برادری کنید و بگویید
به چه گناهی مرا از قرن آرام چهارم هجری،
به قرن پُر از تنش بیستم میلادی
تبعید کرده ایید؟
به چه گناهی؟
آیا کسی سلامی گفته است
که محکوم سکوت جوابش باشم؟

آه! ضرورت های باشکوه انسانی!
زمان طولانی تر از آن چیزی ست
که ساعت به ما نشان می دهد!
اکنون که نه در دنیای واقعیت
و نه در تخیلات خود هستم، کجایم؟
این تاق تاق استخوان های انسانی یخ زده است،
که خورشید را به مرور از دست داده!
کسی قادر به بالا نگریستن نیست،
وگرنه سرگردانی این همه سیاره های سرخ بزرگ،
باید معنایی داشته باشند...
خورشید در حلقه ی منظومه ی جدیدی چرخش آغاز کرده است
و ما با چشم های معصوم کودکانه مان،
سیب زمینی های خام می خوریم و به هم لب خند می زنیم
و هم راه سیاره ی سرخ سرگردانمان،
از شرم آن همه گناه،
آمین پیوستن به مدار منظومه ی تازه یی را،
از لب ها و دل ها دریغ می کنیم!

به آن چه می شنوید شک نکنید!
این تاق تاق استخوان های یخ زده ی ماست!
آن قدر از خورشید دور شده اییم
که بین رویت این دورترین سوسو
واقعیت و خیالمان تفکیک ناپذیرند!
کدامیک از اجدادم از داخل وجودم صحبت می کنند؟
من نمی توانم هم زمان در سرم و بدنم زندگی کنم،
پس به این دلیل نمی توانم یک فرد باشم...
من می توانم در آن واحد و هم زمان،
همه ی چیزهای زندگی را لمس کنم!
چرا باید به صداهایی که بی فایده می نمایند گوش فرا داد؟
خیابان قلب ما را سایه گرفته ست!
ای انسان! گوش بده!
در تو آب و آتش و خاکستر وجود دارد!
استخوان ها در داخل خاکستر!
استخوان ها و خاکستر...
تاق... تاق...
چه گونه چشم بر هم بنهند اسب های خسته یی که،
اسطبلشان را بر روی گسل ساخته اند؟
چه گونه می شود خوابید؟
چه گونه بخوابم؟
چیزهای بزرگ تمام می شوند!
کوچک ها هستند که باقی می مانند!
اجتماعات باید متحد و برادر باشند،
نه این طور تکه تکه!
کافی ست به طبیعت نگاه کنیم،
تا بفهمیم که زندگی چیز ساده یی ست
و باید برگردیم به نقطه شروع!
نقطه یی که شما از همان جا،
راه را غلط انتخاب کرده ایید!
باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی!
بدون کثیف کردن آب!
آخر این چه دنیایی ست،
که باید یک دیوانه به شما بگوید خجالت بکشید؟

... و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا،
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی که تو می خندی،
صاف تر می شود...



زنده یاد حسین پناهی