روشنفکری!

دوباره شروع شد. این حس در من حل نمی شود. تنها گاهی رسوب می کند. گاهی و کوتاه. امروز وقتی به وبلاگ سارای عزیز، سر زدم، صحبت از مردانی بود که خارج از حیطه تملکشان، با نگاهی امروزی، روشنفکریشان را به طبل می کوبند و با بادی به غب غب، مفتخرند که سیگار دوستان خانمشان را به آتش کشند و به کنسرت و تأتر و سینما روند و بوی ادکلنشان با بوی الکل در آمیزد و با چشمانی شهلا و دندانهایی ردیف، به مردم لبخند زنند و... اوه که اگر بخواهم به توصیف اینان در آیم، می شود قصه شبستری و از حوصله من خارج. اما همین افراد وقتی پا به چهار دیوار اختیاریشان می گذارند، رجوع می کنند به بوی گند عرق، بیژامه راه راه، عرق گیر از جنگ برگشته و باد روده و گلو و هوس هم آغوشی عاری از حس عشق بازی و... انگار؛ سیگار، الکل، کراوات، ادکلن، لباسهای مارک دار، دوستان دختر مدرن و هر آنچه که نشان شخصیت و روشنفکریشان است را به پشت در میگذارند، باشد برای فردا. 
چه بگویم که زبان کوتاه است در توصیف این همه روشنفکری درون شهری. و اما خانواده، اجتماع کوچک چهار چوب دار، مرکز ثقل سنت و غیرت، محیط بسته و نفوذ ناپذیر تملک با سند شش دانگ منگوله دار، که امروزه پایه اش به دروغ استوار است و حکایت از بی جنبگی صاحبانش دارد. مرد که سرشار از غرور و خودخواهی، رگ گردنش بنام غیرت ورم میکند و قانونش مردسالاری بی چون و چراست و زن که عاری از هرگونه حس زنانگی، تنها به فراهم نمودن نیاز شکم عادت نموده... هر دو که جز خدانگهدار اول صبح و سلام آخر شب، کلامی به صداقت بر زبان نمی آورند و به پنهان کاری روزمرگیشان مشغولند و غرق در برنامه ریزی اصولی برای روشنفکری های فردا. این است که در نهایت، زن عاشق قصاب محله میگردد و مرد واله خانم ارباب رجوع. این است روشنفکری امروزی ما. خط بطلان سادگی و صداقت و بی ریایی ما.

هیچ نظری موجود نیست: