بارون

قرار بود بنویسم٬ اما وقتی بارون پا پیش گذاشت و پا در میونی کرد٬ یه جورایی سبک شدم و دیگه گله ای ندارم. اینو هم که نوشتم، واسه قدر دانی از آسمونه. بقول یه دوست نا آشنا٬ وقتی بارون می باره٬ دل زمین خنک میشه.‌ دل منم خنک شد!‌ واسه همین دیگه لازم ندیدم٬ دل کاغذو سیاه کنم و پرش کنم از شکوه. فقط٬‌ یادمون باشه که خدا خیلی بخشندس. وقتی بارون بتونه دل این همه آدمو بشوره٬‌ حتماْ‌ صاحب بارون خیلی... نمیتونم چیزی بگم٬ فقط باید قدر این روزها رو بدونیم... شاید به پاییز دیگه، نرسیم.

هیچ نظری موجود نیست: