، یعنی سَُرنگ، ایدز، اعتیاد، فقر، فحشا، یعنی هوار، خود فروشی، دگر فروشی، کودک فروشی، زن فروشی، مادر فروشی، یعنی زن = صلواتی، یعنی اشک، سکوت، خفقان، تیغ، خون، جنین چرخ شده، نوزاد سر راهی، کودکان خیابانی، کولی سر چهارراه، جیب بُر اتوبوس، یعنی چادر، ریش، پشم، دروغ، جانماز آب کشیدن، یعنی خدای فراموش شده، امام زاده ی بی زائر، روزه ی نگرفته، ایمان نقض شده، یعنی دلواپسی، پوست و استخوان، سوء هاضمه، گرسنگی، یعنی فرار مغزها، متارکه، کودکان طلاق، یعنی تاریخ مصرف داشتن، انقراض انسانیت، یعنی فاجعه، زلزله، بم، رودبار، سیل، بمب، جنگ، شهید، اسیر، مفقودالاثر، جانباز، یعنی سقوط هواپیما، انفجار قطار، ریزش تونل، یعنی رسوایی، پررویی، سوسک، خر، شیرینی گل محمدی، قتلهای زنجیره ای، یعنی اخبار ساعت بیست و یک، برنامه ی نود، شبکه ی جام جم، سریالهای کشکی، سینمای الکی، موسیقی مبتذل غربی، یعنی قبرستان، گلزار شهدا، قطعه ی منافقین، گورستان خاوران، یعنی فحش خواهر مادر بچه های دبستانی، هتک حرمت استاد به شاگرد، شاگرد به استاد، یعنی مبارزه با بد حجابی، اراذل و اوباش، چاقو، قمه، دشنه، شمشیر، خشونت با خشونت، یعنی قاچاق کالا، دارو، انسان، کلیه، قلب، چشم، یعنی خودکشی با قرص برنج، توهم با ایکس، یعنی بنزین سهمیه بندی شده، ترافیک سرسام آور، یعنی گودالهای درون شهری، نداشتن حقوق شهروندی، زباله، بوی گند، موش، گربه، سگ، یعنی تفتیش عقاید، ترور شخصیت، شقیقه های خونین، یعنی بوی گلوله، باروت، سرب سوخته، یعنی انگشتان شکسته، ناخن های کشیده، زندان، شکنجه، اعدام، طناب، گیوتین، شلیک، دار، سنگسار، خودکشی، ترور، قتل، تجاوز، یعنی تبعیض فرهنگی، اقتصادی، سیاسی، نژادی، شغلی، ظاهری، یعنی عرب زدگی تمام، یعنی استتار پشت بال کلاغ، یعنی وعده های رئیس جمهور، انتخابات مردمی، رأی چند میلیونی، جمهوری اسلامی، و... و با این همه یعنی دلهایی که برایمان می تپد، یعنی غزل خوانی شبهای بلند یلدا، یعنی آتش مقدس چهارشنبه ی آخر سال، یعنی سفره ی هفت سین، یعنی عینک پدر، یعنی بوی اسفند دود شده ی مادر، یعنی چارقد گلدار ننه جون، یعنی عصای شکسته ی آقا جون، یعنی رنگین کمان آخر اردیبهشت، یعنی بوی باران خورده ی خاک مقدس مادری، و در نهایت یعنی پرچم سه رنگ سبز و سفید و قرمز، یعنی "ایران" و چه دوستش می دارم این نام و این سرزمین را. 

پی نوشت: نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
                نه هر که آینه سازد سکندری داند
بـــی ربــط: گفت و گو بسیار دلپذیر است، به ویژه زمانی که می خواهیم خود را نسبت به آن چه می گوییم، متقاعد کنیم.
پی نوشت: معرفت بدون استحاله، فرزانگی نیست.
پی نوشت: معمولاً مرگ باعث میشه آدم زندگیو بیشتر احساس کنه.
بی منظـور: در این زندگی هیچ کس قدیس نیست، این را قدیسه ها خوب می دانند.
پی نوشت: نمایش عقل هرگز کسل کننده نیست.
پی نوشت: در فقدان خدا، بلافاصله به یاد تو افتادم.
پی نوشت: ناگهان عشق / آفتاب وار / نقاب بر افکند...
یـــاد بــــود: باز هم حسین پناهی با من می گوید:
"هندسه تو زندگی، کندوی زنبور چشم آدمه!"


□□□

بر خاطر زخم خورده ی يقين های به خطا بدل گشته
آنچنان بتاز
که اسب سرکش زمان
جا ماند از راه 
تا ديگر بار
آنچه را که به تلخی طی نمودی
بر تو وارد نیآید

□□□

در گذر زمان
طريق باور نيک زيستن را
پيش گير
که هر آنچه در اين راه بدست آوری
سوغات سفر بی بازگشت زمان خواهد بود.

پی نوشت: کسانی که در مسیر زندگی قرار می گیرند، از سوی خدا هدیه می شوند، تا در پیمایش مسیر، یار باشند و یاور؛ تا بیاموزی از ایشان چگونه رفتن را و تنها "چگونه رفتن مهم است"، "رفتن مهم است"، نه "رسیدن"...
پی نوشت: و پای من که قلم شد؛ نوشت برگردیم!
پی نوشت: تراشیدم، پرستیدم، گذشتم.
پی نوشت: برگزیده از کامنتهای خصوصی دوستی نا آشنا؛
"گاه میخواهم دستانم را بالا برم
 بالا بالا بالا به بلندای آسمان
 و فرود آورم چون کوه بر فرق خویشتن
 تا بیرون جهد برق زندگی از دیده ام
 و نبینم جهل جاری را در روشنی روز
 و نریزم اشک شرم در حضور خورشیدوار تو"
پی نوشت: عشقم را در غربت شبانه ی قبرستان؛ موشی جویده است.

هفته نامه بامداد لرستان

شماره 373 سه شنبه 23 بهمن ماه 1386- صفحه 7 – بخش ادب و هنر
با نگاهی به کتاب "بر مدار صاعقه و حیرت" سروده: عبدالرضا شهبازی
برداشت مخاطب – لاله حسن پور – تهران

با حیرت شروع می کنم تا بر مدار صاعقه، غربتم را به خانه ی دوست بکشانم.
انتظاری از آفتاب نداشته باش که شب بوهای اتاق، چشم انتظار مهتاب اند. رویای شبانه ات زیر ملحفه پنهان است و رنگ اردیبهشتی ات زمستان را سبز می کند. معاشقه ی آفتاب و پیاده رو، توهمی است زاده ذهن عابران، آری! با این همه حق با توست؛ چرا که قلب زمین، هنوز برای باد می زند. ترانه ای که خواندی، گلوی کودکی ام را تر کرد، بادبادک حصیری هفت سالگی ام، بوی خاطره گرفته است تا این روزها، بر بال پروانه ها به خاطره بپرم.
اما تو راز پروانگی را در آینه بجوی تا من با بالهایت بپرم، تا آسمان بی ستاره و زمین بی بنفشه نماند. سرودن شعر سهل است اما برای شاعر شدن، باید از پلکان واژه ها بالا رفت که رسم شاعری افتادن نیست.
باز هم حیرانی و تکثیر واژه ها... شک ندارم فردا شعرهایت شاخه می شوند برای پرندگان، برای درخت، برای پیراهن بارانی مادر...، آخر خودت بگو، این همه را چگونه بگویم، با کدام زبان؟ بگذار سکوت ثانیه ها کش بیایند، بگذار دلم خوش باشد که چشمک دیشب آن ستاره، آخرین قطره اشک ماه بود که با دستمال سرمه ای آسمان پاک شد.
آی شهباز شاعر؛ اینجا مرگ ملامت نمی شود که تولد را سوگ می گیرند، اندوه شعرهایت را قاب می گیرم، سالهاست خمیازه پنجره دلم را ندیده ام. در جشن مرگ آسمان، دستانت را قربانی غربتم کن که آینه و رویا، اسیر لحظه اند و داس ماه، گلچین لبخند.
تازه می گویمت سلام، هنوز هم اما زود است، هنوز هم خسته نیستی، هنوز هم مدار صاعقه و حیرت می چرخد. نشان خانه ی دوست را نگیر... آفتاب را رها کن، به آن ستاره، کنج دل آسمان نگاه کن، دلت گرم خواهد شد.
سخاوت بارانی ات را به دیده ی منت می پذیرم و پیشکش مخملی ات را ناز بالش شعرم می کنم تا خواب و خاطره را یک جا ببیند. سراغم را از سایه لرزان بید مجنون شعرهایت بگیر، انگار که من نیز دیگر حرفی برای گفتن ندارم. در انبوه خاطرات دست و پا می زنم تا تبسم شاعرانه ات مرا از یاد برگ های خزان زده ببرد.
آقا! هنوز زود است برای معنا شدن، برای سیراب شدن، برای از خون و عشق تهی شدن...جنون که می گویی، همین خوابهای بی رنگ من است، همین بخار میان اندوه و آه من است و مجنون مادر است با اندوه تلخ هزار ساله ی میراثی...
فردا هر چه میخواهد بشود! تو اما لبخندت را به ماه نشان بده و واژه ها را از زنجیر تکلف برهان، هیچ اتفاقی نمی افتد، تنها شاید سکوت حادث شود، تا غرق شوی در بی کران واژه ها... پرنده هم که باشی، آسمان که تمام شود، رود هم که باشی، زمین که تمام شود، کلامت تمام نخواهد شد، پس شاعرانه کن بوی باروت تن برادر را تا تمام هشت های آتشین بهار، برایش لالایی مادرانه شود با بوی موج و زخم...
از همه گفتی و گفتم، از دل خوش بگو تا بانوی اشک، آتش شعرت را به خاک بنشاند که اوراق کاغذی عشق، عاقبت، زورق خورشید نشان خواهد شد. بی تو کوچه پس کوچه های جهان را پرنده می بینم، غرور ایلیاتی ات بوی گریه می دهد، ببخش پریشانی ات را به واژه های شعر، تا دلتنگی پنجره هم تمام شود و ایوان خانه پر شود از شمعدانی های قرمز و کاسه ی خالی آرزوهایت پر شود از سخاوت واژه ها. بگذار تمام خیابان ها بخار شوند، وقتی قطار، فاصله ها را ضرب می زند و بدان دستان خدا تبسم تلخت را قلقلک می دهد تا تو را از فراسوی رنج برهاند، از آن پس پیراهن شعرت پر ستاره خواهد شد و کودکی را باز خواهی یافت، بی اعتنا به باران و مه، با پیراهنی از جنس بهار نارنج و ساده می مانی مثل شعرت، اما عمیق و رویاهایت بر شاخه های درخت شکوفه می زند تا مردی از جنس خدا بیاید و آسمان را قسمت کند، تا دستی بیاید و تکه از آسمان را برایت بیاورد و دل گرفته ات را در لفافه ی صورتی رویا بپیچاند، تا پا بگذاری بر حریر همین شعرهای برهنه و خاطرت را از هفت سالگی و دوازده سالگی و بیست سالگی، خاطره باران کنی و فریاد زنی؛ هی ماه! چقدر از واژه سرشارم، و ستارگان را عاشق شوی تا انتهای گمگشتگی یوسف.
کجایی؟ که آسمان ساده می خواندت و زمین، رویای تازه ی کودکی ات را مادرانه بر پا تکان می دهد تا لالایی اش بر پوست ترکیده ی شب مرهمی باشد. تا خدا سبز شود از شاخه های هر درخت و به جرقه ی چشمانت، کودک فردایت، امیدوار شود. سرو قامتت بلند و شانه هایت ماه نقره نشان، تا شب، رویا برایت بیاورد از تاریکی و از فردا بگوید و رویای کوچک باد بهاری و بو.سه ی علف ها و از فروردین و اردیبهشت برایت بگوید و از خواب بنفشه و آفتاب و مرجان و مثل همیشه دلتنگ شعر نا تمامت شوی و نقاشی اش کنی و از بی گناهی آدم و کاکل ممنوع گندم، آواز تنهایی ات را مویه کنی...

هفته نامه بامداد لرستان

شماره 371 سه شنبه 9 بهمن ماه 1386- صفحه 7 – بخش ادب و هنر
با نگاهی به کتاب "نمی خواهم کسی خواب های مرا ببیند" سروده: عبدالرضا شهبازی
برداشت مخاطب – لاله حسن پور – تهران

یک وجب زمین زیر پایت، شناسنامه ایست که هویتت را در خود گنج دارد، که ستاره ی دلتنگ و پرنده ی عاشق از آن بی نصیبند. پس خیره شو به هر آنچه می خواهی و گوش سپار به سمفونی واژگان شعرت که آن پری کوچک به آواز نغمه می خواند. حسرت لبخند را اشک مریز و زیباترینش را به نیلوفر کبود لبهایت شیرین کن، حوصله کن که دیر یا زود، اتفاق نطفه ات را خواهد بست؛ که سوخت و سوزیست دیر و زود شده، پس زندگی را بر میدان جهان بازی کن چرا که وقتی نیستی "جهان قادر به حفظ تعادل خود نیست" تا اولین بامداد شعرت را باد برای کتیبه های زاگرس پیر آواز کند و گوش ماهی های دریا، زیر پایت را فرش کنند، تا صدای دور ماه، خواب تازه ی چشمت را نبرد و بدانی که این همه سال، بکارت خورشید تنها قداستش بوده و با این همه چه عظمتی دارد مادر. پس اندوه سینه ات را بر گل قاصدک فوت کن تا به هر کجا که می خواهد برود، شاید که من هم پشت فنجان چای ام، خواب طلایی دستی را ببینم که کنار ایستگاه، گل داده است. کسی چه می داند؟ شاید وقتی چشم به ایوان بیاندازی، بهار آنجا باشد و موج ترانه ات بر صفحه ی دریا پارو زند و یوزپلنگان، البرز را تا تو، و تو را تا شانه ی زاگرس بدوند و سهم پرندگان شعرهای تو باشد و سهم تو از این جهان، واژه های زلال و آرام رود.
پس آقا اجازه! هنوز چمدانم از خواب های روشن خالیست. آقا! لطفاً پرده ها را کنار بکشید تا امتداد خیابان رویا چمدانم را پُر کند. تا ای مهربان تر از فروردین، جیب هایت از لبخند ترانه پر شود و از آبستن جنون شعرهایت، پرنده ای بپرد، تا گریه ی شب را بند بیاورد و بی قراری تو و دل را به دامن شعر بپاشاند، تا بیایی و ترانه ی روشن صبح را شکوفه باران کنی...
رسیدن به شعرهای تو اتفاق ساده ای نبود، وقتی علف ها قد کشیده اند تا مرز درخت شدن!!!، اما من از روی پل گذشتم، با انبوه درختان ایستاده و این آغاز شعر بی نام توست. آسوده باش و پلاک بی نشان را بر گردن مرغ هزار آواز بیاویز تا خاطره را برایت مویه کند و شعرهای بی نشانت را تا پشت پنجره چشمان همسرت، بال بال زند و اتصال آبی ات را با باد و باغ جشن بگیرد، تا بانو شود و پلاکی از مهربانی به گردنت بیاویزد تا دیگر دلتنگ پلاک بی نشان نشوی، تا در عریانی هوا دل به او خوش کنی و غرور و غیرتت را سنگ پریشان هیچ شعری نشکند و شاه کلید تمام قفل های شعرت را بیابی. وقتی صدف برایت آواز می خواند؛ انتظار تمام شده است، پس ابر را به آغوش گیر تا اشک شوق بر گونه هایت روان شود و تا صمیمیت باران، نیلوفرانه از این سراب بگذر...
گریه کن تا غربت غروب؛ تا دعوت دوباره باران، تا شیهه ی تفنگ و بلوط، برای ترانه های گلوی مادر بزرگ، تا دلارام زخمه ی تار شعرها...
آری! چیزی فراموش نمی شود در آنهمه فردا که در راه است و می آید، و سهم کلانت را از جهان که چشمهای مادر برایت به ارث گذاشته است، و تمام فرداها را که از بر باشی، رویا هایت به شکوفه ی اشک مزین می شود و سیب جهان سهم کرم ها...
نگاه کن! چه قدر تنهاییم، با اینهمه وقتی به هم می رسیم، سلام می کنیم. شب رویا می بافیم و روز از پلکان واژه ها بالا می رویم و شعر می گوییم، با این همه، سهم تو قاصدکی است که اشک هایت را در آسمان می چیند و سهم من شعرهای توست که بر لبانم شکوفه ی لبخند می نشاند.
حتی اگر حرفهای من، روزهای تو، حتی اگر آه های تو، های های من، صدای شکستن بدهد، حتی اگر رنگ شعرت پریشانی باشد، با اینهمه کولی ترانه های وحشی ات خواهم بود.

آنقدر خوبم که می توانم همه چیز این دنیای لعنتی را با فرض نکبت بودن، زیبا ببینم.

مگر نه اینکه باید زیرکانه زیست، پس زیرکانه می روم راهی را که در آنم، تا نه زانو به دل نهم و نه زنخ بر سر زانو نهم و نه سر به زانوی بی کسی نهم و نه دست به زانو زنم و نه پیش کس به زانو باشم و نه به زانو در آیم و نه به زانو نشانندم... بل از سر زانو قدم سازم و به زانوی عزت بنشینم و در پس زانوی ریاضت راهم را راست پایان دهم و در این، بسیار ممارست باید و فراوان ریاضت...

پی نوشت: زنی دیگر بزنجیری ببسته                
                به پیشش مرد بر زانو نشسته
پی نوشت: نهــادند زانو همه بر زمین            
                بــر آمــد فغــان از یسار و یمین

کمی آنطرف تر از دو و چهل و پنج دقیقه ی بامداد

ماه گردن کج کرده و از پشت ابرهای غبار آلود شبی از اردیبهشت، مرا می پاید، ایستاده ام تا تمامم در تیررس نگاهش باشد. آتش سیگارم، آینه را روشن و خاموش می کند تا تصویر مبهمی از من در آن گم و پیدا شود. پشه ای خونم را می مکد در تاریکی اتاق، بی مقاومت سیراب شدنش را تماشا می کنم و تنها آرزو می کنم کاش، بعد از اینهمه خون خواری، می توانستم شکم متورمش را لمس کنم و از نتیجه ی کارم لذت ببرم... به شلاق باد تازیانه می خورم و گونه هایم سوسن ازرق می شوند و من سوسڼ زبان، دل داده ام به تازیانه ی جلاد تا هوهویش، نازک موهایم را نا آرام کند و برقص کشاند. بگوئید آنها که دستهایشان بوی خون می دهد، بیایند برای تماشای هروله ام...
در تاریک خانه ام، خاطراتم ظهور می شوند، هیچ تصویری را نمی سوزانم، تنها دلم را به آتش می کشم.
هی با تو ام! جِلِز و ولِزم که در آمد، بیا به تماشا تا دل سنگت، بی آلایشی ام را زار بزند و نسوزد از اینهمه فروتنی و باز فریاد بر آوری که لعنت بر این زندگی نکبتی و من تماشایت کنم که چگونه در توجیه دیوانگی، محکوم می شوم به خبط و خطای نکرده...
ساز مخالف نمی زنم و با اینهمه ساز ناکوک، خوش می رقصم، که در تند باد حادثه گیر افتاده ام و رویاهایم کال کال فراموش شده اند. دلم شاخه های تر بید مجنون می خواهد که به دست باد، برهنه تنم را نوازش کند.
ماه شبهای بی مهتاب؛ زاری ام را تماشا کن و هیچ مگو؛ تنها قطره اشکی بر دامن تَرم بچکان تا دست خالی به استقبال روز نروم.
هی باز هم با تو ام! یادت هست آخرین خوابم را؟ گلوله ات را؟ گلوی پاره ام را؟ نفسهای بی بازگشتی که ریه هایم را پر نمی کرد؟ می دانی در سَرم چه می گذرد این روزها؟ تو تنها به این می اندیشی که چه تنها مانده ای در ازدحام آدم های عزیز و پاک و زلال ترین دور و بَرت... و چه ناپاک مانده ام در گذر از آنچه بر من گذشته و چه آلوده ام در ازدحام آدم های ناپاک دور و بَرم...
راست گفته ای؛ همه ی ما خسته شده ایم از این روزهای زندگی، اما من فکر می کنم که این روزهای زندگی چه خسته ترند از ما... خرده مگیر از من و تنهایی ات را پُر کن از هر آنچه دوست تَر داری و می پسندی که من نیز این خواهم که روزهای نکبتی، راضی ات کنند از اینگونه زیستن...
چه باک... من رسم آدم کشی نمی دانم.

پی نوشت: دو لب چو نار کفیده، دو برگ سوسن سرخ         
                دو رخ چو نار شکفته، دو برگ لاله ی لال