جنگ


مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است!

دستپاچه اومد خونه و رفت سراغِ کمد لباسا، از تو چمدون قدیمی، لباسای رزمشو در آورد و گذاشت تو ساک، کفشای طبقه پایین کمد و زیر تختو ریخت بیرون و با فریاد سراغ پوتیناشو گرفت. تو خونه تکونی شب عید گذاشته بودمشون تو انباری. دوباره موجی شده بود. از اتاق رفتم بیرون. ده دقیقه بعد از خونه رفت. یک هفته بی خبر بودم. می دونستم رفته جنوب. شنبه زنگ زد که برم ترمینال دنبالش. یه کلمه حرف نزد. یه استخون سوخته از تو ساک در آورد و گذاشت رو میز، کنار دستش. بعدم رفت خوابید. مال خودش بود! از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید مال یه سگ بود! یا یه... چراغ اتاق خاموش بود. کنارش دراز کشیدم، بوی لجن می داد. گفت عبدو خبر داده به ستاد. مشخصات پلاکو که داده، دیدن مال اونه، زیر شیر فلکۀ آبِ پشتِ خاکریز پیداش کرده بودن، استخونم خودش همونجا پیدا کرده بود. پلاکِ تو گردنش بود که بوی لجن می داد. برای اولین بار، بوی باروتِ رو بازوش، تو دماغم پیچید. بعد از اون همه سال، یه استخون سوخته که بوی باروت می داد، یه پلاک کجومُعوَج که بوی لجن می داد، با یه لباس رزم که سر شونۀ سمت چپش بوی خون می داد، آرامشو به زندگیم برگردوند. 

هیچ نظری موجود نیست: