مویه ی خدا

صداش مي آد٬ مي شنوی؟ نه!؟ اما اون داره مي خونه، يه آواز محلی، انگار يه جور مويست! نمي دونم! نمی فهمم چی مي گه؟ اصلاْ سر در نمی آرم! صداش ريتم داره!‌ حرف از باد و بورانه٬ ستاره٬‌ خدا٬‌ زمستونه؛ همينطور که مي خونه٬ سرشو هم تکــون مي ده، خــوشم مي آد؛ منــم دوست دارم تکون بدم٬ اما من که نمي خونم؛ تازگی بهم گفته ديگه شعر نگم!‌ اونوقت منم مجبورم آواز بخونم و مويه کنم. اون فکر مي کنه من صداشو نمي شنوم، نمي دونه که تکونهای سرشم مي بينم، حيوونی؛ به درک. من کار خودمو مي کنم، شعرم مي گم، اصلاْ شعرای خودمو مي خونم، سرمو هم هی تکون مي دم. اون حسوديش مي شه؛ هی زير چشمی نگام مي کنه، فکر مي کنه من نمی فهمم. يه بار بهش گفتم بسه ديگه، چقدر مي خونی؟ دلش ترک برداشت! من که نمي خواستم٬ خودش شکست! فکر کردم ديگه نمي خونه٬ اما بازم خوند؛ بيشتر از قبل. خوب شد٬‌ آخه عادت کردم، اگه نخونه همش بايد بگردم دنبالش٬ اينجوری خيالم راحت تره٬ حوصلم هم سر نمي ره. کاش تو هم مي شنيدی، يه جور مويست، هر دفعه پرسيدم که چيه٬ گريش در اومده! وقتی گريش مي گيره٬ صداش مي لرزه. دلم مي سوزه! برای اون نه٬‌ برای خودم!! حالا که گره خوردم باهاش٬ کاش مي فهميدم چی مي گه. اگه تو مي شنيدی٬ شايد تو مي فهميدی. حيف! هيچکی نمي شنوه! انگار فقط واسه من مي خونه! يه بار يواشکی صداشو ضبط کردم٬ اما تا خواستم گوش کنم٬‌ هيچی تو صداش نبود!!! بهش نگفتم٬‌ ترسيدم. يه بار هم که داشت مي خوند٬ با دستام خفش کردم٬‌ اما نمرد!‌ صداش بلند تر شد!‌ باز هم ترسيدم، بهش نگفتم. فهميدم از جنس من نيست! نه! يعنی من از جنس اون نيستم! اصلاْ چه فرقی مي کنه!‌ ولش کن. دوست دارم يه بار که ساکته ازش بپرسم که از من چی مي خواد؟ نه! نه!!! ازش بپرسم که چرا از جنس من نيست؟ نه!! ازش بپرسم که دنباله چيه؟ اَه!!! اصلاْ ازش بپرسم کيه؟ بگو کی هستی و چی مي خوای و چرا هی مويه مي کنی؟ خدا کنه فقط گريش نگيره...
پی نوشت: من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم         
                محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
پی نوشت: با توفان نمی جنگم!
پی نوشت: عاشقم، بدون معشوق!
پی نوشت: نباید قانون احتمالات یادم بره، بالاخره یک نفر خواهد گفت؛ بله!
پی نوشت: نمی شد جای من، اسپرم اول پیروز مسابقه زندگی می شد؟  
پی نوشت: کنسرت گــروه رستاک؛ ۱۵ و ۱۶ شهریور، ساعت 20؛ حوزه هنری، تالار اندیشه؛ برای تهیه بلیط با من تماس بگیرید.

مرا از تو راهی به در نیست!

مرا از تو راهی به در نیست! آنگاه که تازیانه کلماتت بر من فرود می آید و مرا در هم میشکند٬‌ آیا با خود اندیشه کرده ای٬‌ چگونه التیام خواهد یافت؟ زخم های قلب شکسته ام٬ دیگر بار مرهمی میخواهد تا توان دوست داشتن را باز یابد. کجاست؟ کجاست سوسوی چراغی که مرا برساند به تو٬ تو که متصلی به او. خوشابحالت! درد من درد نداشتن اوست. مرا راهی از او به در نیست! دیگر بار و دیگر بار و دیگر بار٬‌ انتهای این جاده تاریک٬‌ به نظاره نشسته نرسیدن مرا٬ تا دوباره تجربه کنم نداریش را! مرا از زیستن راهی به در نیست! چگونه ناله کنم؟ هر بار با همین ترفند٬ میکشاندم به راه و می بینمش که در انتهای راه٬ با دستانی گشوده و لبخندی تلخ٬‌ مرا به سوی خود میخواند و من همچنان از رسیدن عاجزم. خوب میداند که توان رسیدن در من نیست. خوب میشناسد مرا. شاید برای همین است که میخندد٬ میخندد٬ میخندد!!! صدای خنده اش تمام راه را پر میکند٬ مرا پر میکند٬‌ سر می رود٬ جاری میشود و من هنوز در راهم و دیگر بار و دیگر بار و دیگر بار راهی را در مینوردم که منتهیست به او٬ که مرا از او راهی به در نیست...!

نه من٬ نه تو!


تو دست مرا گرفتی و با خود به عرشه آن کشتی کشاندی٬ در آنجا نه من بودم٬ نه تو! تنها تهاجمی بود که نه بر من وارد شد٬ نه بر تو!... تو دست مرا گرفتی و با خود به آبی دریا کشاندی٬‌ نه من غرق شدم٬ نه تو! هر چه اندیشه کردیم که این توهم چرا و چگونه بر ما قالب شد٬‌ بی پاسخ ماند!‌ نه من دانستم٬‌ نه تو!...

