باد وزنده؛ به پاخیز


قالی سلیمان
به معبر باد
نشسته
بر سنگ فرش گمان،
به ظِنّ خود
بارور می شود از کهن افسانه ی پرواز!
کرشمه ی بید
مجنونم می کند از انتظار نافرجام!
باد وزنده؛
به پا خیز
که از آن تحجّر
از این تمدّن
بیزاریش بیش نمانده
که عقاب تنهایی
سایه سار حضرت دلتنگیست
باد وزنده؛
به پا خیز
که کهن افسانه
باور بارور شدن دارد...

توهمات ذهن یک بیمار


سحر که با ناخن سبابش به پنجره زد، بی معطلی پنجره رو باز کردم، از هن و هن ِ پریدن تو اتاق که افتاد، یه سیگار آتیش کردم و گذاشتم لای انگشتاش... یادم افتاد که شماره صفحه کتاب رو دیشب، تو رختخواب گم کردم، پتوی مچاله شده رو تو هوا تکون دادم، نخیر نبود. بالشو جابجا کردم، نُچ، اونجا هم نبود، کار هر روزَمه، سحر خندید و گفت؛ داره از دستت در میره، طفلی فکر می کرد تو خواننده ای، درحالی که جَوَنده ای. آخه شکمتو با یه مشت کلمه پُر می کنی که چی؟ واسه همینه که کوتوله موندی و پوکی ِ استخون گرفتی. آخه حرف که کلسیُم نداره... بی خیال شماره صفحه شدم و گفتم؛ اما کلسیُم پنج تا حرف داره! صدام جای اینکه تو اتاق بپیچه، تو کَلّم اکو شد... به رو خودم نیاوردم. رفتم جلوی آینه، گفتم؛ سحر بلدی بند بندازی، منفجر شد از تعجب! هر تکه اش پَرت شد یه گوشه اتاق، ای خفه شی الهی با این سؤالهای مسخره. دولا شدم رو زمین و تکه ها شو بهم چسبوندم. یواشکی تو گوشم گفتم؛ خاک بر سَرت با این خصوصیّتت. اما صدام تو اتاق پیچید و ایندفعه از عصبانیت ترکید. بابا غلط کردم. دوباره از نو. پازل سحر که جور شد، واسه اینکه باز منفجر نشه (از تنبلی چیدن و چسبوندنش بهم) سعی کردم خفه شم. به خودم اومدم دیدم وقتی ترکیده، آتیش سیگارش پرت شده رو همون کتاب، زدم زیر گریه و با مچاله پتو، خاموشش کردم، حیوونی کتاب چه گناهی کرده بود! جلد ِ کتاب و شماره صفحه هاش سوخته بود، این یعنی بدبختی. سحر هم انگار رو زمین، دنبال یه چیزی می گشت. ای داد، چشماش نیست. یه سیگار آتیش کردم و تندتند پُک زدم، خودشو زده به موش مردگی، خواستم بگم بدَرک، یادم افتاد چند وقت پیش، که خبر گرفتن یه بنده خدایی رو بهم دادن، از سر بی حوصلگی، ندیده نشناخته، گفتم بدرک، که موضوع الکی الکی خیلی جنجالی شد. خواستم قورتش بدم، ترسیدم گیر کنه، خفه شم. مجبور شدم با اکراه بجَوَمش، مثل زهره مار بود... تا سحر نره، نمی تونم تکون بخورم... امروز از اون روزهای برعکسه... باید بگردم چشماشو پیداکنم. از بس دولادولا راه رفتم، سرم تاب برداشت... نیست. یهو یاد لنزم افتادم. می تونم فعلاً بهش قرض بدم. رفتم سراغ میزتوالت، تو اینهمه شلوغی، قوطی لنز و پیدا کردم. چشم تو چشم آینه انداختم. جای دو تا چهارتا چشم زل زده بود بهم... از سر خوشحالی و تنبلی داد زدم سحر چشمات تو آینه ست، اما باز صدا تو کَلّم اکو شد. با ظرافت زنانه از تو آینه کشیدمشون بیرون و گذاشتمشون رو صورت سحر. ای داد، چرا چپ شدن، اشتباه گذاشتم، جاشونو عوض کردم. آهان. حالا شد. عجب روز نکبتی. گفتم؛ سحر حالا می تونی بری، زُل زد و نگام کرد، فهمیدم مشکلی وجود داره، ای داد، حتماً زبونش هم جا مونده... دیگه زمینو نگشتم... طفلی داشت گریه می کرد. خوب شد چشماش پیدا شد و گرنه... فکر کردم زبون یه... خیلی احمقانه بود که سحر، سحر باشه و زبونش مال ِ یه گوسفند یا... همینطور که می بافتم، دیدم به سقف اشاره می کنه... ای داد، یه زبون چسبیده به سقف، دوتا گوش هم کنج دیوار آویزونه... پس من چیهارو بهم چسبوندم؟ زیر پام صندلی گذاشتمو گوشهارو برداشتم، دادم بهش. اما دستم به سقف نمی رسید... آخه جا قحط بود! سحر و گذاشتم رو دوشم و وایسادم زیر زبون، همین که ور داشت و گذاشت تو دهنش، شروع کرد به عَر زدن. ای خدا منو بکشه که پنجره رو باز کردم. آخه یکی نیست بگه واسه چی هر شب با گوشهای باز می خوابی تا صدای ضربهء انگشتهای سحرو رو شیشه پنجره بشنوی و بخوای روزتو باهاش شروع کنی؟ اینهمه اشتیاق، اینهمه دردسر، اینهمه تأخیر واسه چی آخه...؟!

پریا


صوفیا: میشه ازم بگذری؟
زارا: نه، تو چطور تونستی یه همچین کاری کنی؟ فکر کردی تا کی رازت سر بسته می مونه؟ من اعتماد کردم، تو سوءاستفاده... تکلیفم با اون روشنه، اما تو نه... تو یه هوس باز بودی، اما اون نه... تو دوستم نداشتی، اما اون نه... با اینهمه تو جونم بودی و اون شوهرم! صوفی؛ باهام چکار کردی؟ من از لجن کشیدمت بیرون، تو پرتم کردی توش...
صوفیا: من نمی دونم چطور به اینجا کشید، اولاش می خواستم بهت بگم، اما اون فهمید و تهدیدم کرد، می خواست منو بندازه بیرون، مجبورم کرد که خفه شم... می گفت هیچ کس نمی فهمه که من و اون... من خودخواهانه انتخاب کردم، به نفع خودم... تو هم اگه جای من بودی همین کارو می کردی... واسه اینکه برنگردم تو لجن، من هیچ وقت دوستش نداشتم... نمی دونم چرا داره مجبورت می کنه به طلاق؟ آخه همیشه از خوبیات... می دونم... قرار نبود جای تورو بگیرم، فکر کردم اون فقط می خواد باهام... زارا؛ این حروم زاده تا گلوم بالا اومده، داره خفم می کنه، می خوام بالا بیارمش... این حق تو بود نه من... ما خیلی بی رحمیم...
زارا: تو در خونتو رو هیچ کس باز نکن، تو اشتباه منو نکن، خوبه که بی رحمی، بدون که آخریش نیستی... همونطور که اولیش نبودی. صوفی؛ بچه دختره یا پسر؟
صوفیا: دختر...
زارا: خدا رو شکر... پریا... مجبورش کن عقدت کنه... تا نفهمیده عقیمه... وگرنه دخترکو مجبوری تو لجن پس بندازی... من شوهرمو خوب می شناسم، اما اون تورو نه... اون آرزوش پیچیدن ونگ یه بچه لای یاسهاست... می خواد به آرزوش برسه... واسه همین داره طلاقم میده... واسه اسم باباست... کاش هیچ وقت نفهمه پریا واسه یکی دیگس... همه این سالها نذاشتم بفهمه بچَش نمی شه... کاش هیچ وقت نفهمه... نمی خوام نقشه هاتو خراب کنم... تو بره نبودی، من بودم... این آخرین کمکیه که می تونم بهت کنم... دلم براش می سوزه... هر چند... همیشه می خواستم ثابت کنم دوسِش دارم... حالا این بهترین فرصته... کاش می دونست که تنها مرد زندگیم بوده... دیگه نمی تونم تحمل کنم... حس می کنم سرم کلاه رفته... می خوام از این عشق خالی شَم... از اون... از تو... با رفتن من، پریا می آد... باید جشن بگیرین... منم حسرت زائیدن یه حروم زاده رو با خودم تو گور می برم... منم جشن می گیرم...

ساده


مراد این بود که ساده بنویسم٬ جوهر قلم که با کاغذ پیوند خورد٬ نتیجه آن شد که ساده نویسی مهارت می خواهد و من ناشی... 

ساز
کنج ِ دیوار
خشک شده و زُل زده به آینه!
کتاب
تو حجم ِ‌ قفسه
پنهون شده از ترانه!
حُسن یوسف
از تب ِ داغ ِ حیاط
پر شده از بهانه!
پروانه
گرد ِ شمع
دل خوش ِ هزار افسانه!
کعبه
رو به خونهء دل
زانو زده به استغاثه!
اونوقت تو از من
دلت پُر‌ ِ 
که خالی شدم از اراده!؟

تنفر


ممکنه یکی از همین روزهای خدا٬ همه از همدیگه متنفر شیم!؟

مستی و راستی


سرگشته
با گام های پس و پیش
توان پلک گشودن
سلیس نگاشتنم نیست
زبان گوشتی
در دهان کرخ
الکن!
تو هیچ مپندار
که نشئه گی در من
نه تاب تو را دارد
نه جوشش شعر!
تو هیچ مگو
که مستی
به بند کشیده مرا!
ز واژه واژه ی هستی
تو هیچ مخواه
که حباب روی رف نشسته
منم
و انعکاس تو در من
تلنگری نازک بس
به عاقبت پیوستن...

عشق کهروبایی


دوست خوب اما ناشناخته ای دارم که هر روز، با شعرهای زیبایش، مرا غافلگیر می کند و من همیشه، از مواجهه با او هراسانم. پرده پوشی بیش نیستم در خلقت آن همه زیبایی و این یادی بیش نیست از آن همه مهربانی ...
اما شعر ذیل را، به یاد دوست دیگری سرودم که در تنهایی، به مکاشفه می پردازد آنچه را که در رویاهای من، خام و نپخته است... کاش مقبول افتد...

من
دختر اسد
پا می نهم بر دوش مه سیمین
چنگ می زنم بر راز تاریکی
سرشار از حس هم آغوشی
در بستر تارا، سهیل شب
فریاد بر می آورم تا اوج
تا پشت آن کوه، سنگر خورشید؛
من زاده ی مرداد سوزانم 
پاییز را دلتنگ...

گود!


وقتی اومدی... گفتی شروع کنیم... گفتم بسم الله... افتادیم تو گود... زدیم تو سرو کله ی هم... بشمار سه... خسته شدیم... من یه کم نفس خواستم... تو خواستی بری... دیگه واست جالب نبود... اهمیت هم نداشت... من نخواستم... تو رفتی... هنوز تو گودم... تو هم تو یه گود دیگه... اینجا تموم کردی... یه جای دیگه شروع... شاید هم تموم... نمی دونم... نمی خوامم بدونم... فقط می دونم... هنوز نفس تازه نکردم... واسه همینه... شروع نکردم... اهمیت هم نداره... بهت حسودیم می شه... خوشبحالت... هیچ وقت خفه نمی شی... بشمار سه... از نو... رُخصت... بسم الله... حالا... با همین خستگی... می خوام شروع کنم...

مذاب می شوم


زیر آفتاب حقیقت
آب می شوم
مذاب اندامم
بر سنگ فرش کوچه های بلوغ
به حرکت در می آید!
پاهایم؛ به جوی رونده می پیوندد
دستانم؛ در گودالی می خشکد
چشمانم؛ پای درخت جوانه می زند
گوشهایم؛ گوشهایم اما،
بر پا پوش عابران می چسبد
تا کر شود از صدای گامهاشان
لبم؛ آفتاب می خورد،
می ترکد
مغزم؛ بخار می شود
دل و روده ام؛ بوی تعفن به راه می اندازد
و رد سینه ام،
تا همیشه می ماند!
آب می شوم و مذاب اندامم
بر سنگ فرش کوچه های بلوغ
به وجد می آید

شب سرخ من٬‌ سحر ندارد!


به گمانم سپیده، شب سرخ مرا از یاد برده باشد!

دستم را مقابل نور می گیرم تا سایه را به بازی درآورم. حرکات موزون و ناخودآگاه انگشتان زردم، اشکال عجیبی پدید می آورد روی دیوار. جالب می آید. ادامه می دهم تا آنجا که مخوف می شود، می ترسم و تصور می کنم که هر آن ممکن است سایه ها جان بگیرند! یا رد سایه ها روی دیوار بماند! باید رها شوم از اینهمه شلوغی مخوف. پلک می نهم و به یاد گله گوسفندی می افتم که قرار است گوسفندانش یکی یکی از پل رودخانه گذر کنند، لب پل می نشینم و شروع می کنم به شمارش، گوسفند یک، گوسفند دو، گوسفند سه،…، گوسفند هزار و سیصد و پنجاه و نه! عجب که هر چه می شمارم، تمامی ندارد. بی خیال می شوم تا با درایت خود، گذر کنند. درایت واژه بحقی است برای گوسفند! دیگر چه می توان کرد… میخواهم بیاد بیاورم؛به یاد می آورم جملات دوستی را که می گفت؛ "هر ایرانی، در مواجهه با خود وقتی که مستاصل می شود از پیدائی یک پاسخ؛ نیازمندیش را به منبعی که نگویم آن جهانی، بلکه مخزنی مورد قبول روان جمعی یک ملت، بیش از پیش هویدا و آشکار می بیند." همراز من، حق با توست، رازهای سر بسته می میرند، اما، دل وحشی، اهل نخواهد شد در این ایام، که در رمیدن جذابیّتیست که در رامی نه…ای دوست، چه زود به دست فراموشی سپردی که زندگی، همه مان را ریاکارانه پیش می برد!!! بیاد بیاور که قرار بود، شراب این خماری، ته نشین شود تا برایم واگویه کنی… دریغ که شهرزاد قصه من و تو، تاب نیاورد و گریخت…پیروزی من، میوه حقیقتم بود شاید… اما، زبان به دهان می گیرم و خود را، هر آنچه را که باید، به تیغ سانسور می کشم. درد می کشم. خون می خورم. بی زارم از تکرار و به قول تو، غلت می خورم در آن. سایه عقاب، هر لحظه کم رنگ تر می شود. اوج می گیرد و میان تردید حزن و شعف، من چه دست و پایی می زنم. پر واضح ست که در این بی پاسخی، نه یاوری که مدد کند و نه مدعی که…

منم که دیده نیآلوده ام به بد دیدن...
وفا کنم، ملامت کشم و خوش باشم...
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن...

به یاد می آورم جملات دوستی دیگر را که از دفتر سوم مولانا، ماجرای ایمان را چنین شرح می داد؛ "نیاز و درد تو اگر حقیقی باشد، بدان که تمام اعضای تو، بر ایمانت گواهی خواهند داد، آنگاه که استحقاق شنیدن آوای حق را نداشته باشی، از حضرتش کلامی نخواهی شنید. تمامی بخشش های حق تعالی، ریشه در فقر و احتیاج موجودات دارد."نکته گوی عزیز، به حتم، یا فقر در من آنچنان ریشه ندوانده که محروم از کرم حضرتم و یا زاویه ی دید چشمانم، آنچنان تنگ است که مرحمتش به چشم، نمی آید... چه بی انصافانه، بی رحمانه، به ناحق، سخن سر می دهم از محرومیت! می دانم اما، اگر نگویم، ننویسم، فریاد بر نیاورم، به طناب سرخوردگی، به دار آویخته خواهم شد. به حضرتت بگوی؛ بگذرد...به یاد می آورم داستانی را که در آن، کودکی، صورتش را به صورت نوزادی چسباند و به او گفت؛ کوچولو، به من بگو، خدا چه شکلیه؟ من داره یادم میره!... نمی دانم به نوزاد حسد بورزم یا به کودک! اما، می دانم که دیرگاهیست از یاد برده ام...می خواهم تمام کنم این شب سرخ را، اما، هر چه می گذرد، فاصله ام تا طلوع بیشتر می شود. بیم آن دارم که شمع فنا شود و شب تمام نشود... نمی دانم، چگونه می توان میان این همه شلوغی، ارتباطی زنده برقرار کرد تا از این پراکندگی در آید؟ دچار مالیخولیا شده ام و به گفته بوبن؛ با امتناع کودکانه ای تصمیم می گیرم، هیچ چیز نباشم. تصمیم می گیرم که از دنیا، هیچ چیز، جز آنچه به من شباهت دارد، نگه ندارم...

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس           
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

هنوز من مانده ام با شمع، ابرها، ستاره ی گم، قاب عکس گرد گرفته، مشتی خاطره زنگ زده، سایه های روی دیوار، گذر گوسفندان، هراس تکرار، مشتی واژه پراکنده، سرخوردگی، حسد، حسرت، فراموشی، مالیخولیا و انتظار طلوع...

شب بر همگی تان مهتابی...

ادامه ی شبی سرخ


قسمت دوم:

فضای نمی دانم ها و نمی بینم هایم، پر شده از سوسوی مغرورانه شمع، چه بی باکانه از فنا شدن، ادامه می دهد به سوختن...! خود را به تمامی بر رویاهای تل انبار شده ام، پرتاب می کنم و از این رفتار کودکانه و غیر قابل پیش بینی به وجد می آیم. هوای آن ستاره ای را می کنم که دیرگاهیست پشت ابر پنهان شده. دستانم را بلند می کنم و آسمان سرخ را در می نوردم. با انگشتان زرد، ابرها را کنار می زنم، اما نمی یابم. بازوانم از زور تهی می شود و بی فرجام می ماند. باید هوایی دیگر کنم! هوای آن طفلی را که شهامت دیدارش در من نیست. قاب سیاه و سپید تصویر ماندگار از او، مدتهاست که زیر گرد و غبار گذر ایام، مدفون شده. با سبابه زرد، روی غبار شیشه ای، پشت لبش را سبز میکنم تا در انتظار نمانم، آینده ای را که ندانم چه خواهد شد.
با قلاب دلتنگی، خاطراتی را که به قعر دریاچه خیال نشسته، بالا می کشم. با وسواس، توأم با سماجت، تلاش می کنم تا زنگ زدگیشان را بزدایم، اما، چنانکه باید، مثل روز نخست، نخواهد شد. دوباره حرص می خورم. به ستوه می آیم از اینهمه ناتوانی.
هنوز، ثانیه ای از این شب سرخ، گذر نکرده. هنوز من مانده ام با شمع، ابرها، ستاره گم، قاب عکس گرد گرفته، مشتی خاطره زنگ زده و انتظار طلوع...

ادامه دارد...

شبی سرخ


شعاع انوار شمع، روی دیوار، خطوط نامنظمی است که مردمک چشمم را به بازی گرفته، سایه مبهم تنهایی من، از زمین فراتر رفته و به سقف انزوای همیشگی ام نشسته. من به او خیره و او به...! سکوت تاریک، دائم مرا می برد به هپروت. بهانه می گیرم از چرایی و چگونگی، از باید و نباید ها...
افسار گسیخته، رمیده، هجوم می برم بر جریان هراسناک زیستن، سوار بر عقربه زمان، به نمی دانم کجایی دل خوشم که نه نشان از آن دارم و نه به راستین بودنش ایمان! غلت می خورم در مالیخولیایی که نمی دانم در من ریشه ژنتیکی دارد یا...
شعاع انوار شمع قرمز رنگ، با بوی توت فرنگی، از دیوار می گذرد و آسمان شب تیره را سرخ می نماید و شهوتی که از هراس آلوده شدن به گناه، پا پس کشیده، بار دیگر باب بهانه را در من می گشاید. خطوط نا منظم انوار روی دیوار، در شیشه اشک می شکند و تا ژرفای مغز، پیش می راند! هیاهویی به پا می شود و تنهاییم را شلوغ می کند!
نه خواب سراغ می گیرد از من خراب و نه شادی به فریاد می رسد... شاید دیگر بار در گذر از شبی سرخ، هرگز اینچنین با خود گلاویز نشوم که در این سکوت، صدای همهمه ای نا مأنوس، تمام مجاری های شنوایی ام را، پر می کند و در بازگشت، تهوعی می شود از سرفه های خشک که خلسه ام را بر هم می زند...
طلب کارانه، آینه را می بینم که در تاریکی، در سکوت پر هیاهو، به زور، مرا در خود جا داده و من از این تجاوز بی رحمانه، به ستوه آمده ام...

ادامه دارد...