نازک خیالی


روباه صفت، پنجه در خاک می نهیم تا رد انسانیت از خود به جا بگذاریم، به نام تاریخی و ماندگار انسان. روابط صادقانه را آنگونه با ریا در آمیخته ایم که خود را از یاد برده ایم. رندانه، افتخار اینگونه زیستن را بدوش می کشیم.
تاب نمی آورم این روزگار را، که خشم راه گلو بسته. به نمایش می گذارم همه ناتوانیم را در بیداد زمانه، بی پرده ی آخر. قلم به کاغذ می سایم تا به بازی در آیند؛ مبتدا، خبر، فعل، فاعل و من!!! این روزها، فرصتیست در من بر اندیشه ای نا تمام؛ هپروت واقعیتی تلخ، مخروبه ی زیستگاه آدمیت در پس تهاجم اشکهای به تقدیر فرو چکیده، هویت به ستوه آمده، حجم سنگین و سیاه مردمک های آویزان از شاخ و برگ های خزان دیده، گیج می شوم و به زانو می نشینم و دستانم به هرزگی به خاک می لغزد.

به قول آن استاد ارجمند جامعه شناسی؛ شهر پر شده از مردان و زنان خیابانی! تفکیک گروه های اجتماعی مردم، سخت دشوار است. اگر بگویم بسان بازیگری که هر روز به ایفای یک نقش می پردازد، در آمده ام دروغ نگفته ام، که روزی مؤمنه ای هستم و فردا فاحشه ای. روزی کودکی سرشار از هیجان و فردا سالخورده ای فرتوت. روزی مادری در اتوبوس پستان به دهان نوزاد نهاده و فردا باکره ای که از اولین هم آغوشی به دلهره افتاده. از این همه تضاد؛ در حیرتم! هر روز که به شهر درمی آیم، هجوم بی وقفه نگاه های هیز و دست های هرز، مرا به ترس وا می دارد و شاید هراس تهاجمی فراتر از این. چه بی شرمانه به بازی هوس نشسته ایم. دیروز مرا به پنج هزار تومان می خریدند و امروز به پشیزی و فردا به هیچ. به  کدام واحد نرخ می گذارند این تاجران هوس باز آدم شناس؟ با کدام ترازو می کشند سنگینی تن را؟ به مثقالی چند؟؟؟
صدایِ قدم هایِ ساعتِ رویِ دیوار مدام می آید که مدام می رود، دور می شود و صدا همچنان باقی، درست ساعتِ پنج صبح با قار قار کلاغ ها گره می خورد و برایم سؤال می شود که آیا کلاغ های همه ی سرزمینها، قار قار می کنند؟ یا اینان اینجائیند و با گویش اینجایی؟ و چرا قار قارشان با قاف است و نه با غین؟ و اصولاً فرهنگِ لغتِ ما با کدام بینش این دو را از هم متمایز نموده که غار و قار دو واژۀ کاملاً مجزاست با دو مفهوم کاملاً متفاوت؟ به خود می آیم که هنوز قدم می گذارد روی دیوار، هنوز به پیش، هر چه دورتر؛ رساتر! با ریتم تندتر، ملودی تیک تاک، موسیقی ای می سازد از گذر زمان... نشسته به گوشه ی تخت، باز خواب رمیده و من مانده، خسته از این فرار، سمفونی قار قار که تمام می شود؛ کلاغ ها می روند، آفتاب می آید. پرسشی دیگر که این رفت و آمدها، با کدام قانون اینچنین به نظم در آمده؟ و لحظه رفتن من با کدام آمدن همراه؟؟؟... سایه ی روی دیوار نشسته منم که زانو بغل گرفته، لمیده ام به کنج! تنهایی اتاق با من و سایه ی روی دیوار، شلوغ می شود...

موریانه ی زمان


اين بار کلامی ديگر؛ سخن از آن دارم که هر آنچه به تازگی مي نمايد٬‌ ديری نمی پايد که دچار روزمرگی شده و ماهيت مجازيش نمايان مي گردد٬‌ که هر آنچه بيشتر می پويم به مجازی بودن حتی انديشه آدميان، نزديکتر مي شوم. دريغ!‌ که آنچه می آيد در پی اش رفتنی است خيلی پيش تر از آنکه به واقع رفته باشد، کافيست به عادت بگرايد؛ آنوقت بی آنکه قدم در راه نهاده باشد٬ رفته است. من سالهاست رفته ام٬‌ اين را با تک تک سر انگشتان عادت شده ام لمس کرده ام. در اين ميان٬ چه بسا آدميانی که حقيقت را جوری ديگر مي نمايانند، غافل از آنکه چند صباحی بعد٬ خود دچار مي شوند آنچه را که به انکار مي کشيدند٬ که من نيز...
مسیح عزیزم؛ قله ها را یکی یکی قل خورده ام به پایین، همین جا که نشسته ام. شاهپر شیشه ای ام را در کثرت خورشیدهای بالا آمده از هرم بیست و چند ساله ام، بر صخره های مه آلود ساییده ام. های ات درست، اما اهالی اگر یافتی، عطر گونه شان را تا مغز استخوان بو بکش. مگر خبر نداری!!! آشیانه زیر آوار کلمات همین تازگی ها، ویران است، بوی صخره ام اگر از یادت رفت، بال کلاغی را آتش بزن تا قله قاف بداند که انتظارش واهیست.
گاه برای بيان آنچه در گلوست و قرار است فريادی نشود٬‌ جز ايما و اشاره راهی نيست. اين رنگ زرد جادويی پاييز بود و يا کرشمه برگ ها که در اين جا به عشوه از درخت جدا ميشوند، هر چه است خيال نوشتن از دنيا و آنچه را که معمولاْ از آن ها مينويسم٬‌ از سرم دور کرد. جادوی خزان زرد٬‌ نارنجی و سرخ٬‌ وقتی زير آبی آسمان گسترده ميشود٬‌ افسون درخت که در برابر چشمانت برهنه ميشود بی هيچ آزرمی از نگاه تيز و هيز تو٬‌ خوف برگ ريزان و هراس پايان مجال را٬ بی آنکه ميوه ای داده باشی٬‌ در دلت ميريزد. آری! تمام ميشوی، زرد ميشوی، از شاخه ات جدا ميشوی. آری! ديروز ميشوی بی آنکه دل از امروز کنده باشی و اين همه از آنجا و اينجا٬ جدايت ميکند، رهايت ميکند، رها ميشوی؛ بی کرشمه رها ميشوی. آری! چيزی از جنس پوسيدگی٬ مثل تمام شدن يا تباه شدن در تو جای ميگيرد و چون خزانی شدی٬ همه چيز خزانی ميشود!!!
ترسم به فاصله افتد،
نبض سكوت ماسه هاي شب
نگاه كن؛
گوشهاي زمين چه ناشنواست،
فرياد آسمان چه كوتاه
و تقلای انسان چه بی فایده...

پی نوشت: هر که چون لاله کاسه گردان شد                           
                زین جفا رخ به خون بشوید باز
بی ربــــــط: امیدوارم قلب ام بی آنکه ترک بخورد، تاب بیاورد.
پی نوشت: دلم می خواهد با بالهای پروانه به معشوق سال ۲۰۰۰ام برسم.
بی منظـور: شیفتگی منطق خودش را دارد.
بی ربـــــط: می توان در ازدواجی، ده سال مجرد بود، می توان ساعت ها بدون بیان کلمه ای صحبت کرد، می توان با تمام دنیا خوابید و باکره بود.
پی نوشت: قلب به کندی رشد می کند در حالی که روح از ابتدا در اوج است.
پی نوشت: کلام عاشقانه، کلامی است محو؛ آن را نه می توان گفت، نه می توان شنید. وقتی این کلام گفته یا شنیده می شود، دیگر عشقی نیست که می رقصد، عشقی است که استدلال می کند.
یـــــاد بـــود: امشب شاملو در گوشم می خواند؛
بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید
این ساز بی زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!
  

بدرود

ناقوس
دوازده بار خواب جیرجیرک را پراند

باران
صدای همهمه و پچ پچ هیمه را شست

من
تن برهنه ی رود را در آغوش کشیدم

تو
بکارتم را به خون کشیدی


پی نوشت: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد                        
                یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
پی نوشت: عشق اساس زندگیست و زندگی من چه با اساس است!
پی نوشت: تا با غم عشق تو مرا کار افتاد                            
                بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
پی نوشت: من خوبی های دیگران را می بینم.
پی نوشت: تنها یک گروه مشکل ندارند؛ مردگان قبرستان.
پی نوشت: هنوز هم صداقت بهترین سیاسته!
پی نوشت: بالاخره ميتونم اينو بنويسم!
شد ز غمت خانه سودا دلم                               
در طلبت رفت به هر جا دلم
خاک رهش گشتم و آخر ز بخت                         
رفت بر این گنبد مینا دلم
در طلب زهره رُخ ماهرو                                     
می نگرد جانب بالا دلم
در طلب گوهر دریای عشق                               
موج زند موج چو دریا دلم
آه که امروز دلم را چه شد؟                                 
دوش چه گفتست کسی با دلم؟
از دل من در دل تو نکته هاست                           
وه چه رهست از دل تو تا دل!
 پی نوشت: باز هم بد مستی هر شبانه! این راهش نیست، می دانم

...


چندی پیش بوسیله ي sms ، از دوستان دو سؤال پرسیدم؛ پاسخ ها با حداقل سانسور اینگونه بود؛

ــ سؤال اول؛ منفی ترین ویژگیهای شخصیتی من...

اهورا آگر: بعضی وقتها منفی ترین خصوصیت تو، از زیادی مثبت بودنت به وجود می آید؛ 1- خیلی زود، بعد از چند برخورد و دیدار، با اطمینان از برداشتتان، فکر می کنید مخاطب خود را از هر لحاظ شناخته اید. 2- با تمام حرفهایی که در مکالمات روزمره می زنید که سرشار از یک عزت نفس و اعتماد به نفس است، ولـی زندگـی خـود را تـبـاه شده می دانیـد و در کل  یک تضاد بین نوشتارتان و حرفهایتان از خود دارید. 3- بیش از حد مجاز!!! (مجاز از نظر ایشان) به مردم اعتماد می کنید. با این تجربه ی زیاد که روزگار به شما داده، از همه ی آنها استفاده نمی کنید و یک تجربه ی بد را شاید چند بار تکرار می کنید!!! 4- این حس که می خواهید همه را به نحوی از خود راضی نگه دارید، یک نقطه ی ضعف شدید در شماست. 5- زیادی تأثیر پذیرید از محیط و حرفهایی که دوست دارید! از...!!!!!!! 6- در کل منفی ترین خصوصیت شمـا از این تفکـر سـرچشمـه می گیـرد که علی رقـم تجـربه هـای زیــاد سیــاسـی- اجتماعی هنوز فکر می کنید همه همانند خودتان، مهربان، صمیمی و خوب هستند، البته نه اینکه من از دید منفی می گویم!!!؟؟؟ بلکه روزگار حداقل برای من نقاب خیلی از دوستان را برداشته است و فهمیدم که باید چشمهایم را بیشتر باز می کردم!!!!

رزا صدر: بعضی مواقع زیاده روی می کنی تو هر چیزی، محبت و بعضی چیزهای دیگه، این باعث می شه که رفتارت همه جا قابل درک نباشه. می دونی آدم با توجه به اطرافش خودشو بیرون می ریزه و این عقیده ی منه؛ نه اینکه ریا کنه و ادا در بیاره؛ نه؛ حالا نمیشه گفت این بدیه تو ِ، ما هممون خوب و بد داریم و مهم اینه که تو عزیز دل منی!!!!!!!

زهره: I had not seen any bad character!

ژوبین: هنوز نمی شناسمت.

فریبرز: سیگار

امین: ببین بدترین ویژگیت واقعاً همین سؤالی بود که یه هفته پیش پرسیدی.

سهیل(1): من اونقدر نمی شناسمت که بتونم نظر درستی بدم.

سهیل(2): تا اونجا که من می شناسمت حرف نداری فقط یه مشکل هست که مغزی، روحی و شخصیتی نیست؛ اون هم صد ترمه شدنته.

کاوه: از ظهر تا به حال فکر کردم. بدونه دیدنت احساسم از منفی ترین خصوصیتت اینه: احساس برترین بودن، شاید عقل کل بودن و خود رأی بودن!

منوچهر پاسخ اول: آخه تو آدمی؟

منوچهر پاسخ دوم: 1- خیلی بی معرفتی 2- هوای خانمها رو خیلی زیاد و بی دلیل داری 3- دور خودت و افکار بی حاصل می گردی 4- سیگار و مشروب می خوری 5- درس نمی خونی 6- معنای لذت رو گم کردی! 7- نسبت به من بی معرفتی (شخصی) 8- ازدواج نکردی! 9- خودتو گرفتار کردی!!!

مژگان: تو آخر مثبتی!
آفرین: از صبح که sms ات اومد تا غروب فکرمو مشغول کرد. آخرش دیدم اگه چیزی هم در تو هست که من نمی پسندم، دلیل بر منفی بودن اون ویژگی تو نیست. ما آدما واسه همین تضادهاست که برای هم جالبیم.

ایشا: الان خودتو چُس کردی، ببخشید اینقدر رُکَما...

داریوش پاسخ اول: خیلی زیاده و با sms نمی شه. باید زنگ بزنم!

داریوش پاسخ دوم: من که زیاد تو را نمی شناسم، بذار بیشتر که با هم آشنا شدیم آنوقت، ولی با همین شناخت کم، برای من عزیزی دوست نازنینم.

پندار پاسخ اول: این چه سؤالیه؟

پندار پاسخ دوم: مطمئنی که مغرضانه جواب نمی دن؟

پندار پاسخ سوم: برای من تو خوب بودی و شاید تنها چیز منفی در تو اصرار و تأکیدت بر منفیهاته. تو خوبی عزیزم، در همون حدی که آدم می تونه خوب باشه و در حد انسان بودن، بدی داری.

ــ سؤال دوم؛ اولین چیزی که از من به ذهنتون میاد...

پندار: اعترافات یلدایی یه دختر مهربون و خوشگل و صادق

مرضیه: عاطفه و صمیمیتت

لیلا: اون روزی که توی میدون بازار دوم قرار گذاشتیم که بریم با عرض معذرت دو تا گاو رو ببینیم...

یاشار: متروی دانشگاه شریف

منوچهر: امتحان زبان، یه دختر قشنگ، اولین sms، تقاضای دوستی، اولین قرار دیدار، میدان هفت تیر

افشین: زشت!!!

مهسا: تنها کسی که باهاش راحت درد و دل می کنم.

لیلا بیات: 360 ی باحال!!!

داریوش: تایپ کردن شما در حضور ما!!!

عاطفه: یه دختر شیطون سر زبون دار که قلبش هم خیلی پاکه!

آزی: معرفت!

فریبرز: سیگار

زهره: music class and swim class

ایشا: یه نوشته، یه عکس، یه Wild Tulip، That was everything, for ever……….. 

هاله: یه داستان نویس خوش اخلاق با روسری قرمز

سهیل(2): امتحان انقلاب که قرار بود به هم برسونیم.

رزا صدر: دیوونه خاطره ی تولدت، اما انتظار نداشتم این باشی؟ تصویرم از نویسنده بلاگی که می خووندم چیزه دیگه ای بود!

آفرین: اولین برخورد با تو حس کردم نمی تونم باهات مچ شم اما بعداً متوجه ظرفیت و نگاه دقیقت شدم.

کاوه: اولین چیزی که از تو در ذهنم می آد متأسفانه قابل بیان نیست!!!

امین: بدترین خاطره همون شب (البته منظورش شش صبحه!!!) خونه ی آفرین بود که وسط حرفم خوابت برد.

ــ شما چطور؟...

واگویه

اینجور وقتها مامان میگه؛ دریا خطرناکه! بابا می گه؛ دریا طوفانیه! دریا ساکته! ساعت رأس هفت صبح صداش در می آد. هنوز تو فکر نگاههای دخترک محجّبه ی دیروزم! مثل موش کور، تونل رو واسه رفتن انتخاب می کنم، خانم معلم رو می بینم؛ چُسان فِسان کرده با روسری ابریشمی و عینک آفتابی روی موهای مش شده... موبایلم صداش در می آد، می پرسه؛ چی تو آزمایش خونت زیاده؟ فکر می کنم خُل شده و نگاه به جواب آزمایش می کنم و می گم؛ پرولاکتین... گیج خوابه... دسته ی آفتاب سوخته ی روزنامه های شرق و آفتاب یزد زیر بغلمه که می رسم. تو مسنجر توضیح می ده که پرولاکتین چیه و می گه که جای نگرانی نیست، اما من تو فکر نیمچه توله سگ های چرخ شدمم... میگه "دوتا چشم سیاه داری"... اما غیر از اون شب، همیشه چشمام... سیاه نبوده. اون یکی زنگ می زنه تا یادآوری کنه فردا 18 تیره، میگه؛ برنامه ات چیه؟ مثل همیشه بی برنامه می گذرونم. چه فایده وقتی صدام به گوش خودمم نمی رسه... میگه خاتمی قراره دوباره بیاد!! به خودم بد و بی راه می گم و قطع می کنم. پای هیچ حرف و حدیثی نمیشینم... مثل زنهای ویار دار دلم بوی هیمه می خواد با یه عالمه سیب زمینی کبابی زیر پل سیدخندان. مامان و بابا هنوز سر حرفشون هستند. کوچیک شدم تا مرز شش هفت سالگی، عروسک بی دست و پامو تا سینه تو خاک دفن می کنم و بهش سنگ می زنم؛ خون نمی آد. آب دهنمو جمع می کنم و تو صورتش تف می کنم؛ نازی گریم می گیره... حق با بابا و مامانه؛ باید یه سر برم تیمارستان؛ اساعه بر می گردم. راستی یکی نوشته بود دلش غنج می ره؛ حافظ می گه؛
عیب دل کردم که وحشی وضع و هر جائی مباش       
گفت چشم شیر گیر و غنج آن آهو ببین
هی مواظب چشم های عروسکت باش؛ دریا چشم در می آره... یه عالمشو تو این صندوقچه دارم، همه رنگ؛ بنفش، نیلی، آبی، سبز، زرد، نارنجی، قرمز... بابا می گه؛ دریا هیچ وقت آروم نمی شه، مامان گریه می کنه... خفه شو؛ مؤدبانش می شه؛ خفه شو لطفاً، گوش کن؛ هر چی آواز می خونم؛ صدام تو لوله ی آب حموم غرق می شه. پاشو بریم خونه؛ دلم عرق نعنا می خواد؛
-          سگ دو نزن
-          همین نزدیکیهاست
-          نه بابا!! سال 82 بود، یادت نی آد؟ ماهش همینه...
-          همه چیزمو دفن کردم تا یه روز گنج بشه، جاشو هم هیچکی نمی دونه...
-          مگه نگفتی از شهرت بدت می آد
-          آره خُب؛ گمنامه، کسی نمی فهمه کار من بوده، مثل یه بمب ساعتی می مونه، جونم که در بره، می ترکه... دیدی موقع تحویل سال تو تلویزیون بمب می ترکه... همون شکلیه دیگه... بمب... بعد یه عالمه تیله ی رنگی، مثل کاغذ رنگی های جشن تولد پارسال، پرتاب می شن تو هوا، همه هورا می کشن، من خر کیف می شم، دریا هم ذوق می کنه... طفلک لنگ در هوا داره پیر می شه... فقط چشم در می آره.
-          ای بابا! با چشمها چی کار می کنه
-          می ده به من تا بذارم تو صندوقچه، اگه بدونی چقدر خوشگل شده
-          بزار و برو
-          گم شم خوبه؟
دوباره اون یکی زنگ می زنه، از سیاست می گه؛ استفراغم می گیره... داد می زنم توالت عمومی کجاست؟ می گه؛ بغل خونه ی اون شهیدا... این دفعه بابا و مامان با هم گریه می کنن. پاشو بریم خونه؛ دلم دو تا چشم سیاه می خواد...

...


- بايد از كجا شروع كنم؟
- از اول
- بابا من تا حالا هزار بار نوشتم، صد بار هم گفتم.
- مي گي يا بگم آقايون بيان تو؟
- به جونه مامانم، من اونو نكشتم. من آزارم به يه مورچه هم نميرسه، چه برسه بخوام آدم بكشم. من تا حالا سوء پيشينه نداشتم. من...
- برو سر اصل مطلب
- روز قبل از اتفاق، بهم زنگ زد كه شب برم پيشش، بعضي وقتها می رفتم و از تنهايي درش مي آوردم. كارام كه تموم شد، ساعت ده بود، با آژانس رفتم در خونش، زنگ كه زدم طول كشيد تا باز كنه، فكر كردم طبق معمول تو آشپزخونه تدارك شام ميبينه. رفتم تو، همه چراغ ها خاموش بود، همون موقع موبايلم زنگ خورد، دريادار بود، بيست دقيقه طول كشيد تا دريادار خداحافظي كنه. صداش زدم، جواب نداد، رفتم تو اتاق ديدم دراز كشيده و پتو رو تا زير چونش بالا كشيده. گفتم چيزي شده؟ خيلي آروم گفت سرماخوردم، صداشو خودشم نشنيد. گوشمو بردم دم دهنش تا بشنوم چي ميگه. ازم خواست يه فكري واسه شام بكنم، بهش گفتم پاشو بريم دكتر، گفت نه، دو تا اَدالت کُلد خوردم. زنگ زدم پيتزا آوردن، خودم حساب كردم، هر چي اصرار كردم نخورد. تنها و با اشتها خوردم. يكم كانالهاي تلویزيون رو جابجا كردم. حوصلم كه سر رفت، رفتم پيشش دراز كشيدم، فكر كردم شايد اينجوري سرحال بياد، هر وقت ميرفتم پيشش، اَزم ميخواست تا صبح بيدار بمونم كه يه شب بياد موندني با هم بسازيم. خيلي وقتها تو خواب هم مي اومد سراغم. اما اون شب حتي دست هم بهم نزد. آروم نفس ميكشيد. ديگه خروپف هم نميكرد. حالشو دو سه بار پرسيدم، ميگفت خوبم. منم خوابيدم. صبح با صداي زنگ ساعت بيدار شدم. جمعه بود. نمی دونم چرا ساعت زنگ گذاشته بود؟ همونطوري خواب بود. يه سيگار تو جام كشيدم و رفتم توالت. بعد هم زير كتري رو روشن كردم و برگشتم دوباره پيشش. بغلش كردم تا هوس كنه باهام باشه. يخ بود. صداش كردم، نفس نداشت. شونهاشو تكون دادم، بي فايده بود. نميدونم چقدر طول كشيد تا زنگ زدم به داداشش؟ نميدونم چقدر طول كشيد تا اومد؟ نميدونم چقدر طول كشيد تا شما اومديد؟ نميدونم كي به شما خبر داد؟ شايد هم خودم بهتون خبر دادم! نميدونم كي كشتش؟ شايد هم خودم... اما من دوسش داشتم. من نكشتمش. نميدونم شايد هم... من هيچي يادم نيست.


پی نوشت: میان مهربانان کی توان گفت       
                که یار ما چنین گفت و چنان کرد
پی نوشت: از آغاز زمان، آدمیان کوشیده اند از راه عشق، جهان را درک کنند.
پی نوشت: دگر چه پرسی ز حال من؟
پی نوشت: تفاوت زیادی میان خطر و ترس وجود دارد. هفته ی پیش آنها را با هم اشتباه گرفتم.
پی نوشت: تاریک ترین ساعت، پیش از طلوع خورشید است!
پی نوشت: با رویاهایم نمی جنگم، از من بسیار نیرومندترند.
پی نوشت: اگر مردها می توانستند حامله شوند، آنوقت سقط جنین، آیین مقدسی می شد!

لالایی مرگ


ترانه هایت را باد می خواند
و شب آبستن کودک فرداست
لالالالا گل پونه
...
من برای مرگ تمام فرداها
شمع روشن می کنم
و باد فوتشان می کند
تا خاک
"خاک پذیرنده"
دستانش از ابتذال تهی نماند
شبتاب ها
طوافت می کنند و بخشودگی را
سهم خود
...
سهم من اما تکه ای از آسمان آفتاب زده
تا زیر بی سایگی اش بنشینم
آفتاب سوخته
شب شوم
...
باد ترانه هایت را از بر است
و من انگشتانت را یکی یکی می شمارم
و آوازه ات را
بر دیوار مقبره ها خط خطی می کنم
...
آنجا آسمان تو شب رنگ است
اینجا زمین من
آنجا شبتاب ها طوافت می کنند
اینجا پروانه ها گرد شمع های خاموش اند
قلوه سنگ ها
کنار گورهای عمودی
کِل می کشند و جامه های سیاه را
سرخ می کنند
...
سایه ام اگر بر آسمانت افتاد
دستی برایش تکان بده



پی نوشت: به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات            
                بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
پی نوشت: مردم به آنچه می کنم توجه دارند، گفته هایم را فراموش می کنند!
پی نوشت: می دانم که نمی دانم!

وسوسه ی عقل


وسوسه ی عقل
                                            
شیر ها در قفس اند و مرداد پا بر سنگ فرش کلان شهر می کوبد. کاف مرا یاد کردستان می اندازد و بازی کلاغ پر، که باز هم سبابه ام را روی قلم می کارد تا خون بچکاند از دیوار کوتاه انسانیت بر گلهای قالی و خالی شود از چیزی شبیه زندگی. عوعوی سگان نفس بندم کرده و صاحب کرامت را به استعفای سریر آسمانی اش وادار نموده تا درد پنهانمان را با مرغ شیدا پر دهیم. شیرها که نعره می کشند، شانه خالی می کنی و قالب تهی می کنم و عوعو می کنند سگان. بزاقشان افکارم را به دیوار می چسباند و آن یکی جمجمه اش ترک بر می دارد تا از دست دنیا هم کاری بر نیاید. لطفاً؛ یکی مرا فریاد بزند، لطفاً؛ یکی دستانم را مشت کند، لطفاً؛ یکی دل از دست رفته ام را باز پس بگیرد، لطفاً؛ یکی گورها را نبش کند و مردگان را نجات دهد، که آنان عوعو می کنند و می لیسند و سنگ فرش خیابانها تلو تلو می خورند از بد مستی این شبها در وانفسای روزهای تب دار و کش آمده ی بند تنبان عالمان بی عمل؛ که تاتی تاتی کودکان خیابانی، رگ هیچ پدری را متورم نمی کند و قلب هیچ مادری را ذوق مرگ. تو از آبستن سایه ها بگو پروانه...

پی نوشت: دلم بی تاب دلتنگی های امیر است.
پی نوشت: ۱۴ مرداد؛ "روز همبستگی وبلاگ نویس هاي ايراني با دانشجویان دربند"
پی نوشت: هرگز آرام مگیر، حتی اگر راهی بس دراز، پیموده ای.
پی نوشت: فــرصتی بــرای بخشیــدن، فــرصتی بـــرای از یاد بردن، شاید سالها پیش از دست داده باشمش!
پی نوشت: این یکدودم که مهلت دیدار ممکن است                
                دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
پی نوشت: زندگی میخی! را اینجا ببینید!!!
پی نوشت: کنسرت گــروه رستاک؛ ۱۵ و ۱۶ شهریور، ساعت 20؛ حوزه هنری، تالار اندیشه؛ برای تهیه بلیط با من تماس بگیرید. 
پی نوشت: برای آنها که انجیر دوست دارند.

دیافراگم


صدای نی چوپان؛ علفها را به رقص و گوسفندان را به معاشقه می کشاند. این میان سگ زبان از دهان بیرون کشیده و افکار مرا می لیسد. اینجا قله ها افول کرده اند پشت ابرهای سیاه حماقت. اینجا جویبار شرفیاب هیچ قله ای نمی شود. تاریخ قی می شود و من دلتنگ نوازش رود؛ خشکسالی را می گذرانم. وه! چه حال خوشی دارد زمین ابریشمی سبز که شیر از پستان مام می مکد! چه خستی دارد آسمان! و چه خوشبختند چوپان و گوسفندان! من اما از اینهمه؛ سگ را نمی فهمم!!!


پی نوشت: دنیا را چوپانها نمی سازند؛ به مغزها بها دهید.
پی نوشت: این روزها بر همه مان سخت می گذرد. (یک تفاهم کلی!)
پی نوشت: ناله را تا به حال لمس کرده اید؟
پی نوشت: همه جا سایه های مضاعف خود را می بینم.
پی نوشت: مثل یک کنده هیزم که گوشه ی دیگدان افتاده باشد و به آتش هیزمهای دیگر نسوزد، فقط از دود و دم دیگران خفه شده؛ می مانم.
پی نوشت: قلم صبور است و دل ناشکیب!
پی نوشت: برایم همین بس است که تو باشی و خدا و من. (خط سوم من تویی.) 
پی نوشت: و اینان دل به دریا افکنانند،/ به پای دارنده آتش ها- / زندگانی / دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ / هماره زنده از آن سپس که با مرگ / و همواره بدان نام / که زیسته بودند، / که تباهی/ از درگاه بلند خاطره شان / شرمسار و سر افکنده می گذرد. (شاملو؛ در آستانه ی دوم مرداد؛ یادش گرامی)

انتظار

دست به سینه نشسته ام روی صندلی و انتظارت را می کشم؛ چهـــار ســال است اینجــــایم و تردد مردم را تماشا می کنم؛ کفشهایشان را که برای رفتن عجولند؛ گویا فراموش کرده ای وعده ی دیدارمان را زیر درخت بید؛ شاید هم روزش را؛ یا ساعتش را! به هر حال من صبورم و تو خوب می دانی که می نشینم تا بیایی، همینجا زیر سایه ی لرزان بید؛ حتی اگر مگسها بروند و پشه ها بیایند؛ حتی اگر تیر برود و مرداد بیاید؛ تابستان برود و پاییز بیاید!!! چه رمانتیک! تو که می دانی از این واژه متنفرم اما اقرار می کنم که ماندنم شبیه داستانهای رمانتیک و افسانه ایست؛ صدای سرفه هایت را می شنــوم؛ صدای قل قل آب و اکسیژن را؛ صدای چکه چکه ی قطره ی سرم را؛ صدای بوق ممتد دستگاه متصل بـه قلبت را؛  با این همه می مانم تا بیایی؛ همینجا که آخرین بار دیدمت.

کوچه به کوچه، کاسه ی سرت را دست می گردانم و گدائی می کنم. اینجا تاریخ مدام ورق می خورد. اشکهایم را مروارید نشده، با لاله عباسی های همه گلخانه ها معامله می کنم؛ خسته که می شوم، دامنم را تر می کنی. نه می پوسی و نه ترک بر می داری؛ تنها آفتاب سوخته و جذاب می شوی. شب می گذارمت بر نبض دل تا شقیقه های خیست گرم شود. زلفهای خیالی ات را می نوازم تا چشمان همیشه بازت را خواب بگیرد. صفحه ی آخر تاریخت را باید از نو بنویسند؛ شنبه بیست و هشتم تیر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد دو، اینجاست که عشق من و تو به آخر می رسد. آواز اذان و راننده ی گریان، می گفت؛ خدای آن بالا مهربان است، خواب که دیدم؛ ایمان آوردم. نذر کردم اگر تا آخر تاریخم، کاسه سرت را داشته باشم؛ کوچه به کوچه دست بگردانم و گدائی کنم.

شبی که گذشت...

رقص نور شمع با بوی عود و ترانه هایی که دنیای پر خاطره ام را بارانی کرد. دود بی معنــی سیگار و جام تهی شده از شنگولی سرخ و نفس های سنگین ساعت، دیــوار سرد و زمین گزنده و پنجره ای که مدام ورق می خورد. صدای وزوز پشه ها و تکان دم گــربه بیرون از زباله دان و خطوط منظم و موازی رژه ی مورچه ها و دست خدا روی شانه ی درخت. توده کتابها و تابلوهای بی رنگ و ریا بر پیشانی دیوار. جای ترکه ی تر انار بر پوست رنجور شب و تنـهایی من. مخیله ام دیگر کار نمی کند... تاریخ مصرفم رو به پایان است؛ تا فاسد نشدم؛ مـصرفم کن. 
پی نوشت: مثل بختک رویم پهن می شوی و پلک هایم را می بندی تــا قیافه ی نکبتی ات را نبینم. یک بار دیگر هم وقتی بـر دریـاچه ی... (خــودت می دانی کجــا؛ اسمــش را نمــی آورم!) شناگر (شناور!) بودم، همین کار را کـردی، بعد کـه از ســر تشنگــی آب تلــخ و شــور دریاچه را هورت کشیدم؛ فریاد کشیدی نه! تمامش کنم. بازی در نیـاور؛ روز را مگر گرفته اند که شب فیلت یاد هندوستان می کند؟! جنازه ی خفته در این گور، سالهاست دیگر دستش به دهانش نمی رسد؛ دامن کس دیگری را بچسب. من از پشت پلـک هـایم؛ نحسی ات را می بینم، قد کوتاه و شکم فربه و چشمان ریز لوچت را، منحنی زشت پــاهایت را، دستــان زمخت و زبر و سیاهت را... وحشی صفت تر از آنم که دل رامت شوم، پایت را از کــفشهـایم بکش بیرون... اگر خدایی برای خودت باش، اگر شیطانی، من از تو شیطان تر و اگـر فــرشته ای، من انسانم و اشرف!!!!!!!... کیش شده ای و تا مات شدنت، حرکتی بیش نمانده. پشه ی روی دماغم ثقیل تـرتوست؛ گاو بیشتر از تو می فهمد؛ خورشید سخی تر از توست؛ آنها که بــرایت سر تعظیم فــرو می آورند؛ نه از بزرگی توست، کـه از ذلالتشان است. کور و کرند. نواده های اعراب عصر جاهلیت اند، و گرنه تو چه داری برای پرستش. 

سایه ی کودکی

پوپک را در گالری نقاشی رضا هدایت دیدم. شروع آشنایی مان با مرواریدهایی بود که از صدف چشمانش به بیرون می غلتید. البته نه برای دیدن من! که واکنشی زنانه بود در برخورد ابتدایی اش با هدایت. آرام که گرفت، گل لبخندش شکفت و مرا میهمان بوسه هایی کرد که هرگز از یاد نخواهم برد. دلبری کرد و نقش کودکی ام را سایه روشن زد. آرام نقاشی ام کرد. به چشمهایش که نگاه می کردم؛ راز نهفته ی زندگی را می دیدم. (نگاه کنید اینجا هم برق نگاه و کمان ابرویش رازهای مگو را فاش می کند!!!) رفته بودم مادر (پندار عزیز) را ببینم و نقاشیها را، اما محو دُردانه ای شدم به نام پوپک. اقلیما؛ دختر حوا؛ این زندگی چیزی به تو بدهکار است که هیچ گاه توان باز پس دادنش را نخواهد داشت... چرا که اگر نباشی؛ "جهان قادر به حفظ تعادل خود نیست."

پوپک

تقديم به دُردانه ای به نام پوپک
 
دختر حوا
اقلیما؛
ترا چه کم برای سلیمان
که بلقیس شانه به سر می کشد
تا کاکلت پروانه نشان شود؛
کوکو بخوان
که اکسیر کودکی ات
کف دستان خاکی ام را سبز می کند.

سوء تفاهم

گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی!!!

بی مقدمه!
قرار بود درخت باشیم؛ سایه گستر... دریا؛ آبی و آرام... رود؛ صبور و جاری... ستاره؛ نورانی و مانا... عشق؛ زیبا و دست نیافتنی... گل؛ ترد و شکننده... قرار بود پروانه باشیم تا رسم پرواز بیاموزیم؛ انسان شدیم!!! فخر فروختیم و قد کشیدیم اما؛ سرمان به طاق آسمان اول هم نخورد... دستمان به ستاره نرسید... چشممان آبی نشد... روح مان ترد و شکننده نماند... تنمان سایه پهن نکرد... دلمان عشق نداشت... خوی مان صبوری نکرد... تنها زمین را آلودیم... خون ندادیم و خون خوردیم... جان ندادیم و جان گرفتیم... انسان؛ اشرفی که بی شرفی را شهره شهر شد... آبرو از خدا برد... جانی شد... آری!... من یک جانی ام!!! تو نیز!!! بی خود قیافه ی حق به جانب نگیر!... من و تو شبیه همیم... تنها... کاش آن تکه گوشت اضافی هم نبود تا اینچنین بر کوس رسوایی هم نمی زدیم. حیوان بودن (نامش چندان مهم نیست؛ اما هر چه حیوانتر بهتر) از بعضی انواع که نه؛ کلاً از انسان بودن بهتر است. دیشب؛ بوی شیر دهان و قرمه سبزی کله ی دخترک تا اینجا؛ همینجا که من اشرف بی شرف! نشسته ام؛ شامه نوازی کرد... کدام دخترک؟ فرقی نمی کند، جنسش هم مهم نیست، اصلاً گفتم که؛ من و تو شبیه همیم... دقت کن لطفاً؛ شبیه همیم!!! گله از شما نیست؛ از خود هم!!! گله از خالقیست که اندام را اینگونه طرح زد تا محک آبرو شود... که انسان لکه ننگ شرف! شود... برای همین است که حیوان بودن بهتر است... برای همین است که دیشب آرزویی محال کردم؛ کاش حیوان بود تا دخترکی حتی فاحشه که نه به تیغ، نه به تیر، نه به طناب؛ که به سنگ ذبح شود. خسته ام از بازی آب و جانماز، خسته ام از خدایی که می دانم و نمی دانم که هست؛ خسته ام از مردمی که خوبند و بدند؛ خسته ام از تکنولوژی، امکانات، از معلم و درس و کتاب که هیچ بر ما نیاموخت... عقل کوتوله ام دیگر قد نخواهد کشید... خسته ام... اگر قرار است غرق در این دنیای بی رحم و رسوا و نا امن و نا پاک و... بمانم؛ همان به که نادان بمانم... من آن دیوانه بودم که همه را عاقل می دانست؛ اما.... قلبمان جای خون، کثافت پمپاژ می کند؛ برای همین است که صدایش به گوش هیچ بنی بشری (شاید از انواع دیگر و در کرات دیگر) نمی رسد.... اینهمه را گفتم تا به اینجا برسم؛ وجدان که اینهمه از آن دم می زنیم، سوء تفاهمی بیش نیست که انسان (همان اشرف بی شرف!) با خودش پیدا می کند.


ضریب بی نهایت

تازگی‌های مدام٬ کهنگی می‌آفریند
و تهوعی می‌شود بر پوست این شب‌های بی‌ستاره و بی ‌هلال
در دریغ وحشتناکی وول می‌خورم و پوست کرگدن‌وارم همچنان رشد می‌کند.
گویی هر آن به ضریب بی‌نهایت تخدیر می‌شوم!
پاورچین پاورچین می‌آیم و می‌دانم در کمینگاه، شکارچی دیری است در تاریکی پیشانی‌ام را نشانه‌گرفته؛ ... من سر بر نمی‌کنم٬ حتی نگاه٬ مبادا که تردید چکاندن ماشه را با خود به گور ببرد؛ درست مثل زمانی که بازیگوشانه با کفن سیاه به گور رفتم.
من حسرت تمام شکارهای تاریخ را مرور می‌کنم.
ضرب آهنگ گام‌های بی‌اثرم، ثمر نمی‌دهد و چشمان خوش خیال صیاد خسته می‌شود؛
کاش می‌دانست حلاوت این دلربایی از دور خوش است! این شکار از نزدیک حاصلی جز دل‌زدگی نخواهد داشت.
اسباب شکار، همگی مهیاست٬ اما دریغ از آن فشار خرد
نفس نفس
و آن سرخی خیره کننده!
دریغ
که دریغ هم خودش را این ثانیه‌ها دریغ می‌کند!
حالا دوباره پایین همین شهر دود گرفته، آسمان دامن چرکینش را پهن کرده و با خست تمام، سیاه و سفید می‌شود.
می‌گویم قصوری نیست، که اگر باشد از قلمی است که بی فرمان نعره می‌کشد.

قابله ی ابرها


هنوز مانده تا سمفونی کلاغ ها؛
باز در بی‌خوابی شبی بی‌مهتاب می‌نویسم؛
و این بار نه از تو، نه از او؛
 که فاعل بی چون و چرا، خود خواهم بود.
دلبستگی‌هایم را یکی یکی، مختصر می‌کنم و دل می دهم به ساعت شنی.
نیم کره‌ی غربی سرم را در تاریکی، به لبه‌ی تخت می‌کوبم تا مجبور به روشن‌کردن شمعی شوم با بوی لیمو؛ ..... می‌گذارم بالای سرم، ستاره‌ها و گنجشک‌ها، تاب‌شان را بخورند؛ شاه دانه‌های کف دستم را بی‌خیال می‌لیسم. باد آن بیرون چه اصراری دارد در گشودن پنجره، کور خوانده؛ از جایم تکان نمی خورم.
ابرهای آبستن این روزها، کنگر خورده‌اند و لنگر انداخته‌اند، خیال رفتن‌شان نیست. شکم‌های بر آمده‌شان را میان هجوم واژه‌ها، چه بی‌شرمانه جلو داده‌اند و عرض اندام می‌کنند.
یکی یکی ثانیه ها را می گذرم و دلخوش به روز نو می‌مانم؛ که روزی را سالهاست، سهمی از آن ندارم. آفتاب که نیست، پوست ورم کرده و سرخم را، با ناخن های مانیکوری قرمز، می‌خارانم، تا تاول فاتح اندامم نباشد. تمام سعی‌ام را می‌کنم تا گوشه‌ای از ذهن مفلوکم را پُر کنم از آنهمه کلام به زبان نیامده. شما که خوب می دانید توانایی‌اش را دارم!!!
عهد بسته‌ام، هوار نباشم و مقصود آن نیست.
زمان را پس و پیش می‌کنم بی‌لبخند، و در یادواره‌ی سکوت‌های تعمدی‌ام، شادمان می‌مانم.
هنوز مانده تا سمفونی کلاغ‌ها.
شماره‌اش را نمی‌دانم! سایه‌ام زیر تخت می‌شکند، قصوری نیست؛ پس گله‌ای نباشد که شب پشت پنجره ی پرده پوش، شاید بی مهتاب هم زیبا باشد!
حالا پنجره را که ورق می‌زنم، ویار می‌کنم تا پنجه به ابر بکشم؛
و شاید هم نیک قابله‌ای باشم برای نا باروری‌شان، کسی چه می‌داند؟ مراد می‌گیرم. ستاره ای متولد می‌شود.
پُر نور؛
با اين حال
هنوز مانده تا سمفونی کلاغ‌