بگویمت اهورای نازک خیال؛


حباب روی آب را انگشتان اهورایی ات، تلنگری زد و خواب پاییزی را زیر برگهای مرگ زده ی بهاری، پایان داد. مساحت این روزهای تب زده را روی جغرافیای خام دلزدگی، بالا آورده اند. دل خوش مباش که دستت به گوشه ی چشم نجیب زاده ای بی کس، که نشان پدر را بر پوست تمام فاحشه های شهر، کبود می بیند و رد ماتیک مادر را، به گردن تمام مرد های شهر، سرخ، نخواهد رسید. اهورا؛ گویا استاد کریم، سنگ اول این زیستگاه را روز نخست، کج نهاد که اینچنین آه مان به ثریا نرسیده، باز می گردد. حالا تو هی بگو دلواپس اجاق کور مادری. دستت را که دراز کنی، قارقار کلاغ را می شنوی. امروز، شنبه شوم و منحوس، دلگیر و ملول از همه ی شنبه های پس زده، می گویمت که شادمانی را آن روز، در لبخند ژکوند به زنجیر چهارچوب کشیدند. اگر قصد رهایی داری، باید تمام قاب ها را از تمام دیوارها برهانی. ختم کلام بگویمت؛ زیر خزان سرمازده ی سالهای سپری شده، دخترکی زانو بغل زده، خطوط کف دستانش را آه می کند. نیک میدانی چه صبورانه! تنها متولد شده است تا تنها بگوید که تنها بی تاب مردن است، یا نه؛ که بی تاب تنها مردن است.

هیچ نظری موجود نیست: