کنار تنهایی


قصّه ی تنهایی و من همچنان ادامه دارد...
با تنهایی، بهترین رفیق همه ی سالهای زندگی ام خلوت کرده ایم. باز اینجا نشسته ایم پشت درهای بسته. آن بیرون ابرهای پاییزی می آیند و باد میهمان نوازیشان می کند. تنهایی آلبوم عکسهایم را ورق می زند و من شک می کنم به همه ی آنچه گذشته. زبان گوشتی ام بوی تعفن می دهد، تخیلم پوسیده و مغزم بخار شده، همین روزهاست که دستم نیز قلم شود. از اینکه وصیت نامه ام را سالها پیش نوشته ام، خنده ام می گیرد، اما نه، راستش را بخواهید گریه ام می گیرد. اعتراف سختی بود. نگاهم می کند و می گوید؛ مرگ می خواهی برو قبرستان. می دانم کم تحمل است. اشک می ریزد، دستم به گونه هایش نمی رسد. مردمکهایش زل زده به ناکجای هپروت خاک گرفته ی من. آن دورها صدای ساز می آید و آن بیرون ابرهای پاییزی و باد عشق بازی می کنند. تاب بیاور، آن شب ستاره راست می گفت؛ ماه قُلدری می کند و انسان فخر می فروشد.

هیچ نظری موجود نیست: