خاطره

کنار خانه ی چوبی پدر بزرگ
کلبه های کاهگلی کوچک ساختیم
با اتاقهای نورگیر بزرگ
بر علف های هرزش
تاب های بلند بستیم
بر شیروانی های کوچکش
سُر خوردیم
ته سیگارهای پدر را دود و بلوغ را تمام کردیم
نعش مادر بزرگ را به دوش کشیدیم
گور پدر بزرگ را کندیم
حالا
شیروانی و کاهگل ها فرو ریخته بر علف های هرز
دود سیگار برگمان بر خاطره ها پیچیده
و جوانی را یک قدم مانده ایم تا میان سالی

استبداد تاریخ


گمانمان آن بود
روزی اگر انسانیّت بمیرد
چوبه های دار آویخته در خیابانها
درختانی خواهند شد
پُر از شاخه های کهنسال تازیانه های استبداد.
امروز
محضر تاریخ
پُر است از اسناد خوف انگیز تهاجم
ریشه ی خشکیده را اما
قطره اشکی بس
تا جوانه ای شود
بر شاخه های پوسیده ی انسانیّت.

طلاق


هنوز یه سال از عروسیمون نگذشته بود. دعوا از اونجا شروع شد که فهمید به مامانم گفتم دادش خُل وضعش شهره رو بغل کرده و یه دل سیر مالونده، کلی فحش و فضیحت بارَم کرد و از خونه پَرتَم کرد بیرون، جلوی در نشستم و گفتم از اینجا تکون نمی خورم، همسایه ها وایسادن به تماشا، اومد بیرون و کلی بد و بیراه نثار اونا کرد و با فریاد گفت زن من فاحشه ست، از رو چرخ دستی داداشش، کلی سیب پَرت کردم تو صورتش، بهم حمله کرد و تو خیابون تا می خوردم زد، بعد هم رفت تو. زنگ زدم به مامانم. اومد مثلاً مشکلو حل کنه که اونو هم زد، بعد داداشم و شهره اومدن، شهره رفت تو حیاط تا باهاش حرف بزنه، در باز بود تا اومدم برَم تو حیاط، مادرش درو محکم هُل داد و پام موند لای در، شهره که صدای فریادمو شنید به مادرش حمله کرد پیرزن خرفتو تا می خورد زد. تا اون لحظه داداشم اصلاً دخالت نکرد، سوار موتور شد و رفت، بگو مگو و فحش و فضیحت و گیس و گیس کشی ادامه داشت که داداشم با یه شمشیر که نمی دونم از کجا آورده بود، اومد. من و شهره شمشیرو به زور اَزش گرفتیم. هنوز با داداشم درگیر بودیم که با چوب و چماق و قمّه و چاقو ریختن سرمون و همَمونو لَت و پار کردن، داداشمو از همه بیشتر زدن که نقش زمین شد، صورت شهره رو با چاقو پاره پاره کردن، استخونای منو هم با چماق، خورد. نمی دونم شمشیر اون وسطا چی شد. مادرم سکته کرد، داداشم خونریزیش زیاد بود که تو راه بیمارستان تموم کرد. داداشش به خاطر قتل عمد محکوم به اعدام شد، کلی هم دیه براشون بریدن، اما نه با اعدام اون، داداشم زنده می شد، نه با اون پولا قلب مامانم سالم و صورت شهره مثل روز اولش. پیغام داد که طلاقم نمی ده. داداش خل وضعشم هر روز می اومد می نشست جلوی در خونمون و با صدای بلند می خندید، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مهریه ام چهارده تا سکه ست، می خوام طلاق بگیرم، به هر قیمتی شده...

جنگ


مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است!

دستپاچه اومد خونه و رفت سراغِ کمد لباسا، از تو چمدون قدیمی، لباسای رزمشو در آورد و گذاشت تو ساک، کفشای طبقه پایین کمد و زیر تختو ریخت بیرون و با فریاد سراغ پوتیناشو گرفت. تو خونه تکونی شب عید گذاشته بودمشون تو انباری. دوباره موجی شده بود. از اتاق رفتم بیرون. ده دقیقه بعد از خونه رفت. یک هفته بی خبر بودم. می دونستم رفته جنوب. شنبه زنگ زد که برم ترمینال دنبالش. یه کلمه حرف نزد. یه استخون سوخته از تو ساک در آورد و گذاشت رو میز، کنار دستش. بعدم رفت خوابید. مال خودش بود! از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید مال یه سگ بود! یا یه... چراغ اتاق خاموش بود. کنارش دراز کشیدم، بوی لجن می داد. گفت عبدو خبر داده به ستاد. مشخصات پلاکو که داده، دیدن مال اونه، زیر شیر فلکۀ آبِ پشتِ خاکریز پیداش کرده بودن، استخونم خودش همونجا پیدا کرده بود. پلاکِ تو گردنش بود که بوی لجن می داد. برای اولین بار، بوی باروتِ رو بازوش، تو دماغم پیچید. بعد از اون همه سال، یه استخون سوخته که بوی باروت می داد، یه پلاک کجومُعوَج که بوی لجن می داد، با یه لباس رزم که سر شونۀ سمت چپش بوی خون می داد، آرامشو به زندگیم برگردوند.