غم زمانه! یا فراق یار!


عجب مباد در طریقت ما فسونگری یارب

او را اندیشه خودکامگی به پیش میرآند و مرا سکوت خودباختگی به عقب، چه شباهتیست در این فراز و نشیب که هر چه در آن محوتر، از خود رها تر!؟
او که نه دست صبر در آستین عقل برد و نه پای عقل در دامن قرار کشد و مرا که نه قوتیست که توانم کناره جستن از او و نه قدرتیست که به شوخیش در کنار کشم! باور هیچ در پیچیدگی دوران، مرا و او را، چگونه گره می زند به هم که هر دو بر این تردیدیم که غم زمانه خوریم یا فراق یار کشیم؟ به طاقتی که نداریم، کدام بار کشیم؟
تاریخ، شهامت آدمیانیست که دلیرانه، سکوت هزار ساله ی ننگی عظیم را به فریاد در می آورند و هراس من، فریاد به تأخیر افتاده ایست که تاریخی دیگر را در من رقم خواهد زد. حماسه ای که هرگز، هرگز به قلم در نخواهد آمد و تنها در آینه ای تاریک، به خاک آلاید..

این روزها٬‌ امروز...


این روزها، سنگ صبوری بیش نبودم که به هر جا درآمدم، تنها سخن از بی اعتمادی، بی توجهی و عدم تفاهم در نگاهها و اندیشه هایی است که سابقاً به تظاهر آلوده بود. این روزها گویی تمامی آدمیان غرق حس از خود گذشتی شده اند که نتیجه ای جز اتلاف این چند صباح زیستن نخواهد داشت. این روزها...
چه بگویم از این همه بی ریشه زیستن؟! چه بنالم از این همه تحجر که جملگی به آن دچاریم؟! امروز دوست عزیز دیگری، از تباهی سخن سر داد! امروز اندیشه ای به غلط گام نهاد! امروز من، دختر ‌‌"جنوب شهری"، به رگبار حرف و سخن مغرضانه کشیده شدم! امروز شاخه نورسته "تعامل اجتماعی"، برای همیشه در من خشکید و نگاه سنتی و میراثی اجدادیم، در من جوانه زد! امروز اجتماعی ترین افراد بشر...

تردید!


الوان دل انگیز بهار
از فواره روز بالا می رود
و من
سیاه و سپید شب و روز را
به شِکوه در می آورم
تو غرق انوار می شوی
و تردید ماندن و رفتن
مرا رها نمی کند...

هوای بغض!


اندام اثیری سرد
شوکت وصف ناپذیر دلتنگی
شاخه ی خشکیده ی بوسه
بگو کدام ستاره
به خوش آمدگویی
تو را غرق نور کرد
که اینچنین سپید
زلال آب پشت سرت را
به سادگی گذشتی!
هوای بغض چه داغ است!

دایره خلقت...


در تندباد حادثه، من تقاضای رفتن دارم و تو تقلای ماندن. تو چه اصرار داری بر شکوه گل واژه های تبر زده و من چه انکار! کلماتم را تکراری انگاشته و سکوتم را بی شکیبی! در این میان، مرا سکوتی عظیم فرا گرفته از ناتوانی در مقابله ای سخت دشوار! آینه مقابل آینه! سرمازده از تشعشع انوار به رقص در آمده سپید، تلنگر های مدام و کج خیالی های طویل. تو در کانون و من به حول محوری بی بن بست، شعاع ثابت، حرکات موزون و بی وقفه، بی نظیر و تماشایی! تو نشسته بر سریر و من به زانو در آمده! تو به وجد و من به عجز! تو آن بالا و من این پایین! تو خدایی می کنی و من بندگی...!!!

عشق!!!

سحر به گوش نشسته، نوای چشمه سار به وجد در آمده ی بهار را، تا نفس تازه کند از نسیم صبحگاهی و دیده بگشاید بر انوار الهی.
طلوع نور، شکوفه سپید، ترنم باران، تولد غنچه و بهار نو، مقارن گشته با شروع شور عشق در من. به فال نیک می گیرم و به پیش می رانم، شاید که اینبار، فرجامی باشد بر همه نافرجامی ها...