توهمات ذهن یک بیمار


سحر که با ناخن سبابش به پنجره زد، بی معطلی پنجره رو باز کردم، از هن و هن ِ پریدن تو اتاق که افتاد، یه سیگار آتیش کردم و گذاشتم لای انگشتاش... یادم افتاد که شماره صفحه کتاب رو دیشب، تو رختخواب گم کردم، پتوی مچاله شده رو تو هوا تکون دادم، نخیر نبود. بالشو جابجا کردم، نُچ، اونجا هم نبود، کار هر روزَمه، سحر خندید و گفت؛ داره از دستت در میره، طفلی فکر می کرد تو خواننده ای، درحالی که جَوَنده ای. آخه شکمتو با یه مشت کلمه پُر می کنی که چی؟ واسه همینه که کوتوله موندی و پوکی ِ استخون گرفتی. آخه حرف که کلسیُم نداره... بی خیال شماره صفحه شدم و گفتم؛ اما کلسیُم پنج تا حرف داره! صدام جای اینکه تو اتاق بپیچه، تو کَلّم اکو شد... به رو خودم نیاوردم. رفتم جلوی آینه، گفتم؛ سحر بلدی بند بندازی، منفجر شد از تعجب! هر تکه اش پَرت شد یه گوشه اتاق، ای خفه شی الهی با این سؤالهای مسخره. دولا شدم رو زمین و تکه ها شو بهم چسبوندم. یواشکی تو گوشم گفتم؛ خاک بر سَرت با این خصوصیّتت. اما صدام تو اتاق پیچید و ایندفعه از عصبانیت ترکید. بابا غلط کردم. دوباره از نو. پازل سحر که جور شد، واسه اینکه باز منفجر نشه (از تنبلی چیدن و چسبوندنش بهم) سعی کردم خفه شم. به خودم اومدم دیدم وقتی ترکیده، آتیش سیگارش پرت شده رو همون کتاب، زدم زیر گریه و با مچاله پتو، خاموشش کردم، حیوونی کتاب چه گناهی کرده بود! جلد ِ کتاب و شماره صفحه هاش سوخته بود، این یعنی بدبختی. سحر هم انگار رو زمین، دنبال یه چیزی می گشت. ای داد، چشماش نیست. یه سیگار آتیش کردم و تندتند پُک زدم، خودشو زده به موش مردگی، خواستم بگم بدَرک، یادم افتاد چند وقت پیش، که خبر گرفتن یه بنده خدایی رو بهم دادن، از سر بی حوصلگی، ندیده نشناخته، گفتم بدرک، که موضوع الکی الکی خیلی جنجالی شد. خواستم قورتش بدم، ترسیدم گیر کنه، خفه شم. مجبور شدم با اکراه بجَوَمش، مثل زهره مار بود... تا سحر نره، نمی تونم تکون بخورم... امروز از اون روزهای برعکسه... باید بگردم چشماشو پیداکنم. از بس دولادولا راه رفتم، سرم تاب برداشت... نیست. یهو یاد لنزم افتادم. می تونم فعلاً بهش قرض بدم. رفتم سراغ میزتوالت، تو اینهمه شلوغی، قوطی لنز و پیدا کردم. چشم تو چشم آینه انداختم. جای دو تا چهارتا چشم زل زده بود بهم... از سر خوشحالی و تنبلی داد زدم سحر چشمات تو آینه ست، اما باز صدا تو کَلّم اکو شد. با ظرافت زنانه از تو آینه کشیدمشون بیرون و گذاشتمشون رو صورت سحر. ای داد، چرا چپ شدن، اشتباه گذاشتم، جاشونو عوض کردم. آهان. حالا شد. عجب روز نکبتی. گفتم؛ سحر حالا می تونی بری، زُل زد و نگام کرد، فهمیدم مشکلی وجود داره، ای داد، حتماً زبونش هم جا مونده... دیگه زمینو نگشتم... طفلی داشت گریه می کرد. خوب شد چشماش پیدا شد و گرنه... فکر کردم زبون یه... خیلی احمقانه بود که سحر، سحر باشه و زبونش مال ِ یه گوسفند یا... همینطور که می بافتم، دیدم به سقف اشاره می کنه... ای داد، یه زبون چسبیده به سقف، دوتا گوش هم کنج دیوار آویزونه... پس من چیهارو بهم چسبوندم؟ زیر پام صندلی گذاشتمو گوشهارو برداشتم، دادم بهش. اما دستم به سقف نمی رسید... آخه جا قحط بود! سحر و گذاشتم رو دوشم و وایسادم زیر زبون، همین که ور داشت و گذاشت تو دهنش، شروع کرد به عَر زدن. ای خدا منو بکشه که پنجره رو باز کردم. آخه یکی نیست بگه واسه چی هر شب با گوشهای باز می خوابی تا صدای ضربهء انگشتهای سحرو رو شیشه پنجره بشنوی و بخوای روزتو باهاش شروع کنی؟ اینهمه اشتیاق، اینهمه دردسر، اینهمه تأخیر واسه چی آخه...؟!

هیچ نظری موجود نیست: