سایه ی کودکی

پوپک را در گالری نقاشی رضا هدایت دیدم. شروع آشنایی مان با مرواریدهایی بود که از صدف چشمانش به بیرون می غلتید. البته نه برای دیدن من! که واکنشی زنانه بود در برخورد ابتدایی اش با هدایت. آرام که گرفت، گل لبخندش شکفت و مرا میهمان بوسه هایی کرد که هرگز از یاد نخواهم برد. دلبری کرد و نقش کودکی ام را سایه روشن زد. آرام نقاشی ام کرد. به چشمهایش که نگاه می کردم؛ راز نهفته ی زندگی را می دیدم. (نگاه کنید اینجا هم برق نگاه و کمان ابرویش رازهای مگو را فاش می کند!!!) رفته بودم مادر (پندار عزیز) را ببینم و نقاشیها را، اما محو دُردانه ای شدم به نام پوپک. اقلیما؛ دختر حوا؛ این زندگی چیزی به تو بدهکار است که هیچ گاه توان باز پس دادنش را نخواهد داشت... چرا که اگر نباشی؛ "جهان قادر به حفظ تعادل خود نیست."

پوپک

تقديم به دُردانه ای به نام پوپک
 
دختر حوا
اقلیما؛
ترا چه کم برای سلیمان
که بلقیس شانه به سر می کشد
تا کاکلت پروانه نشان شود؛
کوکو بخوان
که اکسیر کودکی ات
کف دستان خاکی ام را سبز می کند.