عشق کهروبایی


دوست خوب اما ناشناخته ای دارم که هر روز، با شعرهای زیبایش، مرا غافلگیر می کند و من همیشه، از مواجهه با او هراسانم. پرده پوشی بیش نیستم در خلقت آن همه زیبایی و این یادی بیش نیست از آن همه مهربانی ...
اما شعر ذیل را، به یاد دوست دیگری سرودم که در تنهایی، به مکاشفه می پردازد آنچه را که در رویاهای من، خام و نپخته است... کاش مقبول افتد...

من
دختر اسد
پا می نهم بر دوش مه سیمین
چنگ می زنم بر راز تاریکی
سرشار از حس هم آغوشی
در بستر تارا، سهیل شب
فریاد بر می آورم تا اوج
تا پشت آن کوه، سنگر خورشید؛
من زاده ی مرداد سوزانم 
پاییز را دلتنگ...

هیچ نظری موجود نیست: