بگذار آتش این اجاق، خاکستر خود را فراموش کند...


لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند                         
شرافتشان را
با گنج قارون معامله نمی‌کردند
ذکرشان چاکری مردم
و خیره نگاهشان بر روی نامردمان
(که دشنه؛ نه از رو، بل از پشت بسته‌اند)

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های قدیم
عرق‌شان با مسیح گره می‌خورد
و نعره‌ي یا حقشان به مرتضی

* * *

سر هر کوی و برزن
نالوطیان عنتر مرده
تیغ در پشت شب می‌کارند
(با ذکر؛ و تسبیحی از یسر)
و می‌پندارند این ندا
که از حلقوم فواره می‌زند
سه قطره خون است
و هیچ فریاد نخواهد زد
که "یاری کننده‌ایی هست؟"

* * *

حسین که خود سر بریده از پشت است
فریاد می‌زند مدام:
"دشنه از پشت بستگانند
تشنگان قدرت
خودکامگان ولایت
دزدان قافله،
ای دشت کربلا
از من گذر؛ که من از عشق نگذرم."
بعد از هزار سال
هر شب که پنجره را باز می‌کنی
از دور دست
می‌آید این صدا
الله اکبر
هل من ناصر ینصرنی؟

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند
و شرافتشان را؛ با گنج قارون به گرو نمی‌گذاشتند
اینک اما
سرمستان قدرت
دشنه بستگان از پشت
در چشمانت نگاه می‌کنند و دروغ می‌گویند
پوزخند می زنند به ریشت
که از صبح بگویی
لبانت  از گوش تا گوش؛ بسته خواهد شد

* * *

داش آکل
دشنه از پشت که می‌خوری
فریادت
زبانزد طوطیان نظر باز می‌شود
"آی عشقت مرا کشت"
و سه قطره خون
پیراهن شبت را؛ گلگون می‌کند
و بوفی کور؛ فریاد می‌زند
"یا ثار الله و بن ثاره
جمع شوید و سی مرغ
که بشارت دهنده سیمرغ است"

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
تار مویی که در گرو بود
ناموست را پشتبان بود
اینک اما
نگاه در نگاه
زنانت را می‌دزدند
کودکانت را "شیشه" آجین می‌کنند
و دست در جیبت
به طعنه می‌گویند
حق در جیبانت می‌گذاریم
و تو می‌مانی و اندوهی سبز
و انتظاری عبث؛ که داش آکل دوباره می‌آید؟

* * *

داش آکل
با سه قطره خون در سینه
چشم به آسمان مرده است
گویی به انتظار سیمرغ است...


"نام شاعر محفوظ است." 

والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود


بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن، برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز: (بيش مرنجان مرا برو)
آن گفتنت كه: (بيش مرنجانم آرزوست)
وان دفع گفتنت كه: (برو شه به خانه نيست)
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر كي هست ز خوبي قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل‌ست بي‌وفا
من ماهيم، نهنگم، عمانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي‌زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول
آن‌ هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و، افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي‌گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند: ( يافت مي‌نشود جسته‌ايم ما)
گفت: (آنك يافت مي‌نشود آنم آرزوست)
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
كان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده‌ها و همه ديده‌ها از اوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و، مست شد
كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
مي‌گويد آن رباب كه (مردم ز انتظار
دست و كنار و زخمه عثمانم آرزوست)
من هم رباب عشقم و، عشقم ربابي‌ست
وان لطف‌هاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي‌شمار، كه زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز، رو ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست