لحظات سختی را سپری می کنم. در انزوامحو گشته و به سکوت گوش فرا داده ام. خلسه عجیبی احاطه ام کرده و توانمقابله در من نیست. بی توجهی دیگران به خواسته هایم٬ آزار دهنده است و اندیشه آنکه تنها برای خود زیست می کنم٬ عذاب زیستن را در من دو چندان میکند. این زیستگاه٬ با آنچه میخواهم مطابقت ندارد. سرخورده لحظات سپری شدهام و حسرت در من تا گلو بالا آمده. وحشت فردا امان از من ربوده و گونه هایبیمارم دیگر٬ یارای هدایت اشک گرم را ندارد. غم در من بیداد می کند و دردبزرگ بودن را٬ نمی توان حاشا کرد. دل مردگی و افسردگی را تا لحظه پایان٬به دوش می کشم. اینگونه نوشتن٬ تنها راه خروج از این ورطه هولناک است٬ برمن خرده مگیرید. بودنم را تا واپسین دقایق متحمل شوید. شاید که دیری نپاید.
حدیث عشق در اینواژه ها نمی گنجد؛ اما، تو باید روزی یک فنجان عشق، یک لیوان ترانه، یک خورجین نیایش، یک کتاب آئینه، یک کوچه نسترن، یک غنچه تبسم، یک زاویهزمزمه، یک کالسکه زیبایی، یک ایوان پیچک، یک تابستان یاس، یک دره زنبق، یکتپه شقایق، یک باران پروانه، یک استان خاطره، یک تاریخ اندیشه، یک رختخوابرویا، یک جا لباسی احساس، یک حجله شقایق داشته باشی و کنار حوض نشستهباشی، همدرد با اضطراب ماهی ها، خورشید بر معنویتت بتابد و روح تو تبخیر شود و بر آبشار گونه ات فرو ریزد تا بتوانی آواز قناری را بدقت، ترجمه کنی.
مدتهاست که اندیشهخودسازی و تحولات درونی- بنیادی، ذهنم را مشغول خود ساخته. همچون معتادیکه به ترک نشسته، راهی بس دشوار را گزیده ام. بر این تلاشم که تا پایانسال، لاله ای باشم دیگرگونه، متفاوت. متصورم، از منظر دیگران، به یکنواختیرسیده ام. وقتی این من، برایم تحمل ناپذیر است، دیگران چه زجری را متحملنددر این همراهی. همانطور که وعده داده بودم، ارتباط و اتصالم را با خطوطمنتهی به دروغ، قطع نمودم. خود را شایسته تر از آنچه اکنونم، می دانم. دوستانی دارم که از این تحول دلگیرند، شاید آن من قدیمی پر خاصیت تر بودهباشد اما، بی خاصیتی بسی بهتر از کشیدن بار گناهیست که تیشه به ریشهوجدانی میزند بیدار. نا گفته نماند که در این میان، دوستانی نیز هستند کهیاری گرند و لطفشان در یادم، جاودانه.