جمعه، اول دیماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج، امام زاده عینعلی و زینعلی، پونک


کوچه به کوچه، کاسه ی سرت را دست می گردانم و گدائی می کنم. اینجا تاریخ مدام ورق می خورد. اشکهایم را مروارید نشده، با لاله عباسی های همه گلخانه ها معامله می کنم. خسته که می شوم، دامنم را تر می کنی. نه می پوسی و نه ترک بر می داری، تنها آفتاب سوخته و جذاب می شوی. شب می گذارمت بر نبض دل تا شقیقه های خیست گرم شود. زلفهای خیالی ات را می نوازم تا چشمان همیشه بازت را خواب بگیرد. صفحه ی آخر تاریخت را باید از نو بنویسند، شنبه بیست و هشتم تیر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد دو، اینجاست که عشق من و تو به آخر می رسد. آواز اذان و راننده ی گریان، می گفت؛ خدای آن بالا، مهربان است. خواب که دیدم، ایمان آوردم. نذر کردم اگر تا آخر تاریخم، کاسه ی سرت را داشته باشم، کوچه به کوچه دست بگردانم و گدائی کنم.

بگویمت اهورای نازک خیال؛


حباب روی آب را انگشتان اهورایی ات، تلنگری زد و خواب پاییزی را زیر برگهای مرگ زده ی بهاری، پایان داد. مساحت این روزهای تب زده را روی جغرافیای خام دلزدگی، بالا آورده اند. دل خوش مباش که دستت به گوشه ی چشم نجیب زاده ای بی کس، که نشان پدر را بر پوست تمام فاحشه های شهر، کبود می بیند و رد ماتیک مادر را، به گردن تمام مرد های شهر، سرخ، نخواهد رسید. اهورا؛ گویا استاد کریم، سنگ اول این زیستگاه را روز نخست، کج نهاد که اینچنین آه مان به ثریا نرسیده، باز می گردد. حالا تو هی بگو دلواپس اجاق کور مادری. دستت را که دراز کنی، قارقار کلاغ را می شنوی. امروز، شنبه شوم و منحوس، دلگیر و ملول از همه ی شنبه های پس زده، می گویمت که شادمانی را آن روز، در لبخند ژکوند به زنجیر چهارچوب کشیدند. اگر قصد رهایی داری، باید تمام قاب ها را از تمام دیوارها برهانی. ختم کلام بگویمت؛ زیر خزان سرمازده ی سالهای سپری شده، دخترکی زانو بغل زده، خطوط کف دستانش را آه می کند. نیک میدانی چه صبورانه! تنها متولد شده است تا تنها بگوید که تنها بی تاب مردن است، یا نه؛ که بی تاب تنها مردن است.