خیال تو


این بار با تو! شتا در راه است. دیگر بار مه خواهم شد٬‌ بر تو فرود خواهم آمد٬‌ محو خواهم شد٬ به تمامی. بر اندام اثیریت بخار خواهم شد٬ قطره٬‌ قطره٬ قطره... غلت خواهم خورد٬ با تو٬‌ در تو٬‌ به نظاره خواهم نشست تابش هوری که مرا از تو به در خواهد کرد. نیست خواهم شد!‌ چونان پیش! دوباره انتظار٬‌ شتا٬‌ فرود آمدن٬‌ بخار شدن٬ غلت خوردن... اما خاطره تو،‌ هرگز بر من دوباره تکرار نخواهد شد. هرگز...

نبودی، ندیدی، چه ویرانه شد دل...

آشیان بر شاخه باد ساخته بودم٬ حباب برخاسته از حوض خیالم با تلنگر دروغ ترکید. گل سرخ امیدم در شوره زار خیانت خشکید و چاووش ترانه خوان٬ در سرزمین رویاهایم گم شد. رود اشک بر صحرای برهوت چهره بستم. بغض تل انبار شده در گلویم٬ برای شکستن حصار تنهایی٬ رخصت می طلبد. دفترچه خاطرات یک عمر زندگی رویایی را به دست فروش دوره گرد نیسان فروختم به بهایی که حتی نتوانستم ذره ای محبت خریدار شوم .زمانی که روز نقاب تیره شب بر چهره کشیده بود٬ من در آن شب وهم انگیز غربت و تنهایی٬ به راه رفته خود اندیشه میکردم. کسی گفت که خواهی آمد٬ رد پایت را در بستر ماسه های ساحل دریای خیالم جا گذاشتی و من به دیده می خریدم بوی پراکنده تو در دریا را. با هر موجی که شلاق بدست بر پشت برهنه ساحل می کوفت٬ یک گام از من دورتر می شدی!!!

رویا

دستانت به هوس آلوده بود و از نوک انگشتانت قطره قطره می چکید. دستانت را به پهنای نازک تنم کشیدی و به هوس آلودی. خود را به دستانت سپردم٬ تو نیز سپردی! با هم یکی شدیم٬‌ هر چه نزدیکتر٬‌ نیازمندتر! آگاهانه همه وجودمان را آلودیم. بی شرم از آنکه چه بودیم٬ به عشق بازی قرن تن دادیم. در سکوتی پرهیاهو٬ صدای نفسهامان در هم آمیخت و به هوا رفت و گرمایشان بر تنمان نشست و خیسمان کرد. من سکوت کردم تا تو با سر انگشتانت٬ ساز گوشتی تنم را بنوازی. زیباترین موسیقی فصل را. صدا به آسمان رفت و خدا به نظاره نشست. من اشک ریختم و تو نواختی...

سکوت

به سکوت گوش فرا ده٬ در تنهایی غرق شو٬‌ در خلاء غوطه ور باش. تمام شو. سکوت تمام حقیقت است. سکوت سرشار از ناگفته ها٬‌ ناشنیده ها و نا دیده هاست. تنها باید لمسش کرد. باید بدن خسته و رنجوری که بوی مردار گرفته را رها کرد و خود را به سکوت سپرد. به حقیقت محض. آنوقت است که پیدا میشوی٬ پیدا شدنی که پر از گم شدن است! آنوقت است که تنها میشوی٬ تنها شدنی شلوغ...

باید ترا درید
باید ترا به وسعت بودن نظاره کرد
باید ترا شنید
باید ترا به شط غزل خوان آینه برد
آنسان که باد برد
آنسان که نور رفت
باید ترا تپید
چون آیه توصل شبهای بی کسی
باید ترا گذشت
با آهوان جنگل غمگین بی درخت
رفتن بهانه است
ماندن صلاح نیست..

خط سوم


آن خطاط سه گونه خط نوشت٬ یکی خود می خواند لاغیر. یکی هم خود می خواند٬ هم غیر. یکی نه خود می خواند و نه غیر.
خط سوم من تویی. نه می توانمت بخوانم و نه خود می توانی بگویی چیستی؟ کودک که بودم وقتی از چیزی دلم می گرفت و می گریستم٬‌ دلم سبک می شد. اما من هر چه از تو گریستم٬ دلم پر تر شد! از تو و یاد تو و عشق تو. دستانت را بازکن. در کف دست تو چیزی هست. من میان دستان توام و قلب من در کف دست چپ تو می زند. آن خطوط پرمعنا٬ مرا معنی می کند...

...


هر کس با توست٬‌ تنهاست. آواره در خویشتن است و چه اندکند آنها که با حقیقت تو اند. چقدر غربت ما نزد غربت تو ناچیز است . خوشبحال دل من که تو را دارد. وقتی به چشمانت خیره خیره٬ می نگرم٬ بیاد آسمان و ژرفای آن می افتم. آن داستان که دخترکی در کنار رودخانه هر روز می نشست و خود را در درون آب رودخانه می دید و می گرئید. وقتی دوستانش از او پرسیدند چرا وقتی خودت را در آب می بینی گریه می کنی٬ جواب داد که من در درون آب٬‌ خودم را نمی بینم. آیا هنوز می توان آینه را نگاه کرد؟؟؟