سوء تفاهم

گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی!!!

بی مقدمه!
قرار بود درخت باشیم؛ سایه گستر... دریا؛ آبی و آرام... رود؛ صبور و جاری... ستاره؛ نورانی و مانا... عشق؛ زیبا و دست نیافتنی... گل؛ ترد و شکننده... قرار بود پروانه باشیم تا رسم پرواز بیاموزیم؛ انسان شدیم!!! فخر فروختیم و قد کشیدیم اما؛ سرمان به طاق آسمان اول هم نخورد... دستمان به ستاره نرسید... چشممان آبی نشد... روح مان ترد و شکننده نماند... تنمان سایه پهن نکرد... دلمان عشق نداشت... خوی مان صبوری نکرد... تنها زمین را آلودیم... خون ندادیم و خون خوردیم... جان ندادیم و جان گرفتیم... انسان؛ اشرفی که بی شرفی را شهره شهر شد... آبرو از خدا برد... جانی شد... آری!... من یک جانی ام!!! تو نیز!!! بی خود قیافه ی حق به جانب نگیر!... من و تو شبیه همیم... تنها... کاش آن تکه گوشت اضافی هم نبود تا اینچنین بر کوس رسوایی هم نمی زدیم. حیوان بودن (نامش چندان مهم نیست؛ اما هر چه حیوانتر بهتر) از بعضی انواع که نه؛ کلاً از انسان بودن بهتر است. دیشب؛ بوی شیر دهان و قرمه سبزی کله ی دخترک تا اینجا؛ همینجا که من اشرف بی شرف! نشسته ام؛ شامه نوازی کرد... کدام دخترک؟ فرقی نمی کند، جنسش هم مهم نیست، اصلاً گفتم که؛ من و تو شبیه همیم... دقت کن لطفاً؛ شبیه همیم!!! گله از شما نیست؛ از خود هم!!! گله از خالقیست که اندام را اینگونه طرح زد تا محک آبرو شود... که انسان لکه ننگ شرف! شود... برای همین است که حیوان بودن بهتر است... برای همین است که دیشب آرزویی محال کردم؛ کاش حیوان بود تا دخترکی حتی فاحشه که نه به تیغ، نه به تیر، نه به طناب؛ که به سنگ ذبح شود. خسته ام از بازی آب و جانماز، خسته ام از خدایی که می دانم و نمی دانم که هست؛ خسته ام از مردمی که خوبند و بدند؛ خسته ام از تکنولوژی، امکانات، از معلم و درس و کتاب که هیچ بر ما نیاموخت... عقل کوتوله ام دیگر قد نخواهد کشید... خسته ام... اگر قرار است غرق در این دنیای بی رحم و رسوا و نا امن و نا پاک و... بمانم؛ همان به که نادان بمانم... من آن دیوانه بودم که همه را عاقل می دانست؛ اما.... قلبمان جای خون، کثافت پمپاژ می کند؛ برای همین است که صدایش به گوش هیچ بنی بشری (شاید از انواع دیگر و در کرات دیگر) نمی رسد.... اینهمه را گفتم تا به اینجا برسم؛ وجدان که اینهمه از آن دم می زنیم، سوء تفاهمی بیش نیست که انسان (همان اشرف بی شرف!) با خودش پیدا می کند.


ضریب بی نهایت

تازگی‌های مدام٬ کهنگی می‌آفریند
و تهوعی می‌شود بر پوست این شب‌های بی‌ستاره و بی ‌هلال
در دریغ وحشتناکی وول می‌خورم و پوست کرگدن‌وارم همچنان رشد می‌کند.
گویی هر آن به ضریب بی‌نهایت تخدیر می‌شوم!
پاورچین پاورچین می‌آیم و می‌دانم در کمینگاه، شکارچی دیری است در تاریکی پیشانی‌ام را نشانه‌گرفته؛ ... من سر بر نمی‌کنم٬ حتی نگاه٬ مبادا که تردید چکاندن ماشه را با خود به گور ببرد؛ درست مثل زمانی که بازیگوشانه با کفن سیاه به گور رفتم.
من حسرت تمام شکارهای تاریخ را مرور می‌کنم.
ضرب آهنگ گام‌های بی‌اثرم، ثمر نمی‌دهد و چشمان خوش خیال صیاد خسته می‌شود؛
کاش می‌دانست حلاوت این دلربایی از دور خوش است! این شکار از نزدیک حاصلی جز دل‌زدگی نخواهد داشت.
اسباب شکار، همگی مهیاست٬ اما دریغ از آن فشار خرد
نفس نفس
و آن سرخی خیره کننده!
دریغ
که دریغ هم خودش را این ثانیه‌ها دریغ می‌کند!
حالا دوباره پایین همین شهر دود گرفته، آسمان دامن چرکینش را پهن کرده و با خست تمام، سیاه و سفید می‌شود.
می‌گویم قصوری نیست، که اگر باشد از قلمی است که بی فرمان نعره می‌کشد.

قابله ی ابرها


هنوز مانده تا سمفونی کلاغ ها؛
باز در بی‌خوابی شبی بی‌مهتاب می‌نویسم؛
و این بار نه از تو، نه از او؛
 که فاعل بی چون و چرا، خود خواهم بود.
دلبستگی‌هایم را یکی یکی، مختصر می‌کنم و دل می دهم به ساعت شنی.
نیم کره‌ی غربی سرم را در تاریکی، به لبه‌ی تخت می‌کوبم تا مجبور به روشن‌کردن شمعی شوم با بوی لیمو؛ ..... می‌گذارم بالای سرم، ستاره‌ها و گنجشک‌ها، تاب‌شان را بخورند؛ شاه دانه‌های کف دستم را بی‌خیال می‌لیسم. باد آن بیرون چه اصراری دارد در گشودن پنجره، کور خوانده؛ از جایم تکان نمی خورم.
ابرهای آبستن این روزها، کنگر خورده‌اند و لنگر انداخته‌اند، خیال رفتن‌شان نیست. شکم‌های بر آمده‌شان را میان هجوم واژه‌ها، چه بی‌شرمانه جلو داده‌اند و عرض اندام می‌کنند.
یکی یکی ثانیه ها را می گذرم و دلخوش به روز نو می‌مانم؛ که روزی را سالهاست، سهمی از آن ندارم. آفتاب که نیست، پوست ورم کرده و سرخم را، با ناخن های مانیکوری قرمز، می‌خارانم، تا تاول فاتح اندامم نباشد. تمام سعی‌ام را می‌کنم تا گوشه‌ای از ذهن مفلوکم را پُر کنم از آنهمه کلام به زبان نیامده. شما که خوب می دانید توانایی‌اش را دارم!!!
عهد بسته‌ام، هوار نباشم و مقصود آن نیست.
زمان را پس و پیش می‌کنم بی‌لبخند، و در یادواره‌ی سکوت‌های تعمدی‌ام، شادمان می‌مانم.
هنوز مانده تا سمفونی کلاغ‌ها.
شماره‌اش را نمی‌دانم! سایه‌ام زیر تخت می‌شکند، قصوری نیست؛ پس گله‌ای نباشد که شب پشت پنجره ی پرده پوش، شاید بی مهتاب هم زیبا باشد!
حالا پنجره را که ورق می‌زنم، ویار می‌کنم تا پنجه به ابر بکشم؛
و شاید هم نیک قابله‌ای باشم برای نا باروری‌شان، کسی چه می‌داند؟ مراد می‌گیرم. ستاره ای متولد می‌شود.
پُر نور؛
با اين حال
هنوز مانده تا سمفونی کلاغ‌

خاکستری در باد

قار قار کلاغ با موذن به تکبیر در آمد و منقارش مناره ی تقدس را بوسید. پایین بیا که پای رفتن ات، تمام راه را عبور خواهد کرد. کجای خوابت بودم که فرشته ی لبخند، صورتت را بوسید؟ تو که خشت خشت این خانه را دست کشیدی، چرا انگشتانت بر پلک هایم ماسید؟ قدیسان شهر، پرده پوش بال کلاغ شدند و زانوان من به هق هق عصیان نشکست. من این سوی الاکلنگ زمین، سنگین و باوقار، بی خوابم و تو ناز بالشت را زیر سر داری!! گفته بودم اینبار که پای قلم شده ام سیاه کاری کند، تمام واژه هایم را گِل خواهم گرفت و روی ماه را در جزر و مد و هیاهوی زمان خواهم شکست!! کجای بیداری ات بودم که شیطان هراس، مردمکانت را گشاد کرد؟ تو که کوچه به کوچه این شهر را پرواز کردی، چرا پاهایت بر شقیقه های من نشست؟ گناه بغض خفه شده ی زانوان من چه بود که دیگر قوزک پاهایم، دخیل هیچ امام زاده ای نمی شوند؟ ثانیه ها کوتاه نظر می کنند و سینه خیز مردود می شوند. کجای خواب و بیداریت بودم که خورشید، شکاف سینه ی آسمان را دو شقه کرد؟ تو که پای تک تک سجاده های پهن قلندر صفتان، جام مستی نهادی، چرا بد مستی مرا تاب نیاوردی و زبانم از حلق بیرون کشیدی؟ نه دل دل چیدن دارم و نه پاپتی کوچه پس کوچه های زمینم. ساعت از همین الان می گذرد و تمام سؤالها خبردار می شوند و کجایی؟ نمی ماند. آینه، چشم کم می آورد و سایه می اندازد بر آفتاب. دیگر فرقی نمی کند خواب و بیداریت، اصلاً بود و نبودت. حالا که آفت به جانم افتاده، کبریت به خرمن اندیشه ها می گیرم و بی تعصب می گذارم خاکسترم با باد برقصد.