شب سرخ من٬‌ سحر ندارد!


به گمانم سپیده، شب سرخ مرا از یاد برده باشد!

دستم را مقابل نور می گیرم تا سایه را به بازی درآورم. حرکات موزون و ناخودآگاه انگشتان زردم، اشکال عجیبی پدید می آورد روی دیوار. جالب می آید. ادامه می دهم تا آنجا که مخوف می شود، می ترسم و تصور می کنم که هر آن ممکن است سایه ها جان بگیرند! یا رد سایه ها روی دیوار بماند! باید رها شوم از اینهمه شلوغی مخوف. پلک می نهم و به یاد گله گوسفندی می افتم که قرار است گوسفندانش یکی یکی از پل رودخانه گذر کنند، لب پل می نشینم و شروع می کنم به شمارش، گوسفند یک، گوسفند دو، گوسفند سه،…، گوسفند هزار و سیصد و پنجاه و نه! عجب که هر چه می شمارم، تمامی ندارد. بی خیال می شوم تا با درایت خود، گذر کنند. درایت واژه بحقی است برای گوسفند! دیگر چه می توان کرد… میخواهم بیاد بیاورم؛به یاد می آورم جملات دوستی را که می گفت؛ "هر ایرانی، در مواجهه با خود وقتی که مستاصل می شود از پیدائی یک پاسخ؛ نیازمندیش را به منبعی که نگویم آن جهانی، بلکه مخزنی مورد قبول روان جمعی یک ملت، بیش از پیش هویدا و آشکار می بیند." همراز من، حق با توست، رازهای سر بسته می میرند، اما، دل وحشی، اهل نخواهد شد در این ایام، که در رمیدن جذابیّتیست که در رامی نه…ای دوست، چه زود به دست فراموشی سپردی که زندگی، همه مان را ریاکارانه پیش می برد!!! بیاد بیاور که قرار بود، شراب این خماری، ته نشین شود تا برایم واگویه کنی… دریغ که شهرزاد قصه من و تو، تاب نیاورد و گریخت…پیروزی من، میوه حقیقتم بود شاید… اما، زبان به دهان می گیرم و خود را، هر آنچه را که باید، به تیغ سانسور می کشم. درد می کشم. خون می خورم. بی زارم از تکرار و به قول تو، غلت می خورم در آن. سایه عقاب، هر لحظه کم رنگ تر می شود. اوج می گیرد و میان تردید حزن و شعف، من چه دست و پایی می زنم. پر واضح ست که در این بی پاسخی، نه یاوری که مدد کند و نه مدعی که…

منم که دیده نیآلوده ام به بد دیدن...
وفا کنم، ملامت کشم و خوش باشم...
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن...

به یاد می آورم جملات دوستی دیگر را که از دفتر سوم مولانا، ماجرای ایمان را چنین شرح می داد؛ "نیاز و درد تو اگر حقیقی باشد، بدان که تمام اعضای تو، بر ایمانت گواهی خواهند داد، آنگاه که استحقاق شنیدن آوای حق را نداشته باشی، از حضرتش کلامی نخواهی شنید. تمامی بخشش های حق تعالی، ریشه در فقر و احتیاج موجودات دارد."نکته گوی عزیز، به حتم، یا فقر در من آنچنان ریشه ندوانده که محروم از کرم حضرتم و یا زاویه ی دید چشمانم، آنچنان تنگ است که مرحمتش به چشم، نمی آید... چه بی انصافانه، بی رحمانه، به ناحق، سخن سر می دهم از محرومیت! می دانم اما، اگر نگویم، ننویسم، فریاد بر نیاورم، به طناب سرخوردگی، به دار آویخته خواهم شد. به حضرتت بگوی؛ بگذرد...به یاد می آورم داستانی را که در آن، کودکی، صورتش را به صورت نوزادی چسباند و به او گفت؛ کوچولو، به من بگو، خدا چه شکلیه؟ من داره یادم میره!... نمی دانم به نوزاد حسد بورزم یا به کودک! اما، می دانم که دیرگاهیست از یاد برده ام...می خواهم تمام کنم این شب سرخ را، اما، هر چه می گذرد، فاصله ام تا طلوع بیشتر می شود. بیم آن دارم که شمع فنا شود و شب تمام نشود... نمی دانم، چگونه می توان میان این همه شلوغی، ارتباطی زنده برقرار کرد تا از این پراکندگی در آید؟ دچار مالیخولیا شده ام و به گفته بوبن؛ با امتناع کودکانه ای تصمیم می گیرم، هیچ چیز نباشم. تصمیم می گیرم که از دنیا، هیچ چیز، جز آنچه به من شباهت دارد، نگه ندارم...

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس           
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

هنوز من مانده ام با شمع، ابرها، ستاره ی گم، قاب عکس گرد گرفته، مشتی خاطره زنگ زده، سایه های روی دیوار، گذر گوسفندان، هراس تکرار، مشتی واژه پراکنده، سرخوردگی، حسد، حسرت، فراموشی، مالیخولیا و انتظار طلوع...

شب بر همگی تان مهتابی...

هیچ نظری موجود نیست: