"رغبتي نيست به ديدار كسي"

ري‌را صدا مي‌آيد امشب
از پشت كاج كه بندِ آب
برق سياهْ تابش، تصويري از خراب
در چشم مي‌كشاند
گويا كسي است كه مي‌خواند
اما صداي آدمي اين نيست

با نظم هوش ربايي من
آوازهاي آدميان را شنيده‌ام
در گردش شباني سنگين
زاندوه‌هاي من سنگين‌تر
و آوازهاي آدميان را يكسر
من دارم از بر

يك شب درون قايق، دلتنگ
خواندند آنچنان
كه من هنوز هيبت دريا را
در خواب مي‌بينم

ري‌را

ري‌را دارد هواي آن كه بخواند
در اين شب سياه
او نيست با خودش،
او رفته با صدايش، اما
خواندن نمي‌تواند


"نيما يوشيج"

"از جلاي عشق، خبري نيست"


من، دلتنگ لحظه‌هاي غريب و ماندگارم
دلتنگ اشك‌هاي ريخته و بغض‌هاي تركيده
دلتنگ خاطره‌ي عشق
من، دلتنگ منم...
همين.

- عشق، يك توهم بازيگوشانه‌ي تن گرايانه نيست. عشق، يك مزاح شش ماه يا يك ساله نيست. فرار از خانه‌ي قديمي، واژه‌هاي قديمي، و روابط قديمي هم نيست... عشق، يك عكس يادگاري نيست. عشق، محصول ترس از تنها ماندن نيست. عشق، فرزند اضطراب هم نيست... عشق، نيست. 

"به رفت می‌رود از آي آمدن!"

در تندباد حادثه، من تقلای رفتن دارم و تو تقاضای ماندن، تو چه اصرار داری بر شکوه گل‌واژه‌های تبرزده، من چه انکار! کلماتم را تکراری انگاشته و سکوتم را بی‌شکیبی! در این میان اما، مرا سکوتی عظیم فراگرفته از ناتوانی در مقابله‌ای سخت دشوار! آینه مقابل آینه!
سرمازده از تشعشع انوار به رقص در آمده‌ي سپید، تلنگرهای مدام و کج خیالی‌های طویل، تو در کانون و من به حول محوری بی‌بن‌بست، شعاع ثابت، حرکات موزون بی‌وقفه، بی‌نظیر و تماشایی! تو نشسته بر سریر و من به زانو در آمده! تو به وجد و من به عجز! تو آن بالا و من این پایین! تو خدایی می‌کنی و من بندگی...!