ادامه ی شبی سرخ


قسمت دوم:

فضای نمی دانم ها و نمی بینم هایم، پر شده از سوسوی مغرورانه شمع، چه بی باکانه از فنا شدن، ادامه می دهد به سوختن...! خود را به تمامی بر رویاهای تل انبار شده ام، پرتاب می کنم و از این رفتار کودکانه و غیر قابل پیش بینی به وجد می آیم. هوای آن ستاره ای را می کنم که دیرگاهیست پشت ابر پنهان شده. دستانم را بلند می کنم و آسمان سرخ را در می نوردم. با انگشتان زرد، ابرها را کنار می زنم، اما نمی یابم. بازوانم از زور تهی می شود و بی فرجام می ماند. باید هوایی دیگر کنم! هوای آن طفلی را که شهامت دیدارش در من نیست. قاب سیاه و سپید تصویر ماندگار از او، مدتهاست که زیر گرد و غبار گذر ایام، مدفون شده. با سبابه زرد، روی غبار شیشه ای، پشت لبش را سبز میکنم تا در انتظار نمانم، آینده ای را که ندانم چه خواهد شد.
با قلاب دلتنگی، خاطراتی را که به قعر دریاچه خیال نشسته، بالا می کشم. با وسواس، توأم با سماجت، تلاش می کنم تا زنگ زدگیشان را بزدایم، اما، چنانکه باید، مثل روز نخست، نخواهد شد. دوباره حرص می خورم. به ستوه می آیم از اینهمه ناتوانی.
هنوز، ثانیه ای از این شب سرخ، گذر نکرده. هنوز من مانده ام با شمع، ابرها، ستاره گم، قاب عکس گرد گرفته، مشتی خاطره زنگ زده و انتظار طلوع...

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: