شبی سرخ


شعاع انوار شمع، روی دیوار، خطوط نامنظمی است که مردمک چشمم را به بازی گرفته، سایه مبهم تنهایی من، از زمین فراتر رفته و به سقف انزوای همیشگی ام نشسته. من به او خیره و او به...! سکوت تاریک، دائم مرا می برد به هپروت. بهانه می گیرم از چرایی و چگونگی، از باید و نباید ها...
افسار گسیخته، رمیده، هجوم می برم بر جریان هراسناک زیستن، سوار بر عقربه زمان، به نمی دانم کجایی دل خوشم که نه نشان از آن دارم و نه به راستین بودنش ایمان! غلت می خورم در مالیخولیایی که نمی دانم در من ریشه ژنتیکی دارد یا...
شعاع انوار شمع قرمز رنگ، با بوی توت فرنگی، از دیوار می گذرد و آسمان شب تیره را سرخ می نماید و شهوتی که از هراس آلوده شدن به گناه، پا پس کشیده، بار دیگر باب بهانه را در من می گشاید. خطوط نا منظم انوار روی دیوار، در شیشه اشک می شکند و تا ژرفای مغز، پیش می راند! هیاهویی به پا می شود و تنهاییم را شلوغ می کند!
نه خواب سراغ می گیرد از من خراب و نه شادی به فریاد می رسد... شاید دیگر بار در گذر از شبی سرخ، هرگز اینچنین با خود گلاویز نشوم که در این سکوت، صدای همهمه ای نا مأنوس، تمام مجاری های شنوایی ام را، پر می کند و در بازگشت، تهوعی می شود از سرفه های خشک که خلسه ام را بر هم می زند...
طلب کارانه، آینه را می بینم که در تاریکی، در سکوت پر هیاهو، به زور، مرا در خود جا داده و من از این تجاوز بی رحمانه، به ستوه آمده ام...

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: