رهایم کنید...


حوصله ام را سر می برند این آدم های آدم فریب. خسته ام از شلوغی این جمعیت دوره گرد. بیزارم از سماجت آدم ها در ایجاد رابطه پنهان. دلتنگ تنهایی بی آزار خویشم. رهایم کنید... هوا می خواهم. بند آمده در من نفس. حس نوع دوستی، مرا به تهوع می اندازد. ملولم از تقرب. رهایم کنید... دلگیرم از لحظه های به دیروز پیوسته، لحظه های ابهام انگیز. دلواپس ثانیه های در پیش ام. می خواهم سفر کنم، به عبادتگاه زنبق ها. میخواهم با سوسن ها، قنوت سبز بگیرم. می خواهم صداقت شبنم را در سپیده دم، با سر انگشتانم، لمس کنم . رهایم کنید... نگاه کنید، دو مردمک سیاهم را دیگر توان خیره شدن نیست!!! دستانم دیگر واسطه هم آغوشی نخواهند شد!!! دیگر هرگز، رد قدم هایم بجا نخواهد ماند!!! رهایم کنید...

هیچ نظری موجود نیست: