کلاغ


دم صبح٬ هر روز٬‌ کلاغ ها مرا به خود میخوانند تا چشم بگشایم به روشنایی روز و طلوعی دیگر را به تماشا بنشینم. گویا رسالتی دارند اینگونه! مردمک چشمانم٬ از سیاهی پرهاشان٬‌ لبریز میشود و به درازای قارقارشان کر میشوم. قرنهاست که خورشید را با کلاغ ها شروع کرده ام. هر سپیده٬‌ حکایتی نو به منقار میگیرند تا به دهان گذارند کودکی را که هنوز رمز پر گشودن را نیاموخته. تداخل قارقار کلاغ ها و طلوع آفتاب و شروع روزمرگی ها. تناسبی عاری از هارمونی! آواز گوش خراش٬ نه٬ گویا نیست. قارقار خشونت بار٬ طلوع دل انگیز٬ اپرای کلاغ ها٬ رقص بالها و بازی رنگها با بی حوصلگی موروثی و اشتیاق مادرزادیم٬ پیوند میخورد. بی دلیل٬ حکایت آن روزشان را به دوش میگیرم تا انتهای آفتاب. گنگ میشوم. تا سپیده دمی دیگر٬ طلوعی نو٬ حکایتی تازه و قارقاری تمام نشدنی...

هیچ نظری موجود نیست: