سايه‌سار كسي در كنج آينه...

من دخترك كبريت فروشي را به آينه مي‌بينم كه دست‌هاي كوچكش را تقدير انكار مي‌كند و مژه‌هاي خيسش را تدبير انكار نمي‌كند. هيچ چراغي بر ايوان شبش نمي‌سوزد، باد مي‌آيد و تاريكي را يكسر مي‌پاشد بر خواب شعله‌ي لرزان كبريت‌هاي خيسش. خورشيد به خوابش نمي‌آيد و ماه در خسوف مادام‌العمرش، مرگ را مزه مزه مي‌كند.
من دخترك كبريت فروشي را به آينه مي‌بينم كه پاي درخت سپيدار، روشنايي بي‌بديل وهم را، به عطر باران، رويا مي‌بافد و با خود مي‌انديشد؛ او كه دستش به آسمان مي‌رسد، هرگز به زندگي، هيچ گل سرخي را نبوئيده‌است... نگاهش مي كنم و در سينه فرياد مي‌زنم؛ مشكل‌ترين پرسش اين زندگي، يعني تويي؟! يا خيال خوش خوش خيالي تو؟! هي مي‌گردم به آينه و از اين‌همه تاريكي، هيچ چراغي روشنم نمي‌كند!
من دخترك كبريت فروشي را به آينه مي‌بينم كه تنها پيراهنش مي‌داند بر سينه‌اش، چه رازي از لذت ليمو پنهان است و در آستينش، كبوتر خيسي را به خانه مي‌برد! هر چه بود همين بود، او را نامي نبود و نشاني نبود... سرگيجه‌ي سلولي معلول بود بر مغزي معيوب...
چادر شب را بايد كشيد تا رخسار از آب بگيرد و بر بام شبي بلند طلوع كند، دخترك كبريت فروش آينه...

"من فريادم را با هزار گره در گلو بسته‌ام"


من به آخرين نغمه‌هاي مزامير عشق رسيده‌ام؛ بي انصاف... اگر مرده‌اي، بيا و مرا با خود ببر، اگر هم زنده‌اي هنوز، دست كم به خوابي، خيالي، خبري ده كه اين دل وامانده از عيش را از خوي و موي و روي تو، چيزي‌ نمانده‌است به جا... مگر نه اينكه وكيل واژه‌هايم بودي، بيا و ببين چگونه در محضر حرف‌هاي سرسري، بي‌دفاع مانده‌اند...
حقيقت از اين قرار است كه براي شستن رخت رويا‌ها، اين اشك‌ها كفايت نمي‌كند، هيچ بغضي هم به همراهي بر نمي‌خيزد، بيا تا آرام بگيرم در ميان هر چه مرگ و هر چه حضور... بيا راهي براي گريز از اين‌همه پرسش بي‌پاسخ نشانم ده... مرا با اين‌همه شب، مدارايي نيست... مرا در اين‌همه سايه، اميدي نيست... مرا به اين‌همه رنج، مهري نيست كه عصرهايم را زمان به آخر مي‌رسد...
اينجا زني در انتهاي كوچه‌ي زندگي، آوازت مي‌دهد كه گرگ‌هاي بسياري ديده‌است كه از اندوه آهو باز مي‌آمدند... باورش دشوار است كه اينجا ماندنش بي‌فايده‌ست؟ پس به چاقوهايي نگاه كن كه دسته‌شان را مي‌برند... او بدهكار هزار ساله‌ي سرگردانيست. در وحشت واژه‌ها زاده شده، با جراحت مزمن همخوابگي، در ترس بي‌سرانجام مدارا مي‌ميرد... دير است ديگر، بيا.