يادى و خاطره اى



هر انسانى به تنهائى كودكِ گم كرده مادرى است سرگردان در كوچه‌هاى ظلمات. در لايه‌هائى از اجتماع كه هنوز انسان‌ها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نكرده‌اند. جمله «دوستت دارم» در اكثر موارد رشوه‌ئى است كه براى گريز از تنهائى پرداخت مى‌شود و يكى از عللى كه عشق را به «تصاحب» تبديل مى‌كند به احتمال بسيار زياد همين وحشت از تنهائى است. شعر در نهاد خود فريادى است از اعماق تنهائى، چرا كه جهان شاعر جهانى چنان فردى است كه حتا بيشمارىِ خيل ستايندگانش هم برخلاف تصور فقط به شناخت هرچه بيشترِ تلخى و عمق ِ دردناك آن دامن مى‌زند. وسعتِ تعداد همدلان و پذيرندگانش عملاً گسترش دامنه مسئوليت و تعهد او را موجب مى‌شود، و نا گفته پيداست به روز كسى كه حق خطا كردن و حق خاموشى گزيدن و حتا حق نوميد شدن از او سلب شود چه مى‌آيد. گلادياتورِ عريانى كه بى هيچ سلاحى در ميدان بى عطوفت مبارزه‌ئى بى رحمانه به خود رها شده است و جز تعدادى ستاينده غالباً پرتوقع، حتا براى دفاع در برابر بهتان‌هاى آشكارا بى شرمانه وسيله دفاعى در اختيار ندارد.
جهان هر كسى پيله تنگ ِاز پيش ساخته‌ئى است، و در پيله هم جز يك پروانه نمى‌گنجد. تفاوت قضيه در اين است كه بعضى‌ها نوغان‌وار پيله‌شان را خود به گرد خود مى‌تنند و برخى ديگر آن را پناه امن خود تلقى مى‌كنند. اما بعضى ديگر در پيله به خود مى‌آيند و فريادشان حكايت آوازِ تلاش ِ جانكاهى مى‌شود كه براى رهائى خود و ديگران از پيله به كار مى‌بندند. پيله‌ئى كه رهائى از آن به آسانى ميسر نيست و لايه‌هاى مقاوم متعدد و گوناگون دارد.


زنده ياد احمد شاملو
برادری کنید و بگویید
به چه گناهی مرا از قرن آرام چهارم هجری،
به قرن پُر از تنش بیستم میلادی
تبعید کرده ایید؟
به چه گناهی؟
آیا کسی سلامی گفته است
که محکوم سکوت جوابش باشم؟

آه! ضرورت های باشکوه انسانی!
زمان طولانی تر از آن چیزی ست
که ساعت به ما نشان می دهد!
اکنون که نه در دنیای واقعیت
و نه در تخیلات خود هستم، کجایم؟
این تاق تاق استخوان های انسانی یخ زده است،
که خورشید را به مرور از دست داده!
کسی قادر به بالا نگریستن نیست،
وگرنه سرگردانی این همه سیاره های سرخ بزرگ،
باید معنایی داشته باشند...
خورشید در حلقه ی منظومه ی جدیدی چرخش آغاز کرده است
و ما با چشم های معصوم کودکانه مان،
سیب زمینی های خام می خوریم و به هم لب خند می زنیم
و هم راه سیاره ی سرخ سرگردانمان،
از شرم آن همه گناه،
آمین پیوستن به مدار منظومه ی تازه یی را،
از لب ها و دل ها دریغ می کنیم!

به آن چه می شنوید شک نکنید!
این تاق تاق استخوان های یخ زده ی ماست!
آن قدر از خورشید دور شده اییم
که بین رویت این دورترین سوسو
واقعیت و خیالمان تفکیک ناپذیرند!
کدامیک از اجدادم از داخل وجودم صحبت می کنند؟
من نمی توانم هم زمان در سرم و بدنم زندگی کنم،
پس به این دلیل نمی توانم یک فرد باشم...
من می توانم در آن واحد و هم زمان،
همه ی چیزهای زندگی را لمس کنم!
چرا باید به صداهایی که بی فایده می نمایند گوش فرا داد؟
خیابان قلب ما را سایه گرفته ست!
ای انسان! گوش بده!
در تو آب و آتش و خاکستر وجود دارد!
استخوان ها در داخل خاکستر!
استخوان ها و خاکستر...
تاق... تاق...
چه گونه چشم بر هم بنهند اسب های خسته یی که،
اسطبلشان را بر روی گسل ساخته اند؟
چه گونه می شود خوابید؟
چه گونه بخوابم؟
چیزهای بزرگ تمام می شوند!
کوچک ها هستند که باقی می مانند!
اجتماعات باید متحد و برادر باشند،
نه این طور تکه تکه!
کافی ست به طبیعت نگاه کنیم،
تا بفهمیم که زندگی چیز ساده یی ست
و باید برگردیم به نقطه شروع!
نقطه یی که شما از همان جا،
راه را غلط انتخاب کرده ایید!
باید برگردیم به اصول بنیادی زندگی!
بدون کثیف کردن آب!
آخر این چه دنیایی ست،
که باید یک دیوانه به شما بگوید خجالت بکشید؟

... و اما تو! ای مادر!
ای مادر!
هوا،
همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد
و هنگامی که تو می خندی،
صاف تر می شود...



زنده یاد حسین پناهی

اين تقدير نبود؛ اين يك انجماد ارادي بود...

چنينم من، معلق در اواسط واژه و معنا، فاصله‌ي آب و سراب، تشنه لب؛ جام شوكران به دست، چنين كه تنهايم من، تو را نشاني نيست!
خيره به مردار خاكيان، به آسمان عبوس، به اندوه آدمي كه منم، تويي! ميان سرودن سرانگشتان، به باران بي‌امان واژه‌هاي دفتر سپيد، حوالي شبهاي سرد محسوس...
اين‌همه كه اهل احتياط بودم من، در چند و چون زيستن و گريستن؛ گزمگان پير سراغ راز رفتن مرا از دريچه‌هاي شب، هرگز نخواهند گرفت.
- مهم نيست؟
- هست!
دريغا! از تكلم بي‌سرانجام، از زمزمه‌ي ترانه‌ي تاريك، از چشمي براي گريستن...
من از شمارش اين‌همه هنوز در سرانگشتان ترد و شكننده‌ي خود، هر شب بيدارم بي‌آنكه به صبح بي‌انديشم و تو هر شب، خواب يك انار نوشكفته را مي‌بيني...!
- مهم نيست؟
- نيست!
من بيدار خوابي خود را هر شب به بيداد، با خيال زلال آب باران خواهم شست.

هی آقا:


تازه شده‌ام به سرزميني كه بودنت در آن طول و عرض ندارد، حجم ندارد؛ تا غرق غلظت آن شوي، به عمق روي و جان دهی و من پا بگيرم و عيان شوم در نظربازي مخاطبان، تا "دل گره بزنم" بر انديشه‌شان، تا دل بدهم به كلامشان، حتي به قافيه‌ي تنگ، تا ساز مخالفت ديگران را به ميدان كشانم كه اگر اينهمه، خوب نداني، بايد كه با ساز ناكوكت، پنجه در پنجه‌ي افلاس برقص درآيي…
سخت بود دل کندن از صفحه ای چند ساله که مأنوس شده بودم با آن، اما به همت دوستان سانسورچی، مقدور آمد و همین مقدمه‌اي شد براي آغاز اين صفحه، باشد كه اینجا مستدام بماند از دست درازی بی امانشان.

"سرطان زمان به جانم افتاده..."
درست همين جا، بر مچ دست چپ، تپش نبضم از حركت بازمانده، شايد از اين روست كه زمان را گم كرده‌ام؛ پس و پيش ثانيه‌ها را نمي‌دانم، مي‌گذرند يا باز مي‌گردند؟! همين‌قدر مي‌دانم كه گمگشته‌ي خيالات موهومم، از گذشته تا فردا؛ بي حد فاصل...
اينگونه؛ اينجايم حالا و در گذشته سير مي‌كنم و به آينده اميدوارم. تقويم‌هاي كهنه‌ي ساليان پيش را ورق مي‌زنم به جستجوي فردا و فرداها... اين ميان آنچه بر من مستولي مي‌شود، آهي‌ست از نهاد بر آمده... آري!
هي روزگار نامراد، هي دلتنگي‌هاي جا خوش كرده در دل، هي بغض‌هاي فرو خورده، هي اشك‌هاي يكي يكي، تنها راه گريزم از خويش، همين واژه‌هاي نابكارند كه افسار قلم به دست مي‌گيرند... چه شكايت!! چه گله!؟ شب‌هاي بي سحري را گذشتن و انتظار، انتظار سپيده‌اي كه پشت هيچ كوهي پنهان نيست...

"دریغا از بی امان مردن..."
خاموش مي‌شوم به پا در مياني آواز تار و كمانچه، تنها به اشكي كه جاري نمي‌شود از چشم و مي‌ماند در حصار تنگ و تاريك مژگان...
آي دل‌آرا؛ خوش نشسته‌اي به دل‌آزاريم در زمستاني كه به نيمه رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو مي‌خورند و تن مي‌دهند به نسيان زخم‌هايي كه كبودشان كرده...
خوش زخمه مي‌زني به تار و بد پود مي‌شوم به كرشمه‌ي انگشتانت آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفه‌ي نور چشمت، به لطف نازك زلفت، به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...

بگذار آتش این اجاق، خاکستر خود را فراموش کند...


لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند                         
شرافتشان را
با گنج قارون معامله نمی‌کردند
ذکرشان چاکری مردم
و خیره نگاهشان بر روی نامردمان
(که دشنه؛ نه از رو، بل از پشت بسته‌اند)

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های قدیم
عرق‌شان با مسیح گره می‌خورد
و نعره‌ي یا حقشان به مرتضی

* * *

سر هر کوی و برزن
نالوطیان عنتر مرده
تیغ در پشت شب می‌کارند
(با ذکر؛ و تسبیحی از یسر)
و می‌پندارند این ندا
که از حلقوم فواره می‌زند
سه قطره خون است
و هیچ فریاد نخواهد زد
که "یاری کننده‌ایی هست؟"

* * *

حسین که خود سر بریده از پشت است
فریاد می‌زند مدام:
"دشنه از پشت بستگانند
تشنگان قدرت
خودکامگان ولایت
دزدان قافله،
ای دشت کربلا
از من گذر؛ که من از عشق نگذرم."
بعد از هزار سال
هر شب که پنجره را باز می‌کنی
از دور دست
می‌آید این صدا
الله اکبر
هل من ناصر ینصرنی؟

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
دشنه از رو می‌بستند
و شرافتشان را؛ با گنج قارون به گرو نمی‌گذاشتند
اینک اما
سرمستان قدرت
دشنه بستگان از پشت
در چشمانت نگاه می‌کنند و دروغ می‌گویند
پوزخند می زنند به ریشت
که از صبح بگویی
لبانت  از گوش تا گوش؛ بسته خواهد شد

* * *

داش آکل
دشنه از پشت که می‌خوری
فریادت
زبانزد طوطیان نظر باز می‌شود
"آی عشقت مرا کشت"
و سه قطره خون
پیراهن شبت را؛ گلگون می‌کند
و بوفی کور؛ فریاد می‌زند
"یا ثار الله و بن ثاره
جمع شوید و سی مرغ
که بشارت دهنده سیمرغ است"

* * *

لوطی هم؛ لوطی‌های گذر صالح
تار مویی که در گرو بود
ناموست را پشتبان بود
اینک اما
نگاه در نگاه
زنانت را می‌دزدند
کودکانت را "شیشه" آجین می‌کنند
و دست در جیبت
به طعنه می‌گویند
حق در جیبانت می‌گذاریم
و تو می‌مانی و اندوهی سبز
و انتظاری عبث؛ که داش آکل دوباره می‌آید؟

* * *

داش آکل
با سه قطره خون در سینه
چشم به آسمان مرده است
گویی به انتظار سیمرغ است...


"نام شاعر محفوظ است." 

والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود


بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن، برون آ دمي ز ابر
كان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز: (بيش مرنجان مرا برو)
آن گفتنت كه: (بيش مرنجانم آرزوست)
وان دفع گفتنت كه: (برو شه به خانه نيست)
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر كي هست ز خوبي قراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل‌ست بي‌وفا
من ماهيم، نهنگم، عمانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي‌زنم
ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
والله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود
آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشكايت گريان شدم ملول
آن‌ هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشك عام
مهرست بر دهانم و، افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي‌گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند: ( يافت مي‌نشود جسته‌ايم ما)
گفت: (آنك يافت مي‌نشود آنم آرزوست)
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
كان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده‌ها و همه ديده‌ها از اوست
آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت ز هر آرزو و آز
از كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و، مست شد
كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
مي‌گويد آن رباب كه (مردم ز انتظار
دست و كنار و زخمه عثمانم آرزوست)
من هم رباب عشقم و، عشقم ربابي‌ست
وان لطف‌هاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي‌شمار، كه زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز، رو ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست