شاید...


...
پرتو شمع افروخته ام خواهد رسید به سیّاره ای
در ناکجای کائنات
در پایانی
به فاصله چند میلیون سال نوری
پس از مرگ ما،
مرگ من و سیّاره زمین

پی نوشت: جمعیت توی صندلی ها فرو رفتن و صدای سازها تمام سالن را پُر کرده. پشتِ میزِ کارم نشستم، با این شعر که "من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم، بد آهنگ است" دارم ورق می خورم تو اینهمه شلوغی که هر کدوم بوی یجور موندگی و پوسیدگی می دَن... کاغذهای رطوبت گرفته، مو به مو، آمدن و رفتنِ محمد رو به نمایش می ذارن... وقتی راه می اُفتم که دیگه خیلی دیر شده و نور ماه، پشت ابرها فقط کور سوییِه که به تاریکیم سایه روشن می ده، به پارکِ سرِ کوچه که می رسم؛ بالای تیر برق، یه عالمه پشه، مثِ پروانه گِرد نور می چرخَن، رو نیمکت می شینم... چهار صبح که خسته می شم، رو ماسه ها دراز می کشم و به صدای آب گوش می دم، تو نی می زنی و من پری کجایی رو می خونم... رفتگر سنگ فرش ها رو آروم جارو می کنه و به سمتم می آد، وقت ندارم... باید برم... اذان، خروسها رو وادار می کنه به قوقولی قوقول، حیاط پُرِ از شکوفه های بهار نارنج و بوی بارونه، همه سیاه پوش کسی اَن که این آخرها دیگه  از یاد رفته بود، نه صدای شیونی و نه اشکی، سر مزار هم حتی، فقط مادره که انگار دلتنگ مادرشه، آن طرف تر... کلید و به قفل در میندازم، یکی سلامی میگه و می گذره... صدای آژیر آمبولانسها که می آن و می رن، حکایت تراژدی مرگه که تو هر گوشه شهر پنجه به خاک می بره و تنی رو می کشه بیرون، کودکی، نوجوانی، عروس و دامادی و یا... درست مثِ بَم، یا آن طرف تر در قانا، بیروت، هیروشیما... شش طبقه رو شش سال طول می دم تا اون بالا، همه خوابَن، من از همه خوابتر... تلفن که صداش در می آد، از چُرت می پَرَم، یه آشنای قدیمیه که می خواد برگرده، محترمانه بهش می گم نه؛ خودمم اضافییم... دستبند و که بهش دادم، رفت و دیگه برنگشت... مثِ کفتار نشسته به مرده خوری... از سر چارراه یه دسته رُز قرمز می خَرم و می رَم پای دیوار، آفریده شدم واسه پَر پَر کردن، خاراشون تو دستم فرو می ره و کف دستم پر می شه از گلبرگ و می ریزم سر تازه دوماد. اینجا من عروسی دارم، یکم اون ور تر دارن یکی رو می زارن تو قبر، اینجا من کِل می کشم و اونجا اونا شیون... پوریا رو فرستادم خونۀ مردم تا بزرگ شه، مرد شه، فردا پس فردا بَرِش می گردونم... صبح شده، اتوبوس پر آدم های ریز و درشته با یه عالمه بی حوصلگی، اینو از شونه های افتاده شون می شه فهمید... شونه هامو صاف می کنم، سینه مو می دم جلو، مهره هام جابجا می شن، نفسی می کشم، سیگار و قهوه ای تلخ... پیره زنه هنوز کنار دیواره، آفتاب سوخته و چروک، بغلش که می کنم، بوی عرقش از بوی کوکو مادمازل من خوش تره، میشینم کنارش تا واسم فال بگیره... اشک چشماشو با انگشتام پاک می کنم و برمی گردم... یکی از کنارم رد می شه و چیزی می گه. نمی فهمم... تو تاکسی چشمامو از تو آینه درویش می کنم و می گم پیاده می شم... ناخن می جوم، زیر سُرُمم که سَرم هی داد می زنه؛ جدّی باش، تازه کجاشو دیدی... ته موندۀ اشکام می چکه رو سنگ و صدای قرآن می آد، دیگه واسه گریه هم دیره، دیگه واسه هیچی زود نیست...

هیچ نظری موجود نیست: