Aranjuez Mon Amour

عشق من!
بر آب چشمه‌ساران
آن گاه که بــاد آن‌ها را با خود می‌آورد
شباهنگام گل‌های سرخ پرپر شده را
شناور بر روی آب می‌بینیم.
عشق من!
و دیوارها شکافته می‌شوند
در برابر آفتاب، رویاروی بـاد و رگبار
و در برابر سالیانی که شتابان می‌روند
از بامداد ماه مه که آن‌ها آمدند
و آنگاه که آنان سرودخوانان به ناگاه بر روی دیوارهای آماج تیر باران‌شان
از چیزهایی بسیار شگفت نوشتند.
عشق من!
بوته‌ی گل سرخ رد پاها رابر روی دیوار پی‌ می‌گیرد
و نام‌های نقش بسته‌ی آن‌ها را به هم می‌تند
و هر تابستان از شدت سرخی گل‌های سرخ خواهد رست.
عشق من!
چشمه‌ها را خشک کن
در برابر آفتاب، رویاروی بـادهای دشت و در طول سالیانی که شتابان می‌گذرند
از بامداد ماه مه که آن‌ها گل بر سینه، با پاهایی برهنه و گامی آهسته آمدند
و با چشمانی درخشنده از لبخندی شگفت.
و بر این دیوار آنگاه که شب به پایان می‌رسد
گمان می‌کنیم که لکه های خونی را ببینیم،
که جز گل‌های سرخ نیستند
آرانخوئز، عشق من!
  
Mon amour, sur l'eau des fontaines, mon amour
Ou le vent les amènent, mon amour
Le soir tombé, qu'on voit flotté
Des pétales de roses
Mon amour et des murs se gercent mon amour
Au soleil au vent à l'averse et aux années qui vont passant
Depuis le matin de mai qu'ils sont venus
Et quand chantant, soudain ils ont écrit sur les murs du bout deleur fusil
De bien étranges choses
Mon amour, le rosier suit les traces, mon amour
Sur le mur et enlace, mon amour
Leurs noms gravés et chaque été
D'un beau rouge sont les roses
Mon amour, sèche les fontaines, mon amour
Au soleil au vent de la plaine et aux années qui vont passant
Depuis le matin de mai qu'il sont venus
La fleur au cœur, les pieds nus, le pas lent
Et les yeux éclairés d'un étrange sourire
Et sur ce mur lorsque le soir descend
On croirait voir des taches de sang
Ce ne sont que des roses!
Aranjuez, mon amour

متن آهنگ سروده‌ی «G.A.Bontempelli» گاي بونتمپلي است و تم اصلی آن بخشی از ارکستر بزرگ گیتاری‌ست با نام «Concierto de Aranjuez» که توسط «Joaquín Rodrigo» آهنگساز مشهور اسپانیایی در سال 1939 در پاریس ساخته شده است.
اين آهنگ در وصف زيبايي و عظمت باغ‌ها و كاخ سلطنتي آرانخوئز (حدود 50 كيلومتري جنوب مادريد) است كه زادگاه اين آهنگساز نابیناست و بیانگر احساس درونی وی در ابتدای جنگ داخلی اسپانیاست.
از این آهنگ اجراهای مختلفی وجود دارد که از میان آن‌ها می‌توان به اجرای ريچارد آنتوني، آندره‌‌ بوچلی، نانا موسکوری، گئورگي زامفير آهنگساز رومانيايي، دالیدا، سارا برایتمن، خوزه فلیسیانو، فاستو پاپتی، پاکو دلو چیا، و... اشاره کرد .


در يوتوب:

اجراهای بی‌کلام آهنگ:


عمري زلال در بوسه‌اي طويل بر ديوان


دلم جا مانده لاي كتاب حافظ
از يلداي سالي دور و سرد...
امسال هم يوسف گمگشته
راه كنعان را نيافت
تا يعقوب چشم‌هايم
به راه بماند
تا خون به دل انار شود و
دستم به ياقوتش نرود
"صبر كن!
در راه است..."
كسي در گوشم مي‌گويد
مي‌دانم اما
هزار پاييز هم كه بگذرد
آب از آب تكان نمي‌خورد
تو در خاكي
از ماه مصيبت‌!
در سالي دور و سرد
كه "سگي لاشه‌ي خورشيد را به دندان
بر خاكروبه‌ي آغل آسمان مي‌كشيد."

 - بيتي از تفأل يلدايتان را اينجا به يادگار بگذاريد..
 - پشت به باد نشسته‌ام تا مویه‌ام را به زوزه‌اش نیالاید... خیالت جمع که ناخن‌هایم را یکجا کشیده‌اند و جای خون آمیخته با جان، قطره قطره هوس صدایت و نگاهت، یک در میان می‌چکد از آن. هزار حرف نگفته و درد مگو و قطره قطره... عذاب علاقه‌ای مقدس شده که هر چه اصیل‌تر، تازه‌تر... دنیا تریبون شکوه‌های طویل و فریادهای خفه و تمدن‌های خاک گرفته و تعاملات اجتماعی بی‌رویه و تنهایی‌های مدام شده... باد خبرچینی‌ات را می‌کند و تو لبخند می‌زنی و فریاد می‌کشی و مشت می‌کوبی... تمام شب را کسی نبود... تو هم نبودی... تنها صفحه ات بود و تنها من... شمارش معکوس شروع شده و تیک تاک ساعت شنی درآمده... دلم شمع توت فرنگی می خواهد و سایه بازی و دود سیگار اُلترا لایت و شراب هفت ساله‌ی چشمهايت... یادت نمی آید! آن شب تا صبح اشکت را بوسیدم...


ستايشگر فروتن يك تقدير

خسته از تكرار حتي همين واژه، حسرت‌زده‌ي لحظه‌ي آرام بي‌كلام، بريده بريده حروف را به رشته‌ي تحرير در مي‌آورم تا ثانيه‌اي بعد، بخوانم و سطر به سطر بروم تا آن نمي‌دانم چه درونم را ثبت كرده باشم...
متنفر از چيدن همين يك سطر، غربت‌زده‌ي دل بي‌قرار، شكسته شكسته نفس را به عمق سينه مي‌دهم تا دمي بعد، آهي بكشم و سطر به سطر بروم تا آن نمي‌دانم چه درونم را ثبت كرده باشم...
مستأصل از گفتن يك جمله، بغض‌زده‌ي گلوي بي‌تاب، دانه دانه اشك را به گونه مي‌پاشم تا دقيقه‌اي بعد، آواز گريه سر دهم و سطر به سطر بروم تا آن نمي‌دانم چه درونم را ثبت كرده باشم...
تنها از نوشتن همين چند خط، لعنت‌زده‌ي تقدير بي‌بخت، نفس نفس هوار را به گلو مي‌كشانم تا ساعتي بعد، فرياد كشم و سطر به سطر بروم تا آن نمي‌دانم چه درونم را ثبت كرده باشم...



نفس‌هاي بريده...


هرگز مباد
بياشوبم
خواب پرنده را
تا در آوار هراسناك اهريمن
آواز مرگش را
در كابوس‌هاي بي‌پايان
شيون كنم

ديريست در اين دهليز
باد نيز نمي‌رقصد
هيچ ترانه را
در سياهي تشييع
در سكوت تبعيد
در يورش درفش و داغ

و دريغ از طنين فريادي
و اهتزاز چرمينه‌اي!؟

خراب، خرابِ خواب تو مي‌روم از گريه‌هاي بلند


"براي چيدن آخرين جمله‌ي جهان
كلمه كم آورده‌ام،
لطفاً حروف روشن رازداران را آزاد كنيد!"

اندوه عشق را سرمست مي‌شوم... اگر چه حس زنانگي‌ام، آميخته با دوگانگي و دلدادگي، يگانگي و بيگانگي مي‌شود... سرسپردگان آسمان‌خراش‌هاي بي‌روزن، تصوير مبهم خورشيد پشت ابر را پشت پلك نقش مي‌زنند و من آينه دست مي‌گيرم تا قابت بگيرم بر ديوار زندگي... حتي اگر نامرئي... همين جا كه ديده نمي‌شود...
زمين اين روزها خيلي مرد است كه اين‌همه سنگيني را تاب مي‌آورد... و آسمان اين روزها خيلي زن كه مدام مي‌گريد... ماه مي‌آيد و به آينه‌ي كهنه‌ي بر ديوار چيزي مي‌گويد انگار از بوي كامل سپيده‌دم... خورشيد مي‌آيد و به چشم سايه‌نشين چيزي مي‌گويد انگار از تابيدن بي‌خيال ماه... آسمان مي‌آيد و آهسته زير گوش من، چيزي مي‌گويد انگار از حرف‌هاي سرسري اين دو... مادرم بلند مي‌گويد: شما همه شبيه يكي شقايق سوخته، از آبي آسمان مي‌گذريد.
و تو پايين نمي‌آيي تا به بالا كشانيم... نه... نه آمدن دلبخواه من بود و نه رفتن آوازي به اختيار تو... صبوري مي‌كنم و تنها به اين سرود ناشنيده، دست روي دست مي‌گذارم و پلك مي‌بندم "شايد كه جاودانه بماني كنار من"...

من زنده به طعم همين تن‌ام!


"آورده‌ي بي‌گاه باران‌هاي شمالي منم
رفته‌ي از هوش هر گريه در اين هوا،
از خوي و موي و روي تو... حالي،
حالي به حالي منم."

كتاب را ورق مي‌زنم، مي‌خوانم، كنارش مي‌گذارم، مي‌نويسم و خط مي‌زنم به سبك خودم... زير لب آواز كودكي‌‌ام را زمزمه مي‌كنم، اشك و لبخند را گره مي‌زنم، خاطرات مرده‌ي دلم را زنده‌ مي‌كنم به سبك خودم... بر سنگ فرش خيابان‌هاي پر تردد شهر قدم مي‌زنم، بر نيمكت بوستاني مي‌نشينم به تماشاي آدم‌ها به سبك خودم... به سيگارهاي پي در پي‌ام پك مي‌زنم، رويا مي‌بافم و رشته مي‌كنم، مي‌گذارم بغضم ديناميت شود و مي‌بارم و سبك مي‌شوم به سبك خودم... شب آغوش تنگ مي‌كنم براي آن من ديگر، مي‌بويم و مي‌بوسم و مي‌خوابم به سبك خودم... من ِدر آينه را مي‌نگرم، مي‌آرايمش، دلداريش مي‌دهم، مي‌بوسمش و برايش ترانه‌اي كهنه مي‌خوانم به سبك خودم... زير باران هاشور مي‌خورم، فرياد مي‌زنم،  با پرنده‌هاي مهاجر پرواز مي كنم به سبك خودم... روز و روزگار مي‌گذرانم، بيداري را به نداري، دل را به دلدادگي، عقل را به ناداني به سبك خودم... روز روزنامه مي‌خوانم، شب شبنامه، گريبان چاك مي‌كنم، غم مي‌خورم و دم نمي‌زنم به سبك خودم... اما آه را به سبك تو مي‌كشم... پاييز را به سبك تو بو مي‌كشم... خواب را به سبك تو تعبير مي‌كنم... سكوت را به سبك تو معني... عشق را به سبك تو ترجمه... و دوستي را به سبك تو عشق مي‌ورزم... آري به سبك تو زندگي مي‌كنم.

من عادتِ آرام دقيقه شماري مغمومم!


"جهان پيرتر از آن است
كه بگويم دوستت مي‌دارم
من اين راز را به گور خواهم برد
مهم نيست!
صبح‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي خودش
ظهر‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي من
و شب‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي همه
حق با اوست!
همه‌ي ما بي جهت به جهان آمده‌ايم
جهان پيرتر از آن است
كه اين همه حرف،
كه اين همه حديث!"

عزيز رفته... قدر ندانستيم روزگار را و گذشتيم و گذشت از ما... اين روزها را به عمر نديده بودم و بي‌گمان نخواهم ديد... با اين‌همه كم نبود و بيش هم... همان بود كه رفت... از اين عاشقي حيرانم و در چرايي‌‌اش مانده‌ام... پس مي‌زنم دقايق در راه را... دلم سرد سرد است و آفتاب كم دارم... قرار اين نبود كه شد... مثل تمام قرارهاي بي‌قرار هميشه... آرامش را مي‌جستم و ويراني در راه بود... آمدم... همراه شدم... در سراشيب زندگي، زمين خوردم و برخاستم... نشان به آن نشان قوزك پايم... به زخم نازك گلويم... به مرده‌‌ي دلم... با اين‌همه آموختم كه بعد از اين به پاي هيچ آرزويي نيوفتم... به تمناي هيچ نشدني‌اي در نيايم... حالا غرورم را به دست نوازش گرفته‌‌ام تا شايد جبران خسارت نمايم... اگر چه در زندان تن پوسيدم اما حبس دنيا مي‌كشم تا نهايت رهايي... بي‌بهانه رفتي اما بهانه‌ي خوبي به دستم دادي تا آن‌همه خواستن را اصرار نورزم... مي‌روم... من مرده‌ي دلم را هر روز بر دوش تشييع مي‌كنم... باران اين پاييز را دوست ندارم... مرده‌ي دلم را سنگين مي‌كند... شانه‌ام تاب سنگيني اين جنازه را ندارد... راه می‌روم... می‌روم در این سرمای خیس... شايد جايي در جاده‌هاي جهان هم را يافتيم... جاي گله نمي‌گذارم و با مرده‌ي دلم مي‌آيم تا زندگي‌اش را از تو باز پس گيرم... تا آن روز، من با دلتنگي‌هايم مي‌جنگم و تو كاش فراموشم نكرده‌باشي و به اين نتيجه رسيده باشي كه دوست داشتن و عشق ورزيدن تنهاترين و زيباترين حقيقت اين زندگي‌ بود...

دلتنگ توام... پشت پرچين خيال، منتظرت مي‌مانم...


  • من اناری را، می‌کنم دانه،
  • به دل می‌گویم:
  • خوب بود این مردم،
  • دانه‌های دلشان پیدا بود.
  • می‌پرد در چشمم آب انار:
  • اشک می‌ریزم...
با اولين باد پاييزي راهي شدم تا زمستان را نبينم، تا با اولين باد بهاري بازگردم...
گفته بودي آب از آب تكان نخواهد خورد اين بار رفتنم هم... گفته بودي تا آمدنم دلت لك خواهد زد و دستت به هيچ كار نخواهد رفت... گفته بودي ترانه‌هاي با‌ هم‌مان را بي من زمزمه مي‌كني و بس مي‌نشيني به راه رفته‌ام... گفته بودي بر فرش زمين، تمناي آمدنم را نماز خواهي خواند و بر ماه شبهاي بي ستاره‌ات دخيل خواهي بست... گفته بودي با آبهاي جاري جوي‌هاي سر به زير، سياهي تمام ثانيه‌ها را خواهي شست...
آن روز بايد مي‌گفتمت كه حوالي كابوس خواب‌هايم، كسي پرسه مي‌زند... بايد مي‌گفتمت كه نرفته باز خواهم گشت، بايد مي‌گفتمت كه انتظارت به درازا نخواهد كشيد... بايد مي‌گفتمت تو كه قصد رفتن داري، اينهمه حوالي خيال من پرسه مزن... بايد مي‌گفتمت كه اينهمه بي‌عاطفه از عاطفه سخن مگوي... بايد مي‌گفتمت كه اينقدر پشت اين سايه سياه مخوف كمين نكن...
پاييز تمام نشده، نرفته باز گشته‌ام، اما تو گويي، با باد پاييزي هزار سال پيش رفته‌اي... عزيز رفته، آن روز كه دست از ديدگانم كشيدي، آفتاب حقيقت بر من تابيد و اينك حقيقت بر من آغوش گشوده تا در برش بي‌آرامم...
جان دل، راه رفته‌ات بي‌خطر...




شب‌هاي تهران را با بلندگوي روشن گوش دهيد و زمزمه كنيد...


شب‌هاي تهران، مي‌کند پنهان
صحنۀ بسيار، از چشم انسان
زين شب‌هاي تار، مانده يادگار
راز بي‌شمار، بهر عاشقان

هرشب اين سرزمين پر ز ماجراست
يک‌سو عيش و طرب، يک‌سو رنج و تعب
برخيزد همه شب غوغاي تهران
قلب يار بي‌قرار، کام او رواست
عاشق در همه حال، باشد فکر وصال
بر او داده مجال، شب‌هاي تهران

ياران جام باده بر دست دارند
هر شب چون ماه و پروين بيدارند
اي که چون من بيداري
مستي خود ياد آري
چون شنوي بانگ مستان
منتظري روز آيد، عقدۀ دل بگشايد
اين شب غم يابد پايان.

شب‌هاي تهران، مي‌کند پنهان
صحنۀ بسيار، از چشم انسان.
زين شب‌هاي تار، مانده يادگار
راز بي‌شمار، بهر عاشقان 

- نقض سيستماتيك حقوق كودكان در ايران (به بهانه روز جهاني كودك)


صلح - شعری از «رافائل آلبرتی»


بازگشت به سوی تو
                     
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل... نه؟
شایسته‌ی عشق تو نیستیم
اکنون که سایه‌ی نفرین‌شده‌ی شب جدایمان می‌کند
دورمان می‌کند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریخته‌ی تو
تاریکی
آوار می‌شود بر ما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ -
تبری بی‌سیرت بر کنده‌ای بریده

ما را دستی نیست، می‌بینی؟
نه، ... این‌ها دست نیست
چنگالی‌ست درنده
پنجه‌هایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراهه‌ای
که به تو می‌رسد
به تویی که می‌مویی و می‌نالی در تنهایی

دندان‌مان نیز نیست
تیغ‌هایی‌ست تیز
ناتوان از رسیدن به لب‌ها/ به صورتِ تو

مادر
زنجیره‌ی دردها
شب‌های کور
                
گذشت
و سپیده‌دمان ِ مرده زاد
                              
روزن ِ مسدودِ مرگ

آن چه بر ما رفت
                   
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل‌ بسته‌ای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
                   
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام می‌کند
دل‌‌بسته‌ی رؤیایت هستی
به تکاپویی بی‌ترحم دچاری
                               
دایره‌ی تباهِ قدم‌های زندان
تکاپویی که می‌خشکاندت
خونت را می‌مکد

بازمان گردان مادر!

خمترک کن سوی ما
شاخه‌ی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هسته‌ی تیزی که درون‌مان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم
بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دل‌هایی رها از اندوه

آلبرتی در دومین همایش بین‌المللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) - بهار 1979 میلادی - سال جهاني كودك، گفت: بگذارید کودکان (همه‌ی کودکان: کودکانی که جان‌شان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست داده‌اند) در نیروی رفتار ما، در واژه‌های مکتوب و در دست‌های امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در این‌جا گرد آمده‌اند. بیایید همچنان شایسته‌ترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی برای همه‌ی انسان‌ها...

پيش از آنكه بيايي، رفته‌ام...

پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. پاييز كه بيايد، چون برگي خزان زده، زرد مي‌شوم، گُر مي‌گيرم و آتش مي‌شوم. شِكوه نكن كه قرارمان اين نبود؛ كه بي‌قرار تمام قرارهاي بي‌قرار شده‌ام. دلتنگ شعرهاي نسروده‌ام. بي‌تاب لحظه‌هاي نيامده‌ام.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. دلم براي غربت ابرها، مي‌گيرد. پايين كه نيامدي؛ دستم را بگير تا بالا بيايم. پيش تو كه باشم، هيچ جنبنده‌اي را، نيازم نيست.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. مگر نه اينكه ميلت يكي شدن است، تا بي‌ميلت نشدم، آغوش بگشا... گيسوان پريشانم طلبكار بوسه‌اي گرم و ساده است، از جنس همان بوسه‌اي كه روز نخست، حواله‌اش كردي. هوايي‌اش كردي...
كمر راست كرده‌ام اما هنوز پيشاني به "خاك پذيرنده" مي‌سايم. افسوس اما؛ سوزن‌بان پير، سالهاست كه ديگر گوشش بدهكار هيچ سوت قطاري نيست. ما فراموش شدگان اين ايستگاهيم. 



مرا آتش به جان، بگذار و بگذر...

گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش، از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد. صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گيری کرد: دو تا آتش‌فشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب و يک هوا می‌سوزد و يک‌هو گُر نمی‌زند. آتش‌فشان هم عين‌هو بخاری يک‌هو اَلُو می‌زند. البته ما رو سياره‌مان زمين کوچک‌تر از آن هستيم که آتش‌فشان‌هامان را پاک و دوده‌گيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمت‌مان می‌شوند.
شهريار کوچولو با دل‌ِگرفته آخرين نهال‌های بائوباب را هم ريشه‌کن کرد. فکر می‌کرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزی نمانده‌بود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: - خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: - خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود.
بالاخره به زبان آمد و گفت: - من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنش‌های هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: - خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمی‌خورد.
- آخر، باد...
- آن قدرهاهم سَرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
- آخر حيوانات...
- اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره بايد خيلی قشنگ باشد. جز آن کی به ديدنم می‌آيد؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هيچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت: - دست‌دست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصميم گرفته‌ای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمی‌خواست شهريار کوچولو گريه‌اش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند...
پي‌نوشت: شهريار کوچولو گفت: در دنیا باید مواظب هر چیز بود تا خطرناک نشود، حتی یک گل! آری! حتی گلی کوچک هم گاهی می تواند خیلی خطرناک باشد. و آن هنگامی است که او مثل درخت بائوباب در قلب آدم ریشه زده باشد، و آن گاه است که می تواند همه وجود آدم را فرا بگیرد، و هنگامی که خواسته باشی از او دور شوی تو را به سوی خودش می کشد و اگر مجبور باشی او را ترک کنی همیشه غمگین خواهی‌بود...
                                              و.مایاکوفسکی 


مرا تو بی سببی نیستی...


بخوانيد و لذت ببريد از آنچه كه دلي عزيزم در اين شعر سرخ، براي روزهاي در بسترم سروده...

"من‌ام آری من‌ام
که از اين‌گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردی چهل‌ساله
در نگرانيِ اين نيم‌روز تفته
در دامانِ تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگراني‌ اين لحظه‌ی يأس،
که سايه‌ها دراز مي‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را مي‌انبارد.

ای کاش که دست تو پذيرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که اين
همه
پيروزی حسرت است،
بازآمدن همه بينايي‌هاست
به هنگامي که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و ديری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌يي خواهد شد
و حسرتي
و دريغي.
که در اين قفس جانوری هست
از نوازش دستان‌ات برانگيخته،
که از حرکت آرام اين سياه‌جامه مسافر
به خشمي حيواني مي‌خروشد."

براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل!!!

انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي‌دارد، خود را جدا مي‌سازد. در اوج خواستن نمي‌خواهد، در اوج تمنا نمي‌خواهد. دوست مي‌دارد اما در عين حال مي‌خواهد كه متنفر باشد. اميدوار است اما اميدوار است اميدوار نباشد. همواره به ياد مي‌آورد اما مي‌خواهد كه فراموش كند.
چرا اينقدر در برابر ابراز قدرت ضعيفم؟ اين ضعف من از كجا مي‌آيد؟ از پدرم، مادرم، وطنم...!

هي... بايد بتونم تكه‌هاي زندگيمو كنار همديگه بذارم، ببينم از كي رابطه‌ام با تو خراب شد... تا چند وقت پيش كه همه چيز خوب بود، عالي بود، عاشقانه بود. چرا خراب شد؟ از كي؟ از كجا شروع شد؟ از وقتي كه رفتي سراغ...
من مرتب شيلنگ تخته مي‌ا‌ندازم ولي به هيچ جا نمي‌رسم... دارم فرو مي‌رم... من ديگه به هيچ چي اعتماد ندارم، به هيچ چي اعتقاد ندارم، دارم هدر مي‌رم. يه موقعي فكر مي‌كردم به گهي مي‌شم، اما هيچ پُخي نشدم... آويزونم. آويزون.
چي كار كنم؟ ما آويخته ها به كجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و كپك زده‌ي خود را؟
"مرا تو بی سببی نیستی، براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل"... من عاشقم...

آزمـــودم عقل دور انــــــديش را                                
بعد از اين ديوانه سازم خويش را

چرا نمي‌تونم فراموش كنم؟ جنون الهي... به سر عشق چي اومد؟ عشق به نفرت تبديل شد؟... حالم داره بهم مي‌خوره... نترس... بذار عصباني بشه... نترس از دشمنت... نترس.
اگه مي‌دونستي هنوز چقدر دوستت دارم!!!... خدايا! خدايا يه معجزه! براي من يه معجزه بفرست! مثل ابراهيم! شايد معجزه من يه حركت كوچك بيشتر نباشه، يه چرخش، يه جهش؛ يا اين طرفي! يا اون طرفي!... ترسو... ترسو... احمق... جرأتشو نداري؟! مگه ديگه چي مونده... بزن برو.
خدايا! خدايا چقدر خسته‌ام... ديگه طاقت ندارم... چي مي‌شد اگه همه چيز اون جور كه من مي‌خواستم مي‌شد... همه جا صلح و آشتي... همه جا عشق و صفا!