پریا


صوفیا: میشه ازم بگذری؟
زارا: نه، تو چطور تونستی یه همچین کاری کنی؟ فکر کردی تا کی رازت سر بسته می مونه؟ من اعتماد کردم، تو سوءاستفاده... تکلیفم با اون روشنه، اما تو نه... تو یه هوس باز بودی، اما اون نه... تو دوستم نداشتی، اما اون نه... با اینهمه تو جونم بودی و اون شوهرم! صوفی؛ باهام چکار کردی؟ من از لجن کشیدمت بیرون، تو پرتم کردی توش...
صوفیا: من نمی دونم چطور به اینجا کشید، اولاش می خواستم بهت بگم، اما اون فهمید و تهدیدم کرد، می خواست منو بندازه بیرون، مجبورم کرد که خفه شم... می گفت هیچ کس نمی فهمه که من و اون... من خودخواهانه انتخاب کردم، به نفع خودم... تو هم اگه جای من بودی همین کارو می کردی... واسه اینکه برنگردم تو لجن، من هیچ وقت دوستش نداشتم... نمی دونم چرا داره مجبورت می کنه به طلاق؟ آخه همیشه از خوبیات... می دونم... قرار نبود جای تورو بگیرم، فکر کردم اون فقط می خواد باهام... زارا؛ این حروم زاده تا گلوم بالا اومده، داره خفم می کنه، می خوام بالا بیارمش... این حق تو بود نه من... ما خیلی بی رحمیم...
زارا: تو در خونتو رو هیچ کس باز نکن، تو اشتباه منو نکن، خوبه که بی رحمی، بدون که آخریش نیستی... همونطور که اولیش نبودی. صوفی؛ بچه دختره یا پسر؟
صوفیا: دختر...
زارا: خدا رو شکر... پریا... مجبورش کن عقدت کنه... تا نفهمیده عقیمه... وگرنه دخترکو مجبوری تو لجن پس بندازی... من شوهرمو خوب می شناسم، اما اون تورو نه... اون آرزوش پیچیدن ونگ یه بچه لای یاسهاست... می خواد به آرزوش برسه... واسه همین داره طلاقم میده... واسه اسم باباست... کاش هیچ وقت نفهمه پریا واسه یکی دیگس... همه این سالها نذاشتم بفهمه بچَش نمی شه... کاش هیچ وقت نفهمه... نمی خوام نقشه هاتو خراب کنم... تو بره نبودی، من بودم... این آخرین کمکیه که می تونم بهت کنم... دلم براش می سوزه... هر چند... همیشه می خواستم ثابت کنم دوسِش دارم... حالا این بهترین فرصته... کاش می دونست که تنها مرد زندگیم بوده... دیگه نمی تونم تحمل کنم... حس می کنم سرم کلاه رفته... می خوام از این عشق خالی شَم... از اون... از تو... با رفتن من، پریا می آد... باید جشن بگیرین... منم حسرت زائیدن یه حروم زاده رو با خودم تو گور می برم... منم جشن می گیرم...

هیچ نظری موجود نیست: