آینه های در دار


اینجا منم و کاغذ پاره های سپید، خودکار لب گور، چُرت ساعت، زنگ تلفن، صندلی لق، آینه های در دار، مشتی ورق روی صفحه٬ به نظم نشسته، جمع دوستان ناآشنا و بعضاً آشنای نت و تنهایی خدا... کاغذ پاره های سپید، عاصی از من و واژه های به تحریر در آمده و گاهاً خط خورده ام! خودکار، می گریزد از سیاه کاری، گلویش را که می فشارم، جوهر بالا می آورد! ساعت خسته، به چُرت افتاده، درست 5 عصر، نگاهش را می دُزدَد از من! زنگ تلفن، ثانیه های بی حوصله ام را پُر می کند، مزاح می کند، دستپاچه ام می کند! پایۀ لق صندلی، دل خون از سبک وزنی و سبک سری من، می نالد از کمر درد! گلشیری را تا صفحۀ 11 که می خوانم دوباره از نو شروع می کنم، بعد می نشانَمَش کنارم، تاب صفحه 12 را ندارم. یاد دوستی می اُفتم که می گفت به مظلومیت اعداد، هیج کس اشاره ای نمی کند، حق با اوست، اینجا من، به جرأت اعتراف می کنم که 11 مظلوم تر از 12 است! مشتی ورق روی صفحه، مرا به بازی شانس می کشاند و گاهی خوش شانس و همیشه بد شانس، چه آگاهی منفوری! از دوستان ناآشنا و بعضاً آشنای دنیای مجازی، که لطفشان مادام العمر و بی دریغ بوده، سخن نخواهم گفت، تنها یاد و خاطره ای بس، اگر بماند! و تنهایی خدا، یاد تنهایی خود می اندازد مرا، به اینجا که می رسم، از نفس می اُفتم! آی آینه های در دار؛ مرا پشت درهای خود جا مگذارید که اینجا منم، واژه های به کاغذ ردیف شده، نعش خودکار، خُر و پُف ساعت، زنگ ترکیدۀ تلفن، صندلی مفلوج، بدشانسی های مدام، دوستان مطرود و تنهایی خدا...

تحیّر


تحیّر من از آن است
چون تویی مبهم
چگونه به راهی طویل
کویر خشک دلت را
سراب آرزو
جستجو خواهی کرد
تحیّر من از آن است
چون منی خاموش
چگونه التهاب تنت را
در آستانه ی بدرود
میان دست تهی
جستجو خواهم کرد
تحیّر من از آن است
چون اویی تنها
چگونه بی فروغ تبسّم
سکوت سرد سپید را
ز خاک خورده ی تاریخ
جستجو خواهد کرد
...

نسل سوخته


نشسته بر چشم
چه بی خیال نشسته ام به نوشتن
به سرودن
خشونت از در و دیوار شهر می رود بالا...
نه چوب و چماق لازم است
که خون دل به چشم می چکد هر شب
من، تو، ما
غریو سرکش آزادیست
که مرا، ترا، ما را
به بند می کشد هر روز...
و کودک فریاد
خفته در گلو
... 
سکوت باید کرد   

غیبت


خسته ام. صبح که شد، حسرت خوابی دلچسب همچنان در من باقی بود. تفکرات تنهایی روسو را برای بار چندم! می خواندم که صبح شد. کند پیش می رود. به گمانم خیال تمام شدن ندارد. چند روزی بیش به امتحانات پایان ترم نمانده و عذاب وجدان این تنبلی و بی مسئولیتی مرا شرمنده خویش نموده. گاهی فکر می کنم در انتخاب رشته تحصیلی حماقت کرده ام اما، تجربه سالها تلاش بی وقفه را نمی توانم بی فرجام بگذارم. گوشم از یاسین و هوشم از بی خیالی پر است. بی اختیار و مدام تکه ای از اولین شعری را که در 12 سالگی سرودم و طی سالهای بعد ویرایش نمودم٬ زمزمه می کنم که؛
 
آنجا تویی نشسته به کنج قفس
اینجا منم گرفتار مشتی هوس

دارم فکر میکنم که باید جای من و تو را در این شعر عوض کنم...
اینهمه مقدمه چینی از برای آن بود که شاید شروع امتحانات بهانه ای باشد برای غیبت کوتاه من. هر چند که هیچگاه به خود ننوشتم که واژه ها خود قلم به دست می گیرند در من...

شوریدگی


پاره ای وقت ها، پا در ره ندانم کاری شگفتی می گذارم که دریغا، لحظه ای بیش مجذوبم نخواهد کرد...! این روزها، حس و حال عجیبی دارم! نمی دانم نامش را چه بگذارم؛ رمانتیک شدن، دلتنگ بودن، خلسهء روحانی، نبض عشق، لحظهء وصل یا شور پیوستن...! هر چه هست، چندان زیبایی می آفریند که در بیان وصفش ناتوانم. یاران، به فراق، گرد هم آمدند و من، کویر زدهء این بی هوشی غریبم. هجرت اجباری مرا به بازو گرفته و سخت می فشارد. آفتاب تیر در راه است و نمی دانم اینبار خود را به کدامین بهانه بر آغوش نگشوده اش بیاندازم؟ حضورت شفاف و پر رنگ تر از همیشه می نماید، از این روست شاید که رنگ فراموشی ات روز به روز کمرنگ تر می شود.
دوستی می گفت؛ لاله از دل بگو! چگونه از عشق سخن برانم که لذت هم آغوشی به ابتذالش کشیده؟ چگونه از نفرت سخن برانم که توصیفش بی مقدمهء عشق میسّر نخواهد شد؟ چگونه از پرواز سخن برانم که بالهای سیمرغ٬ به تردیدی شگرف بسته است؟ چگونه از دل بگویم که به سیخ تقدیر بی بازگشت کشیده شده است؟ تو بگو عزیز دل؛ چگونه فاصله واژه های به تحریر در آمده ام را پر کنم که خون دل می چکد از لابلای دندانهای به ردیف نشسته ام؟ تو بگو؛ اینهمه شوریدگی را به کدام لالایی دلنشین به خواب کشانم؟ تو بگو عزیز دل، تو بگو!؟

بی تو٬ به یاد تو٬ برای تو

دلتنگ که می شوم، می نشینم لب حوض و همه دلتنگی هایم را به آب حوض می چکانم...
تو اما دلواپس تنهایی من مباش که "مرا کیفیت چشم تو کافیست."

به گشودن پلک می ماند
به زایش ابر
پر کشیدن پروانه
شکوه پر ترنّم سکوت
قداست کلام به زبان نیامده
پنداری از سر شکم سیری شاید
اینچنین مرا از قربت لحظه های با تو بودن
به بی تو بودن کشانید!
تو از کدام عشیره ای
که نه زبان می شناسدت
نه گوش به هوش می چکاندت؟
کلام بی واژه در من تا گلو بالا آمده
گوش مسپار
صدایم در سکوت پر معناست...
سخن مگو
که لاله زنگار بسته ی گوشم
سکوتت را به معنا نشسته...