جمعه، اول دیماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج، امام زاده عینعلی و زینعلی، پونک


کوچه به کوچه، کاسه ی سرت را دست می گردانم و گدائی می کنم. اینجا تاریخ مدام ورق می خورد. اشکهایم را مروارید نشده، با لاله عباسی های همه گلخانه ها معامله می کنم. خسته که می شوم، دامنم را تر می کنی. نه می پوسی و نه ترک بر می داری، تنها آفتاب سوخته و جذاب می شوی. شب می گذارمت بر نبض دل تا شقیقه های خیست گرم شود. زلفهای خیالی ات را می نوازم تا چشمان همیشه بازت را خواب بگیرد. صفحه ی آخر تاریخت را باید از نو بنویسند، شنبه بیست و هشتم تیر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد دو، اینجاست که عشق من و تو به آخر می رسد. آواز اذان و راننده ی گریان، می گفت؛ خدای آن بالا، مهربان است. خواب که دیدم، ایمان آوردم. نذر کردم اگر تا آخر تاریخم، کاسه ی سرت را داشته باشم، کوچه به کوچه دست بگردانم و گدائی کنم.

بگویمت اهورای نازک خیال؛


حباب روی آب را انگشتان اهورایی ات، تلنگری زد و خواب پاییزی را زیر برگهای مرگ زده ی بهاری، پایان داد. مساحت این روزهای تب زده را روی جغرافیای خام دلزدگی، بالا آورده اند. دل خوش مباش که دستت به گوشه ی چشم نجیب زاده ای بی کس، که نشان پدر را بر پوست تمام فاحشه های شهر، کبود می بیند و رد ماتیک مادر را، به گردن تمام مرد های شهر، سرخ، نخواهد رسید. اهورا؛ گویا استاد کریم، سنگ اول این زیستگاه را روز نخست، کج نهاد که اینچنین آه مان به ثریا نرسیده، باز می گردد. حالا تو هی بگو دلواپس اجاق کور مادری. دستت را که دراز کنی، قارقار کلاغ را می شنوی. امروز، شنبه شوم و منحوس، دلگیر و ملول از همه ی شنبه های پس زده، می گویمت که شادمانی را آن روز، در لبخند ژکوند به زنجیر چهارچوب کشیدند. اگر قصد رهایی داری، باید تمام قاب ها را از تمام دیوارها برهانی. ختم کلام بگویمت؛ زیر خزان سرمازده ی سالهای سپری شده، دخترکی زانو بغل زده، خطوط کف دستانش را آه می کند. نیک میدانی چه صبورانه! تنها متولد شده است تا تنها بگوید که تنها بی تاب مردن است، یا نه؛ که بی تاب تنها مردن است.

با شمایم؛


غبار چشم آلودم را مقابل آینه فوتی می کنم تا غبار آینه آلود را هم زدوده باشم. کجای این زندگی، دینازادی را می شناسید که می تواند گوش خدا را بگیرد و بکشد پایین و در آن فریاد زند که شاکیست؟ تهوعم می گیرد از کشمکش تازگی های این سردرد های بی وقفه. پاهایم را که بلند می کنم، نفسم بند می آید. پاورچین قدم می گذارم در این سگدونی تا مبادا پاچه هایم از ترس دریده شوند. چین و چروکهایش را هر روز خطی به دیوار می کشم. از آمدنم زیاد نمی گذرد که باز می آیم. قهرم گرفته از اشتیاق جویایی ندانم های مدام. تاول می زنم از درمان و عفونت می کنم از دردهای بی درمان. کجای این دنیا، شنیده اید که صحرا پشت دستش را بو می کند تا بداند آسمانش صاف است؟ آتشهای گوشه و کنار شهر، گُر می گیرد و بخار گرم بازدم های زمین، سرد می شود و زندگی جریان می یابد. اما من، های و هوی سیاسی ام در نمی آید و اوراق نا خوانده ام انباشته و واژه واژه های نا نوشته ام، به هم می پیچند و می شود همان تهوع های... سایه را از میان هاشورها می کشم بیرون، چهره نا آشنایش خنکم می کند. بساط هاشورهایش را پهن می کند بر چهارچرخه ی  دوره گردی ام. تازه دارم جان می گیرم گویا... پا می گیرم گویا... حالا تو هی بگو زنده ام تا روایت کنم. بیا تازه وارد اهورائیت را روایتی تازه تر کن. رد پایم را بر پیوندهایت می بینم و باز خفه خوان می گیرم. غدیری شاید بتواند کنار تخت آق ممدل، جایی هم برای من خالی کند. ملافه ی صورتی میخواهم و لالایی چند قرص خواب آور. جای فرشته اینجا... جای هزاران فرشته اینجا خالی ماند.

کنار تنهایی


قصّه ی تنهایی و من همچنان ادامه دارد...
با تنهایی، بهترین رفیق همه ی سالهای زندگی ام خلوت کرده ایم. باز اینجا نشسته ایم پشت درهای بسته. آن بیرون ابرهای پاییزی می آیند و باد میهمان نوازیشان می کند. تنهایی آلبوم عکسهایم را ورق می زند و من شک می کنم به همه ی آنچه گذشته. زبان گوشتی ام بوی تعفن می دهد، تخیلم پوسیده و مغزم بخار شده، همین روزهاست که دستم نیز قلم شود. از اینکه وصیت نامه ام را سالها پیش نوشته ام، خنده ام می گیرد، اما نه، راستش را بخواهید گریه ام می گیرد. اعتراف سختی بود. نگاهم می کند و می گوید؛ مرگ می خواهی برو قبرستان. می دانم کم تحمل است. اشک می ریزد، دستم به گونه هایش نمی رسد. مردمکهایش زل زده به ناکجای هپروت خاک گرفته ی من. آن دورها صدای ساز می آید و آن بیرون ابرهای پاییزی و باد عشق بازی می کنند. تاب بیاور، آن شب ستاره راست می گفت؛ ماه قُلدری می کند و انسان فخر می فروشد.

فراتر از بودن


ساعت 12:37 دقیقه بامداد، تلفنم زنگ خورد و خواب از سرم پرید. 
ساعت 3:15 دقیقه بامداد، فراتر از بودن بوبن تموم شد.
هی با توام، پاشو برو نونوایی، دیر میشه، بابا گشنشه...
مامان هم هر چی کار سخته انداخته گردن من بدبخت...
 آخی! دلت می آد؟ دیشب اینهمه راه، پاشُد اومد اینجا که تو رو ببینه، تو هم که خواب بودی!
کاش بیدارم می کردی!
می خواستم اما نذاشت، دلش نیومد، پیشونیتو بوسید و آبگوشتو بار گذاشت. آب و دون مرغ عشقای بابا رو هم عوض کرد، باورت میشه؛ دیگه دستاش نمی لرزید.
 - لعنت به تو!
 قول داد که تند تند بهمون سر بزنه. حالا پاشو فدات شَم، به بابا فقط آبگوشت با نون سنگک تازه می چسبه.
دلم براش تنگ شده 
 کی پیشش بودی؟ 
 پنج شنبه مرغ عشقا بی تابی می کردن، گفت براشون تار بزن.
آخی! حالا عصری واسمون تار بزن، دلمون وا شه.
 تا من نون بگیرم، تو هم وسایل هارو آماده کن.
 کاش مامان هم پیش بابا دفن بود.
مرغ عشقا و تار یادت نره.

خاطره

کنار خانه ی چوبی پدر بزرگ
کلبه های کاهگلی کوچک ساختیم
با اتاقهای نورگیر بزرگ
بر علف های هرزش
تاب های بلند بستیم
بر شیروانی های کوچکش
سُر خوردیم
ته سیگارهای پدر را دود و بلوغ را تمام کردیم
نعش مادر بزرگ را به دوش کشیدیم
گور پدر بزرگ را کندیم
حالا
شیروانی و کاهگل ها فرو ریخته بر علف های هرز
دود سیگار برگمان بر خاطره ها پیچیده
و جوانی را یک قدم مانده ایم تا میان سالی

استبداد تاریخ


گمانمان آن بود
روزی اگر انسانیّت بمیرد
چوبه های دار آویخته در خیابانها
درختانی خواهند شد
پُر از شاخه های کهنسال تازیانه های استبداد.
امروز
محضر تاریخ
پُر است از اسناد خوف انگیز تهاجم
ریشه ی خشکیده را اما
قطره اشکی بس
تا جوانه ای شود
بر شاخه های پوسیده ی انسانیّت.

طلاق


هنوز یه سال از عروسیمون نگذشته بود. دعوا از اونجا شروع شد که فهمید به مامانم گفتم دادش خُل وضعش شهره رو بغل کرده و یه دل سیر مالونده، کلی فحش و فضیحت بارَم کرد و از خونه پَرتَم کرد بیرون، جلوی در نشستم و گفتم از اینجا تکون نمی خورم، همسایه ها وایسادن به تماشا، اومد بیرون و کلی بد و بیراه نثار اونا کرد و با فریاد گفت زن من فاحشه ست، از رو چرخ دستی داداشش، کلی سیب پَرت کردم تو صورتش، بهم حمله کرد و تو خیابون تا می خوردم زد، بعد هم رفت تو. زنگ زدم به مامانم. اومد مثلاً مشکلو حل کنه که اونو هم زد، بعد داداشم و شهره اومدن، شهره رفت تو حیاط تا باهاش حرف بزنه، در باز بود تا اومدم برَم تو حیاط، مادرش درو محکم هُل داد و پام موند لای در، شهره که صدای فریادمو شنید به مادرش حمله کرد پیرزن خرفتو تا می خورد زد. تا اون لحظه داداشم اصلاً دخالت نکرد، سوار موتور شد و رفت، بگو مگو و فحش و فضیحت و گیس و گیس کشی ادامه داشت که داداشم با یه شمشیر که نمی دونم از کجا آورده بود، اومد. من و شهره شمشیرو به زور اَزش گرفتیم. هنوز با داداشم درگیر بودیم که با چوب و چماق و قمّه و چاقو ریختن سرمون و همَمونو لَت و پار کردن، داداشمو از همه بیشتر زدن که نقش زمین شد، صورت شهره رو با چاقو پاره پاره کردن، استخونای منو هم با چماق، خورد. نمی دونم شمشیر اون وسطا چی شد. مادرم سکته کرد، داداشم خونریزیش زیاد بود که تو راه بیمارستان تموم کرد. داداشش به خاطر قتل عمد محکوم به اعدام شد، کلی هم دیه براشون بریدن، اما نه با اعدام اون، داداشم زنده می شد، نه با اون پولا قلب مامانم سالم و صورت شهره مثل روز اولش. پیغام داد که طلاقم نمی ده. داداش خل وضعشم هر روز می اومد می نشست جلوی در خونمون و با صدای بلند می خندید، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مهریه ام چهارده تا سکه ست، می خوام طلاق بگیرم، به هر قیمتی شده...

جنگ


مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است!

دستپاچه اومد خونه و رفت سراغِ کمد لباسا، از تو چمدون قدیمی، لباسای رزمشو در آورد و گذاشت تو ساک، کفشای طبقه پایین کمد و زیر تختو ریخت بیرون و با فریاد سراغ پوتیناشو گرفت. تو خونه تکونی شب عید گذاشته بودمشون تو انباری. دوباره موجی شده بود. از اتاق رفتم بیرون. ده دقیقه بعد از خونه رفت. یک هفته بی خبر بودم. می دونستم رفته جنوب. شنبه زنگ زد که برم ترمینال دنبالش. یه کلمه حرف نزد. یه استخون سوخته از تو ساک در آورد و گذاشت رو میز، کنار دستش. بعدم رفت خوابید. مال خودش بود! از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید مال یه سگ بود! یا یه... چراغ اتاق خاموش بود. کنارش دراز کشیدم، بوی لجن می داد. گفت عبدو خبر داده به ستاد. مشخصات پلاکو که داده، دیدن مال اونه، زیر شیر فلکۀ آبِ پشتِ خاکریز پیداش کرده بودن، استخونم خودش همونجا پیدا کرده بود. پلاکِ تو گردنش بود که بوی لجن می داد. برای اولین بار، بوی باروتِ رو بازوش، تو دماغم پیچید. بعد از اون همه سال، یه استخون سوخته که بوی باروت می داد، یه پلاک کجومُعوَج که بوی لجن می داد، با یه لباس رزم که سر شونۀ سمت چپش بوی خون می داد، آرامشو به زندگیم برگردوند. 

بچه!


هوای شعرم،
ابری!
پشه ی بی حوصلگی
روی پوست شب نشسته!
قلم فرسوده و کاغذ خسته!

یه دستمال سفید که بوی عطر محمدی می داد و گوشَش گلدوزی شده بود، تو جیب کُتش بود اما عرق پیشونیشو با دست پاک می کرد. رو به حرم امام رضا وایساده بود و زُل زده بود به کفترا، سودابه هم تو حرم وایساده بود به نماز و گریه. بچّه می خواست، مادرش گفته بود؛ اگه حامله نشد، باید یا طلاقش بده یا سرش هوو بیاره، مرد شده که تولید مثل کنه، زنی که بچّه اش نشه، بدَرد نمی خوره... وقتی برگشتن هنوز دستمالِ تمیز، تو جیبش بود. سودابه سیر گریه کرده بود و خوابیده بود. محرم بود و همه تو تنها تکیۀ محل عزا داری می کردن، اون نشسته بود به عرق خوری، بعد هم مست سودابه رو بغل گرفته بود واسه بچّه، نشد که نشد. دو ماه بعد لیلا، دختر خاله شهنازو واسه بچّه گرفت. لیلا که شکمش بالا اومد، شبا مست پیش سودابه می خوابید، تا لیلا زایید، یه دختر سبزۀ چشم بادومی. مادرش همون روز کشونده بودش کنار و گفته بود پسر میخواسته، چهار ماه بعد دوباره لیلا شکمش بالا اومد که بچّه پسر باشه، باز شبا مست پیش سودابه می خوابید. لیلا زایید، یه دختر سبزۀ چشم بادومی، مادرش همون روز کشونده بودش کنار و گفته بود سودابه نحسه، باید طلاقش بده. فرداش سودابه برگشت خونۀ آقاش. دو ماه بعد، مادرش سکته کرد و مُرد.

عشق


عشق
زیباترین توهمیست
مخلوق ذهن هراسیده بشر
در حد فاصل دو نقطه
. .

وقتی از پله های فرودگاه پایین می آمدیم، دستامو رو دیوار شیشه ای سالن انتظار جا گذاشتم، فاصلۀ دو قارّه اونقدر کم شده بود که شونه به شونۀ هم راه می رفتیم. نمی دونم من چاق شده بودم یا تو لاغر؟ اما تو قَدِّت از من بلندتر شده بود انگار. همۀ عکسامونو کوبونده بودم به دیوار تا تو سیاه و سفیدشون، خاطره های رنگیت زنده بشن. از ساک دستیت فهمیدم که زیاد موندگار نیستی. بوی عود و سیگار با هم قاطی شده بود. عکسها جوونت کرده بودن. با یه شراب کهنه اومدم سراغت. سکوتت کلافم کرده بود، می دونستم نوشته هامو می خونی. پرسیدی چرا تو همۀ داستانات یه آدم سیگاری و کلافه هست؟ جواب ندادم. دست کردی تو کیفت و یه پاکت در آوردی و گذاشتی رو میز، مال من بود، می دونستم که نباید بازش کنم. قرمه سبزی داشتیم، فقط باید داغش می کردم، سیر بودی. با سیگار روشن رفتی تو اتاق و رو تخت دراز کشیدی، تنها که شدی، پاکتو باز کردم، یه دسته موی مشکی بلند که بوی موندگی می داد، مال آیدا بود، بافتمشون. از سیگارت یه نخ برداشتم و آتیش زدم، باز شراب خوردم، آیدا با همون موهای بافته پشت قاب کهنۀ چوبی رو دیوار نشسته بود. رو سنگا دراز کشیدم تا حرارتمو بگیره و آیدا راحت تر تموم حجممو ببینه. بیدار بودی و میدونستی تو چه حالی ام، واسه همین با موهاش تنها گذاشته بودی. چیزی به صبح نمونده بود و خورشید یواشکی از لای پردۀ کلفت هال سرک می کشید. موهای آیدا رو میز بود که اومدی و یه سیگار آتیش زدی. دلتنگش شده بودم و تو خوب می دونستی. باز شراب خوردی و بین من و آیدا وایسادی. چشمامو بستم تا اشکم در نیاد، اما انگار جاشون تنگ شده بود که سرازیر شدن. دلت برام سوخت و برگشتی تو اتاق و با صدای بلند گریه کردی. این اولین باری نبود که صدای گریتو می شنیدم، موندگار ترینش وقتی بود که تو دانشکده، آیدا رو دَک کردی و منو بردی تو یکی از کلاسها و قاطیه گریه هات بریده بریده گفتی که می دونم عاشقشی اما می خوام ازش خواستگاری کنم. من اما فقط یه بار با صدای بلند گریه کردم، اونم وقتی بود که با آیدا واسه همیشه رفتین اونور، حق داشتی. همۀ اون سالها یه درد مشترک داشتیم. سهم من از آیدا دستۀ موهای مشکیش بود که برام سوغات آورده بودی. پا شده بودم تا موهاشو بزارم تو پاکت که یه پاکت مهر و موم شده تو پاکت دیدم، رو پاکت با خط آیدا نوشته شده بود برای بیژنی عزیز، دستام می لرزید، جرأت باز کردنشو نداشتم، گریه ات بند اومده بود انگار. بالاخره به خودم جرأت داده بودم و بازش کرده بودم، باز خط خودش بود:
بیژنی، جونی جونی، دلم برات تنگ شده و می دونم که دیگه نمی بینمت، سهراب همه چیو برام گفت، اما من همه چیو همون روزی که تو دانشگاه دکم کردید و شبش سهراب تلفنی ازم خواستگاری کرد فهمیده بودم، سر لجبازیه ذهنی، زنش شدم تا ببینم چقَد دووم میاری؟ می دونستم که تو لجبازتر از من و اونی! تموم این سالها یادت همیشه با ما بود. جونی جونی من با سهراب خوشبخت بودم و می دونم که با گفتن این، از کاری که کردی پشیمون نیستی، اما اینم بگم که شاید با تو خوشبخت تر می شدم. موهامو خودم با قیچی کوتا کردم و گذاشتم تو پاکت، می دونم که با سهراب بر نمی گردم، میدم برات بیاره... جونی جونی دلم واسه طهرون، خیابوناش، کافه هاش، خوردن یه قهوه تلخ با شماها، شعر خوندن، قدم زدن و هزار تا چیز دیگه، تنگ شده، میدونم وقتی که سهراب گفت میخوایم بریم، فکر کردی بخاطر علاقۀ تو به منه که این تصمیمو گرفته، عزیزم نه، همون موقع ها بود که فهمیدیم سرطان دارم و اون فکر کرد اینجا میتونه با خواست خدا بجنگه، واسه همین به زور راضیم کرد که بیآیم اینور. اون همۀ تلاششو واسه درمون من کرد، کاش می فهمید که چه اندازه دوسِمون داشتی و از خَرِ شیطون می اومد پایین و راضی می شد همون جا پیش تو بمونیم. روز عروسیمون، منو به سهراب سپردی، حالا من می خوام سهرابو به تو بسپارم، من خیلی خوشبخت بودم که شماها دوسَم داشتین و واسه خوشبختیم همه کار کردین. بیژنی بعد من سهراب خیلی تنها می شه، تنهایشو پر کن. قربونه مهربونیات؛ آیدا

دگردیسی


فرو پاشید
رویاهای مردی
که می پنداشت
گرگ ها و کفتارها
از هراس مانیفست
گیاهخوار خواهند شد!
و اینک
سوگوارانِ رویاهایِ شکست خورده ی دیروز
با پوزشی کوتاه از آینه ها
از دگردیسی ناگزیر!
در کسوتی تازه
توهین به شعور انسان را
در ضیافتی باشکوه
به تماشا نشسته اند.

شاید...


...
پرتو شمع افروخته ام خواهد رسید به سیّاره ای
در ناکجای کائنات
در پایانی
به فاصله چند میلیون سال نوری
پس از مرگ ما،
مرگ من و سیّاره زمین

پی نوشت: جمعیت توی صندلی ها فرو رفتن و صدای سازها تمام سالن را پُر کرده. پشتِ میزِ کارم نشستم، با این شعر که "من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم، بد آهنگ است" دارم ورق می خورم تو اینهمه شلوغی که هر کدوم بوی یجور موندگی و پوسیدگی می دَن... کاغذهای رطوبت گرفته، مو به مو، آمدن و رفتنِ محمد رو به نمایش می ذارن... وقتی راه می اُفتم که دیگه خیلی دیر شده و نور ماه، پشت ابرها فقط کور سوییِه که به تاریکیم سایه روشن می ده، به پارکِ سرِ کوچه که می رسم؛ بالای تیر برق، یه عالمه پشه، مثِ پروانه گِرد نور می چرخَن، رو نیمکت می شینم... چهار صبح که خسته می شم، رو ماسه ها دراز می کشم و به صدای آب گوش می دم، تو نی می زنی و من پری کجایی رو می خونم... رفتگر سنگ فرش ها رو آروم جارو می کنه و به سمتم می آد، وقت ندارم... باید برم... اذان، خروسها رو وادار می کنه به قوقولی قوقول، حیاط پُرِ از شکوفه های بهار نارنج و بوی بارونه، همه سیاه پوش کسی اَن که این آخرها دیگه  از یاد رفته بود، نه صدای شیونی و نه اشکی، سر مزار هم حتی، فقط مادره که انگار دلتنگ مادرشه، آن طرف تر... کلید و به قفل در میندازم، یکی سلامی میگه و می گذره... صدای آژیر آمبولانسها که می آن و می رن، حکایت تراژدی مرگه که تو هر گوشه شهر پنجه به خاک می بره و تنی رو می کشه بیرون، کودکی، نوجوانی، عروس و دامادی و یا... درست مثِ بَم، یا آن طرف تر در قانا، بیروت، هیروشیما... شش طبقه رو شش سال طول می دم تا اون بالا، همه خوابَن، من از همه خوابتر... تلفن که صداش در می آد، از چُرت می پَرَم، یه آشنای قدیمیه که می خواد برگرده، محترمانه بهش می گم نه؛ خودمم اضافییم... دستبند و که بهش دادم، رفت و دیگه برنگشت... مثِ کفتار نشسته به مرده خوری... از سر چارراه یه دسته رُز قرمز می خَرم و می رَم پای دیوار، آفریده شدم واسه پَر پَر کردن، خاراشون تو دستم فرو می ره و کف دستم پر می شه از گلبرگ و می ریزم سر تازه دوماد. اینجا من عروسی دارم، یکم اون ور تر دارن یکی رو می زارن تو قبر، اینجا من کِل می کشم و اونجا اونا شیون... پوریا رو فرستادم خونۀ مردم تا بزرگ شه، مرد شه، فردا پس فردا بَرِش می گردونم... صبح شده، اتوبوس پر آدم های ریز و درشته با یه عالمه بی حوصلگی، اینو از شونه های افتاده شون می شه فهمید... شونه هامو صاف می کنم، سینه مو می دم جلو، مهره هام جابجا می شن، نفسی می کشم، سیگار و قهوه ای تلخ... پیره زنه هنوز کنار دیواره، آفتاب سوخته و چروک، بغلش که می کنم، بوی عرقش از بوی کوکو مادمازل من خوش تره، میشینم کنارش تا واسم فال بگیره... اشک چشماشو با انگشتام پاک می کنم و برمی گردم... یکی از کنارم رد می شه و چیزی می گه. نمی فهمم... تو تاکسی چشمامو از تو آینه درویش می کنم و می گم پیاده می شم... ناخن می جوم، زیر سُرُمم که سَرم هی داد می زنه؛ جدّی باش، تازه کجاشو دیدی... ته موندۀ اشکام می چکه رو سنگ و صدای قرآن می آد، دیگه واسه گریه هم دیره، دیگه واسه هیچی زود نیست...

سکوت

در هجوم آرواره های بی رحم بولدوزرها
ـ شیون روح سبز جنگل
در حسرت «دامون» و پرنده
با طنینی خاموش
چون ذهن آشفتۀ پروانه ای در باد

... 

کوچه عمودی!


بیگانه و خاموش
در مقابلِ آینه
ایستاده می رویم،
تا انتهای کوچۀ عمودیِ بن بست
تا منهای 2
...

برداشت آزاد!


گرمازده، با یه تهوع مدام، تو خیابون هایی که نمی دانم سر از کجا در می آرَن، سرگردون. تنها چیزی که نظرمو جلب نمی کنه آدم ها و ویترین مغازه ها و خیابونهاییه که اَزَم می گذرن. اونقدر پیش می رَم تا لب یه جوی انگشت می کنم تو حلقمو همه معده مو خالی می کنم تو گندآب راکدش. دوباره خیابونا راه می افتن. نمی دونم چندتاشون از کنارم میگذرن تا یه کوچه بن بست تنگ می کشوندم تو، تا دود سیگارمو روی دیوارهای سیمانیش سر بده بالا. یاد بچگی هام می افتم که بادبادک حصیریمو از لای دیوارهای سیمانی کوچه تنگ و تاریک اتابک سر می دادم تو آسمون تا یه جور عجیبی باد بندازم تو غَبغَبم و پسرای محله رو دور و بَرَم جمع کنم. سیگار گوشه لبمه که می شینم رو سکوی سیمانی کنار در یه لنگه آهنی زنگ زده و زُل می زنم به دونه های سیمان دیوار خونۀ روبرویی. هوا گرگ و میشه. انگار این کوچه از یاد اهالیش رفته. ساکت و متروکه به نظرمیآد، اما دنجه. پاهامو می کشم بالا و زانوهامو بغل می کنم. سیمان کف سکو تو باسنم جا باز می کنه و رو پوستم نقش میندازه. با لجاجت باسنمو فشار می دم رو سیمانو با رضایت زُل می زنم به دیوار. سیگار دیگه ای آتیش می زنم و تا فیلتر پُک می زنم. حالا دیگه هوا تاریک شده و دونه های سیمان دیوار تو تاریکی محو شدن. سرمو می چسبونم به دیوار که چشمم می افته به پیر مرد پشت پنجرۀ همون خونه ای که با دیوارش به لجبازی نشستم رو سکو، که نشسته به لجبازی با من. نمی دونم از کی اما تو کور سوی اتاق و زُل نگاش، می شه فهمید که خیلی وقته. با سر ادای احترام می کنم. فقط نگام می کنه. خجالت می کشم و سرمو میندازم پایین. می خوام برم که صدای قژ قژ پنجرۀ چوبی که انگار سالهاست باز نشده نمی ذاره. رنگهای ترکیده ش با یه کلید قدیمی درست زیر پنجره نقش زمین میشن. کلید و بر می دارم. هنوز تو چارچوب پنجره نشسته. هنوز خیره به سکوی سیمانی. می دونم چی می خواد. کلیدو تو قفل می چرخونم و با فشار در و باز می کنم. پله های قدیمی با فرش لاکی پوشونده شده. باید پله ها رو برم بالا. هیچ صدایی نمی آد جز صدای رادیو. در چوبی، نیمه بازه و نور خفیفی از لاش به بیرون تابیده. صدا هم اونجاست. مقابل در وامیسم و هُلِش می دم به تو. اتاق پُر قاب عکسهای سیاه و سفید دوران شاهه. رادیو هم روی میز با پایه های کنده کاری شدۀ فرسوده، از آن طرح هایی که منزل رضا روی صندوق قدیمی هم بود و فکر می کردم که دیگه هیچ وقت صداش در نمی آد. دیوار سمت راست اتاق خودشو پشت کتابخانه چوبی پنهون کرده و مرد پشت به من رو به پنجره، هنوز زُل زده به سکوی سیمانی کوچه، چنان تو ویلچر فرو رفته که فقط موهای سفیدش با دو تا گوش بزرگ و چروک زرد رنگشو می شه دید. کنج سمت چپ اتاق، یه بومه با طرح یه دختر، روی سه پایه، شبیه من، با موهای بافته، انگار تازه تمومش کرده، زیر نور دیوار کوب، خیسیش معلومه. سلامی می کنم و جوابی نمی شنوم. می دونم که اگه لب باز کنه، سراغ سالهای نبودنمو می گیره. کودکیم را با قاب چوبی به دیوار کوبونده و نوجوانی مو رو بوم به تصویر کشیده و جوونی مو هم به یاد نمی آره. به موقع رسیدم. هنوز تو چارچوب در وایسادم و ویلچر خالی رو به پنجره به سکوی سیمانی کوچه زل زده. به موقع رفت.

زیر درخت کاج


تمامِ روز، پیامِ کوتاه دادم که حالم خراب تَر نشه، هی تلفن پشتِ تلفن، در حالِ حاضر امکانِ پاسخگویی مقدور نمی باشد، لطفاً پیغام نگذارید.
دستِ راستش رو گونۀ چپم، حالمو بد کرد. یه جور شهوت با بوی ادکلنی که چندان تند نبود اما سرد، تنمو مور مور کرد. بهش نگاه نکردم، فقط خواستم نگام نکنه. اون هم مثل من. استخون بازوش، پشت سرمو اذّیت می کرد، اما حوصله تغییر پوزیشنو نداشتم. یکی در میوُن صدای نفسش می پیچید تو گوشم، صدای من که اصلاً. بارون هم نمی اُومد. ساعت هم خوابیده بود. کلاغ ها هم ساکت نشسته بودند رو درخت کاج دو تا کوچه پایین تر. به قول یه دوست، پنجره هم هِی ورق می خورد. بوی گَند دهنش هم مدام پاشیده می شد تو صورتم. سینم می خورد به سقف و تالاپی پَرت می شد پایین. مطمئن بودم چشاش بستس. بهتر. دیگه ته دلم خالی بود، مثل زمانی که زائیدم. داشتم به زائیدنم فکر می کردم که صورتِ داغشو مثل اُتوچسبوند به صورتِ یَخم. خواستم جیغ بکشم که گفت خفه شو، لاجرم خفه شدم. ته ریشش فرو می رفت تو پوستم، یه جور شکنجه مدام، مثل قطره قطره آبی که می چکوند رو شقیقم. چه زندگی نکبتی! انگار که شنیده باشه، همونجوری که بود پُرسید؛ ناراضی که نیستی؟ با نارضایتی گفتم نه، می دونستم خلافش چه عاقبتی داره. جلوی اشکمو گرفتم که بازوش تَر نشه. سقف اتاق پُر ستاره های ریز و درشت بود با یه هلال ماه گُنده. چسبونده بود که از دیدنشون لذت ببره، اما هیچ وقت نمی دیدشون. لذت هم نمی برد. از هیچی. حتی وقتی... گفتن نداره. متنفرم کرده بود از هر چی ماه و ستاره. از هر چی شب. از هر چی هم آغوشی. صداش که نمی اومد می دونستم تو فکره، اما هیچ وقت نمی فهمیدم تو چه فکری! نمی گفت. اهمیّتی نداشت. دیگه بازوش بی حس شده بود و یه سَر درد شدید از پس سرم تا شقیقه هام می اومد بالا. انگشتاش رو گونه ام سُر می خورد، می دونستم دنبال اشک می گرده، نمی خواستم بهونه بدم دستش، هی نفس عمیق می کشیدم تا جلوشو بگیرم، فهمید، خَر که نبود. همه چی زورکی! سینم از بَس خورده بود به سقف، تیر می کشید. کف دستشو گذاشت رو سینه چپم، دلم هُرّی ریخت، یعنی نفس هاتو کوتاه کن.  نمی دونم چقدر طول کشید که خوابید. آروم پا شدم، همه چیز آماده بود، فقط باید می رفتم، می دونستم دل تنگش می شم، بینمون باید یکی می گذشت، می دونستم که فداکار نیست. حالا دیگه زیر درخت کاج، با کلاغ ها آروم گرفتم. همسایه یه کاج پیر. هم آغوش یه تن فرسوده. هم صدای قار قار کلاغ ها. اینجا ریشه مو کردم تو خاک. یه عمره که هر روز صبح از کنارم رد می شه تا ریشه هام از خشکسالی نپوسن. هنوز هم چشماش بستس. هنوز هم، پا به پای باد می ره. می ره که خودشو ثابت کنه. که بهترینه...