عشق


عشق
زیباترین توهمیست
مخلوق ذهن هراسیده بشر
در حد فاصل دو نقطه
. .

وقتی از پله های فرودگاه پایین می آمدیم، دستامو رو دیوار شیشه ای سالن انتظار جا گذاشتم، فاصلۀ دو قارّه اونقدر کم شده بود که شونه به شونۀ هم راه می رفتیم. نمی دونم من چاق شده بودم یا تو لاغر؟ اما تو قَدِّت از من بلندتر شده بود انگار. همۀ عکسامونو کوبونده بودم به دیوار تا تو سیاه و سفیدشون، خاطره های رنگیت زنده بشن. از ساک دستیت فهمیدم که زیاد موندگار نیستی. بوی عود و سیگار با هم قاطی شده بود. عکسها جوونت کرده بودن. با یه شراب کهنه اومدم سراغت. سکوتت کلافم کرده بود، می دونستم نوشته هامو می خونی. پرسیدی چرا تو همۀ داستانات یه آدم سیگاری و کلافه هست؟ جواب ندادم. دست کردی تو کیفت و یه پاکت در آوردی و گذاشتی رو میز، مال من بود، می دونستم که نباید بازش کنم. قرمه سبزی داشتیم، فقط باید داغش می کردم، سیر بودی. با سیگار روشن رفتی تو اتاق و رو تخت دراز کشیدی، تنها که شدی، پاکتو باز کردم، یه دسته موی مشکی بلند که بوی موندگی می داد، مال آیدا بود، بافتمشون. از سیگارت یه نخ برداشتم و آتیش زدم، باز شراب خوردم، آیدا با همون موهای بافته پشت قاب کهنۀ چوبی رو دیوار نشسته بود. رو سنگا دراز کشیدم تا حرارتمو بگیره و آیدا راحت تر تموم حجممو ببینه. بیدار بودی و میدونستی تو چه حالی ام، واسه همین با موهاش تنها گذاشته بودی. چیزی به صبح نمونده بود و خورشید یواشکی از لای پردۀ کلفت هال سرک می کشید. موهای آیدا رو میز بود که اومدی و یه سیگار آتیش زدی. دلتنگش شده بودم و تو خوب می دونستی. باز شراب خوردی و بین من و آیدا وایسادی. چشمامو بستم تا اشکم در نیاد، اما انگار جاشون تنگ شده بود که سرازیر شدن. دلت برام سوخت و برگشتی تو اتاق و با صدای بلند گریه کردی. این اولین باری نبود که صدای گریتو می شنیدم، موندگار ترینش وقتی بود که تو دانشکده، آیدا رو دَک کردی و منو بردی تو یکی از کلاسها و قاطیه گریه هات بریده بریده گفتی که می دونم عاشقشی اما می خوام ازش خواستگاری کنم. من اما فقط یه بار با صدای بلند گریه کردم، اونم وقتی بود که با آیدا واسه همیشه رفتین اونور، حق داشتی. همۀ اون سالها یه درد مشترک داشتیم. سهم من از آیدا دستۀ موهای مشکیش بود که برام سوغات آورده بودی. پا شده بودم تا موهاشو بزارم تو پاکت که یه پاکت مهر و موم شده تو پاکت دیدم، رو پاکت با خط آیدا نوشته شده بود برای بیژنی عزیز، دستام می لرزید، جرأت باز کردنشو نداشتم، گریه ات بند اومده بود انگار. بالاخره به خودم جرأت داده بودم و بازش کرده بودم، باز خط خودش بود:
بیژنی، جونی جونی، دلم برات تنگ شده و می دونم که دیگه نمی بینمت، سهراب همه چیو برام گفت، اما من همه چیو همون روزی که تو دانشگاه دکم کردید و شبش سهراب تلفنی ازم خواستگاری کرد فهمیده بودم، سر لجبازیه ذهنی، زنش شدم تا ببینم چقَد دووم میاری؟ می دونستم که تو لجبازتر از من و اونی! تموم این سالها یادت همیشه با ما بود. جونی جونی من با سهراب خوشبخت بودم و می دونم که با گفتن این، از کاری که کردی پشیمون نیستی، اما اینم بگم که شاید با تو خوشبخت تر می شدم. موهامو خودم با قیچی کوتا کردم و گذاشتم تو پاکت، می دونم که با سهراب بر نمی گردم، میدم برات بیاره... جونی جونی دلم واسه طهرون، خیابوناش، کافه هاش، خوردن یه قهوه تلخ با شماها، شعر خوندن، قدم زدن و هزار تا چیز دیگه، تنگ شده، میدونم وقتی که سهراب گفت میخوایم بریم، فکر کردی بخاطر علاقۀ تو به منه که این تصمیمو گرفته، عزیزم نه، همون موقع ها بود که فهمیدیم سرطان دارم و اون فکر کرد اینجا میتونه با خواست خدا بجنگه، واسه همین به زور راضیم کرد که بیآیم اینور. اون همۀ تلاششو واسه درمون من کرد، کاش می فهمید که چه اندازه دوسِمون داشتی و از خَرِ شیطون می اومد پایین و راضی می شد همون جا پیش تو بمونیم. روز عروسیمون، منو به سهراب سپردی، حالا من می خوام سهرابو به تو بسپارم، من خیلی خوشبخت بودم که شماها دوسَم داشتین و واسه خوشبختیم همه کار کردین. بیژنی بعد من سهراب خیلی تنها می شه، تنهایشو پر کن. قربونه مهربونیات؛ آیدا

هیچ نظری موجود نیست: