رویای واقعی!

شب اول مردن محمد، اصلاً نتونستم بخوابم. از شب دوم به بعد هم هر شب خوابشو میدیدم. تموم روز رو به امید شب سپری میکردم. هوا که تاریک میشد، دیگه دوست نداشتم خورشید طلوع کنه. دو ماه و نیم بعد آرش هم رفت. اون شب خواب اونو هم دیدم. انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم. کلی کلاس روح و روان رفتم تا بتونم خوابهامو تحت کنترل در بیارم. واسه خودم عالمی ساخته بودم از جنس رویا. تا اینکه بعد پنج ماه، خواب دیدم زنده شده، از این بابت کلی خوشحال بودم. بهم گفت میخواد برگرده. با تعجب گفتم که برگشته و الان هم پیش منه. گفت نه لاله، در همسایگیتان خانمی هست که بارداره و بچه اش پسره، فقط باید بهشون بگی که اسمش را محمد بذارن. صبح که شد باورش برایم مشکل بود. نمیدونستم چه کنم. بناچار موضوع را با کسی مطرح نکردم. بعد از آن هم دیگه خوابشو ندیدم. هر چه بیشتر تقلا می کردم، کمتر نتیجه می گرفتم. بعد از یک هفته، مریم، خانم ساکن واحد کناری منزلمون، خبر داد که بارداره. انگار داشت واقعاً می آمد. گفتم بچه پسر است. خنده اش گرفت. گفت تو از کجا میدونی؟ گفتم خواب نما شده ام. گفت امکان نداره چون تازه یک ماه و نیمش است. گفتم اما پسره و باید اسمشو بذارین محمد. چیزی نگفت و فقط با ناباوری سری تکون داد به تأیید. قرار شد موضوع رو به همسرش بگه. چند روز بعد، منو به منزلشون دعوت کردنو گفتند که قبلاً نذر کردن که اگه بچه پسر بود اسمشو بذارن حسین. قرار شد که صبر کنیم تا چند ماه بعد که نتیجه را سونوگرافی مشخص کنه و بعد تصمیم بگیرن که چه کنن. گذشت. نتیجه سونوگرافی همون شد که باید. جنین پسر بود و من مصمم که آنچه دیده ام تنها خواب نبوده. نوزاد به دنیا آمد و نامش را محمدحسین گذاشتند. وقتی برای اولین بار بچه را بغل گرفتم، به خنده در آمد و حجت بر من تمام شد که آمده است و دیگر خواب نخواهم دید.

هیچ نظری موجود نیست: