سپاس می گویم


سکوت می کنم
از این همه هیاهو
نه آنچه را که گذشت،
نه آنچه را که می گذرد،
تنها آنچه در انتظار من است می گویم!
گذر می کنم از این همه معبر
نه آنجا که بودم،
نه اینجا که هستم،
تنها آنجا که در انتظار من است
می مانم!
سپاس می گویم...

تمنا

لحظات سختی را سپری می کنم. در انزوا محو گشته و به سکوت گوش فرا داده ام. خلسه عجیبی احاطه ام کرده و توان مقابله در من نیست. بی توجهی دیگران به خواسته هایم٬‌ آزار دهنده است و اندیشه آنکه تنها برای خود زیست می کنم٬‌ عذاب زیستن را در من دو چندان می کند. این زیستگاه٬ با آنچه میخواهم مطابقت ندارد. سرخورده لحظات سپری شده ام و حسرت در من تا گلو بالا آمده. وحشت فردا امان از من ربوده و گونه های بیمارم دیگر٬ یارای هدایت اشک گرم را ندارد. غم در من بیداد می کند و درد بزرگ بودن را٬ نمی توان حاشا کرد. دل مردگی و افسردگی را تا لحظه پایان٬ به دوش می کشم. اینگونه نوشتن٬ تنها راه خروج از این ورطه هولناک است٬ بر من خرده مگیرید. بودنم را تا واپسین دقایق متحمل شوید. شاید که دیری نپاید.

حدیث عشق


حدیث عشق در این واژه ها نمی گنجد؛ اما، تو باید روزی یک فنجان عشق، یک لیوان ترانه، یک خورجین نیایش، یک کتاب آئینه، یک کوچه نسترن، یک غنچه تبسم، یک زاویه زمزمه، یک کالسکه زیبایی، یک ایوان پیچک، یک تابستان یاس، یک دره زنبق، یک تپه شقایق، یک باران پروانه، یک استان خاطره، یک تاریخ اندیشه، یک رختخواب رویا، یک جا لباسی احساس، یک حجله شقایق داشته باشی و کنار حوض نشسته باشی، همدرد با اضطراب ماهی ها، خورشید بر معنویتت بتابد و روح تو تبخیر شود و بر آبشار گونه ات فرو ریزد تا بتوانی آواز قناری را بدقت، ترجمه کنی.

لاله سازی


مدتهاست که اندیشه خودسازی و تحولات درونی- بنیادی، ذهنم را مشغول خود ساخته. همچون معتادی که به ترک نشسته، راهی بس دشوار را گزیده ام. بر این تلاشم که تا پایان سال، لاله ای باشم دیگرگونه، متفاوت. متصورم، از منظر دیگران، به یکنواختی رسیده ام. وقتی این من، برایم تحمل ناپذیر است، دیگران چه زجری را متحملند در این همراهی. همانطور که وعده داده بودم، ارتباط و اتصالم را با خطوط منتهی به دروغ، قطع نمودم. خود را شایسته تر از آنچه اکنونم، می دانم. دوستانی دارم که از این تحول دلگیرند، شاید آن من قدیمی پر خاصیت تر بوده باشد اما، بی خاصیتی بسی بهتر از کشیدن بار گناهیست که تیشه به ریشه وجدانی میزند بیدار. نا گفته نماند که در این میان، دوستانی نیز هستند که یاری گرند و لطفشان در یادم، جاودانه.

مهتاب


جوانه زده
سبز شده
سر از خاک بر آورده
به آسمان رفته
دخترک سپهر
به عقد خود در آورده!
مهتاب نقره ای
چنان مغرورسرکش!
از بکارت در آمده
به انتظار، انتظار، انتظار...
دخترکی
که هرزه گردی دیگر بار
به حجله کشاند
نوبر به آسمان نشسته را
در واپسین دقایق آخرین پرده تاریکی
چه کسی میداند؟
در کدام شب؟
کدام ساعت؟
کدام دقیقه؟
مهتاب
نو عروس شوم سما
دخترکی آبستن شد از تاریکی...