بچه!


هوای شعرم،
ابری!
پشه ی بی حوصلگی
روی پوست شب نشسته!
قلم فرسوده و کاغذ خسته!

یه دستمال سفید که بوی عطر محمدی می داد و گوشَش گلدوزی شده بود، تو جیب کُتش بود اما عرق پیشونیشو با دست پاک می کرد. رو به حرم امام رضا وایساده بود و زُل زده بود به کفترا، سودابه هم تو حرم وایساده بود به نماز و گریه. بچّه می خواست، مادرش گفته بود؛ اگه حامله نشد، باید یا طلاقش بده یا سرش هوو بیاره، مرد شده که تولید مثل کنه، زنی که بچّه اش نشه، بدَرد نمی خوره... وقتی برگشتن هنوز دستمالِ تمیز، تو جیبش بود. سودابه سیر گریه کرده بود و خوابیده بود. محرم بود و همه تو تنها تکیۀ محل عزا داری می کردن، اون نشسته بود به عرق خوری، بعد هم مست سودابه رو بغل گرفته بود واسه بچّه، نشد که نشد. دو ماه بعد لیلا، دختر خاله شهنازو واسه بچّه گرفت. لیلا که شکمش بالا اومد، شبا مست پیش سودابه می خوابید، تا لیلا زایید، یه دختر سبزۀ چشم بادومی. مادرش همون روز کشونده بودش کنار و گفته بود پسر میخواسته، چهار ماه بعد دوباره لیلا شکمش بالا اومد که بچّه پسر باشه، باز شبا مست پیش سودابه می خوابید. لیلا زایید، یه دختر سبزۀ چشم بادومی، مادرش همون روز کشونده بودش کنار و گفته بود سودابه نحسه، باید طلاقش بده. فرداش سودابه برگشت خونۀ آقاش. دو ماه بعد، مادرش سکته کرد و مُرد.

هیچ نظری موجود نیست: