ما مردم خوشبختي هستيم!

هِي! آقاي آمريكا، شك نكن كه هستيم. خوشبختيم برادر... من يك ايراني خوشبختم. صبح‌ها به زير زمين مي‌روم، سوار مترو مي‌شوم، كيفم را مي‌زنند، كفش‌هايم را له مي‌كنند، بالاجبار دچار عدم روسري مي‌شوم، خفه مي‌شوم، نفس كم مي‌آورم، دل و روده‌ام به هم مي‌پيچد، دنده‌هايم جابجا مي‌شوند، قُلنجم مي‌شكند و با اين‌همه خندان پياده مي‌شوم و به روزنامه‌هايي با اخبار سراسر كذب، پول مي‌دهم و تاتي تاتي كنان، به محل كارم مي‌رسم... اصلاً به شما چه مربوط كه ما هر ظهر تابستان و پاييز و زمستان آتي، برق نداريم و نخواهيم داشت و با روزنامه خودمان را باد مي‌زنيم، چُرت مي‌زنيم و خُرناس مي‌كشيم؟! به شما چه كه نيمي از ساعات روز را در صف‌هاي عريض و طويل اتوبوس و تاكسي و پمپ‌بنزين و قند و شكر و روغن مي‌گذرانيم؟! به شما چه مربوط كه تورم بيست درصدي داريم و اقتصادمان فلج شده؟! به شما چه كه باج مي‌دهيم و رشوه مي‌گيريم و لو مي‌رويم و آب از آب تكان نمي‌خورد؟! به شما چه مربوط كه فعالين سياسي‌مان در زندان آب خنك مي‌خورند يا شلاق و باتوم؟! به شما چه كه جوانان‌مان يا به اعتياد دچارند و يا محكوم‌اند به اعدام و حبس و تبعيد؟! به شما چه مربوط كه مردان‌مان نان به نرخ روز مي‌خورند و زنان‌مان شوهر دارند و چندين دوست‌پسر؟! به شما چه كه هم‌جنس باز داريم يا نه؟! مگر خودتان خواهر مادر نداريد؟ ناموس نداريد؟ شرف نداريد؟ به شما چه مربوط كه مي خواهيد از طرح‌هاي ضربتي نيروي محترم انتظامي سر در بياوريد؟! به شما چه كه نفت را بشكه‌اي چند مي‌فروشيم، آب را به كجا صادر مي‌كنيم، برق را خيرات مي‌كنيم، گاز را محض رضاي خدا مي‌بخشيم؟! مگر نمي‌بينيد كه در گرسنگي مي‌ميريم اما تن به ذلت نمي‌دهيم و شرافت‌مان را توماني دو زار نمي‌فروشيم؟!
آقاي رئيس جمهور عزيز؛ ما مردم خوشبختي هستيم، چرا كه شما را داريم تا هم بر دهان آمريكا بزنيد و هم بر سر ما بِرينيد... پرزيدنت احمدي‌نژاد محترم، مي‌دانيم كه دچار چه توهمات هولناكي هستيد، بنابراين صبورانه سكوت مي‌كنيم و تن مي‌دهيم به عقده‌گشايي‌هايتان... پس اين يكسال باقيمانده، بيشتر از سه سال طي شده، به گُه بكشيدمان...
آقاي آمريكا، پايت را از كفش پاره‌ي ما بِكش بيرون... ما همه‌ي آنچه حقوق مسلم‌مان بود و است را داده‌ايم و مي‌دهيم تا انرژي هستي را حق مسلم خود كنيم...
ما خون‌هاي بسياري داده‌ايم، لازم باشد باز هم مي‌دهيم، با مشت گره كرده، با ايدز و هپاتيت، با اعتياد و كرم، با فقر و فحشا، با همين دست‌هاي خالي محمود جان..

من دلم مي‌خواد برگردم به كودكي...

هنوز فكر مي‌كنم بايد كودكي كنم اما اين روزها با سرعت مي‌گذره... دلم مي‌خواد بخندم، با صداي بلند، ريسه برم، خجالت نكشم كه بزرگ شدم، پاهامونو دراز كنم، چاي‌يمو هورت بكشم، موهامو ببافم، نه! دُم خرگوشي ببندم، دامن كوتاه بپوشم، بدوم، قهقهه بزنيم، موهاي دوستامو بكشم، نيشگونشون بگيرم، قلقلكشون بدم، دلم يه عالمه گريه‌ي پر اشك و هق‌هق مي‌خواد، عاشقي‌هاي بچگونه مي‌خواد، دلم مي‌خواد واسه پسر همسايه، نامه‌ي فدايت شوم بنويسم و لاي كتاب رياضيم، واسه هميشه قايمش كنم، دلم عروسك مي‌خواد، بادبادك حصيري، فرفره‌هاي رنگي، بستني قيفي... دلم مي‌خواد تو پارك مسگرآباد گم بشم و يه خانم و آقاي مهربون، پيدام كنن و واسه آروم كردنم، برام يه عالمه بستني و پفك بخرن، دلم مي‌خواد تو امتحان علوم، فصلهاي سال رو فراموش كنم و ماه‌هاشونو از ياد ببرم و تقلب كنم و سر صف مدرسه تنبيه بشم، دلم لك زده واسه نشستن رو پاهاي بابام و بوس‌هاي مامانم... اما حيف كه بزرگ شدم، خيلي بزرگ... يه سال بزرگتر! دارم دور مي‌شم... دلم! دلم لك زده واسه اين كارا... به هر كي مي‌گم، مي‌گه بزرگ شدي! خجالت بكش! اما آيا كسي از من پرسيد كه دلم مي‌خواد بزرگ بشم يا نه؟ چرا كسي نپرسيد؟